به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر یادداشتی از محمدحسین بادامچی جامعه شناس فرهنگی و پژوهشکر اندیشکده مهاجر در مورد «انتخاب ترامپ و تغییر هژمونی جهانی» است که از نظر می گذرد.
۱- جنگ جهانی اول در ابتدای قرن بیستم بقایای چیزی را نابود کرد که می خواهم در باره آن صحبت کنم: امپراطوریهای اقتدارگرا، سنت گرا و محافظه کار، پادشاهی و هویت گرایی که نوعی مدرنیزاسیون الیگارشیک، تکنوکراتیک و ساختاری را در ساختار اجتماعی-اقتصادی خود ایجاد کرده بودند و همه آنها -عثمانی مسلمان، روسیه تزاری ارتدوکس، اطریش-مجارستان کاتولیک و پادشاهی پروس پروتستان- در جریان جنگ توسط نیروهای مدرن اروپا، انگلیس و فرانسه بورژوایی از یکسو و انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ از سوی دیگر از پا در آمدند و بحرانی سیاسی را در قلب اروپا پدید آوردند.
۲- در خلال سالهای بین دو جنگ جهانی اروپای مخیّر مانده میان جهان بورژوایی (لیبرال-سرمایه داری) انگلیس، امریکا و فرانسه و جهان کمونیستی شوروی می رفت که گزینه سومی را بیافریند و عرصه سیاسی جهان را با ایدئولوژی جدیدی آشنا کند که با روی کار آمدن هیتلر و موسیلینی و انحراف جنبش تحول خواه و مترقی اروپایی به ناسیونال-سوسیالیسمِ نازیسم و فاشیسم شعله جنگ دهشتناک دوم همه چیز به آتش کشیده شد و دوره جنگ سرد آغاز شد.
۳- با پایان جنگ جهانی دوم عملاً دوران «پایان ایدئولوژی» و «پایان سیاست» آغاز شد، چرا که اینک جهان به سه ناحیهی سیاست زدایی شده و در واقع دو امپراطوری ایدئولوژیک و یک کمربند حفاظتی به نام جهان سوم تقسیم شده بود. امر سیاسی در هر سه منطقه به موزه ها سپرده شده بود و در واقع «ایدئولوژی» با قرار گرفتن در جایگاه «هویت» و «مشروعیت» عملاً به ضد خود مبدل شده بود. در جهان سوم هم بی طرفی و ناسیونالیسم تبلیغ می شد و «توسعه علمی» جایگزین «امر سیاسی» تلقی می گردید، هرچند خبرگان سیاسی کاملاً واقف بودند که «توسعه» صورت پنهانی از هژمونی و ایدئولوژی امریکایی است که بر خلاف رویکرد نظرگرایانهی شوروی در تبلیغ، با جهتی عملگرایانه از سوی امریکاییها پیاده میشد. این تنها سرنوشت کشورهای حائل جهان سوم نبود و اروپا نیز سالها تحت شدیدترین مراقبتهای سم زدایانه و بازسازیهای بنیادین قرار گرفت تا طغیان ابتدای قرن دیگر تکرار نشود.
۴- با فروپاشی شوروی در آخرین دهه قرن بیستم، دوران جنگ سرد به پایان رسید و با عقب نشینی چپ به «پست مدرنیسم» جهان امریکایی-انگلیسی-فرانسوی بورژوایی بصورت «جامعه جهانی» بازسازی شد و جهان را بلعید. اینک امر سیاسی به کلی مدفون گردید و اقتصاد لیبرال، فرهنگ پست مدرن، سبک زندگی مصرفی و علمِ تجاری شده که همگی در شبکه سراسری پدید آمده توسط تکنولوژی به هم پیوسته است، بعنوان زیست جهان جدید بشریت معرفی شد. اندیشمندان و صاحب نظران وابسته، همت بزرگی برای پیراستن مفاهیم بشری از مقولات «خارج گرایانه» گذشته را آغاز کردند تا نسل جدید کاملاً گسسته از تاریخ و سیاست و امر فرااقتصادی به دنیا آید. قرن بیست و یکم در آینه فیلم ماتریکس در حال تولد بود.
۵- اما «جامعه جهانی» تنها سناریوی پیش رو نبود. در ۱۹۹۳ در اوج خوش بینی معماران نظم نوین جهانی امریکا که از «پایان تاریخ» و «استقرار بشریت در بهترین تمدن ممکن» و فراخوان انتقال کامل توان بشری به حوزه اقتصاد در سایه امنیت و رفاه قانون بورژوایی و کدخدایی دولت امریکا-تنها ناحیه سیاسی جهان- سخن می گفتند، ساموئل هانتینگتون از مسیر دومی به نام «برخورد تمدن ها» سخن به میان آورد. وی در مقاله مشهور خود با همین نام می نویسد:
«امروزه غرب در مقایسه با دیگر تمدنها به گونه ای استثنایی در اوج قدرت است. ابر قدرت رقیب از صحنه محو شده است. بروز درگیریهای نظامی بین کشورهای غربی تصور نشدنی و توان نظامی غرب بلامنازع است. از ژاپن که بگذریم غرب با چالش اقتصادی دیگری روبرو نیست. غرب نهادهای سیاسی و امنیتی بین المللی را تحت سیطره خود دارد و همراه ژاپن نهادهای اقتصادی بین المللی را کنترل می کند. مسائل امنیتی و سیاسی جهانی به گونه ای مؤثر با مدیریت امریکا و انگلیس و فرانسه و مسائل اقتصادی با مدیریت امریکا، آلمان و ژاپن حل و فصل می شود.
این کشورها به بهای کنار گذاشته شدن کشورهای کوچکتر و عمدتاً غیرغربی روابط بسیار نزدیکی با هم دارند... اصطلاح بسیار متداول «جامعه جهانی» به یک اسم بی معنا مبدل شده و جایگزین «جهان آزاد» گردیده است تا به کارهایی که منافع ایالات متحده و دیگر قدرتهای غربی را تأمین می کند، مشروعیت جهانی ببخشد. غرب از طریق صندوق بین المللی پول و دیگر نهادهای اقتصادی بین المللی منافع اقتصادی خود را دنبال می کنند... دست کم غیرغربیها دنیای نو را چنین می بینند و در این دیدگاه عناصر مهمی از حقیقت وجود دارد. تفاوت در میزان قدرت و مبارزه برای کسب برتری نظامی، اقتصادی، و قدرت صنعتی یکی از منابع نزاع غرب و دیگر تمدنهاست. تفاوتهای فرهنگی که شامل باورها و ارزشهای اساسی است، دومین منبع درگیری را تشکیل می دهد.
نای پال استدلال کرده است که «تمدن غرب یک تمدن جهانی است که برای همه افراد بشر مناسب است» در سطح ظاهر بخش بزرگی از فرهنگ غربی در واقع به دیگر نقاط جهان سرایت کرده است، اما در سطح اساسیتر به هرحال مفاهیم غربی به گونه ای بنیادی با مفاهیم موجود در دیگر فرهنگها تفاوت دارد. نظریات غرب در مورد فردگرایی، لیبرالیسم، مشروطیت، حقوق بشر، برابری، آزادی، حاکمیت قانون، دموکراسی، بازار آزاد اقتصادی، جدایی دولت و کلیسا در فرهنگهای اسلامی، کنفوسیوسی، ژاپنی، هندو، بودایی یا ارتدوکس دارای جلوه کمتری است. تلاشهای غرب برای تبلیغ چنین اندیشه هایی برعکس موجب واکنش بر ضد «امپریالیزم حقوق بشر» و پافشاری بر ارزشهای بومی می شود.
این واقعیت را می توان در حمایت نسل جوانتر (در فرهنگهای غیر غربی) از بنیادگرایی مذهبی مشاهده کرد. این اندیشه که یک تمدن جهانی می تواند وجود داشته باشد یک تفکر غربی است و با دلبستگی بیشتر جوامع آسیایی به مرامهای خاص خود و تأکید آنها بر چیزهایی که مردمی را از دیگران متمایز می سازد مغایرت دارد... (بنابراین) محور اصلی سیاستهای جهانی در آینده، به گفته کیشور محبوبانی درگیری بین «غرب و سایرین» و واکنش تمدنهای غیرغربی در برابر ارزشهای و قدرت غرب خواهد بود. ...در آینده قابل پیش بینی هیچ تمدن جهانگیری وجود نخواهد داشت، بلکه دنیایی خواهد بود با تمدنهای گوناگون که هریک ناگزیر است همزیستی با دیگران را بیاموزد.»
به اعتقاد نگارنده آنچه در رفراندوم جدایی از اتحادیه اروپا در انگلیس و در انتخابات اخیر امریکا اتفاق افتاد موتور جهانی شدن را از مرکز آن از کار انداخت و هویت ملّی گرایانه و تمدنی را فراخواند. جالبتر آنکه این تحولات با آنچه در جریان بیداری اسلامی و مسائل کنونی منطقه، جنگ سوریه، رفتار عربستان، کودتای ترکیه، رفتار حکومت ایران و تأکید بر غیریت سازی میان هویت ایرانی-شیعی و هویتهای «دیگری» غربی، سنّی و عرب در این چند سال اخیر نیز در هماهنگی کامل است.
۶- آیا سناریوی هانتینگتون به معنای بازگشت امر سیاسی است؟ قطعاً نباید چنین اندیشید. به نظر من رای آوردن ترامپ نه یک رویداد سیاسی بلکه یک «عقب نشینی استراتژیک» برای مهار دوباره نهضت های رهایی بخش جهان از یکسو و بازسازی مشروعیت داخلی دولت امریکا از سوی دیگر است. دو جریان در حال وقوعی که جامعه شناسان و صاحب نظران دست چندم وابسته به سیستم جهانی منکر آنند، اما امریکاییها آگاهتر از آنند که این مخاطرات بسیار جدی را دست کم بگیرند.
درباره اولی هانتینگتون خود اشاره ای نه چندان شفاف اما گویا دارد. وی در یک سخنرانی با عنوان «منابع بی ثباتی در جهان معاصر» می گوید: «غرب و دیگران عملاً چاره ای ندارند جز آنکه در جوامع مسلمان میان دولتها –که اغلب دیکتاتور، ظالم، فاسد، و در موارد عمده ای فاقد مشروعیت هستند- و یا مخالفین بنیادگرای آنها یک طرف را انتخاب کنند. قطعاً چنین وضعیتی برای غرب مطلوب نیست و تا کنون نیز غرب با آن برخورد مناسبی نداشته است. به اعتقاد من برخورد غرب با انحلال انتخابات الجزایر یک فاجعه بوده است.
این عمل موجب وخامت اوضاع در الجزایر و تشدید افراط گرایی در میان گروه های مخالف گردید...به احتمال قوی اگر جنبش بنیادگرایی از طریق انتخابات به قدرت می رسید رفتار بسیار متفاوتی با آنهایی که مانند ایران با انقلاب به قدرت رسیدند می داشت. بعلاوه دولت منتخب الجزایر برای رفع نیازهای خود مجبور بود که با غرب سازگار باشد. مضافاً اینکه اگر دولتی به قدرت برسد هنوز راه چاره پینوشه در شیلی نیز باز است و اگر از قدرت سوء استفاده کند و افراطی شود، ارتش وجود دارد و می تواند آنرا سرنگون کند.
من معتقدم که غرب باید بصورت هماهنگ از عرضه دموکراسی در جوامع اسلامی حمایت کند. گرچه ممکن است دموکراسی موجب روی کار آمدن برخی گروه ها شود ولی در عین حال می تواند تأثیر مهارکننده ای نیز داشته باشد.» برژینسکی که با هانتینگتون هم نظر است، بر جنبه دوم یعنی آسیب پذیری درونی امریکا در برابر اندیشه های رقیب انگشت می گذارد: «تصور نمی کنم سکولاریسم غربی در شکل فعلیش بهترین ملاک برای حقوق بشر باشد. سکولاریسم غربی اساساً یک موج فرهنگی است که در آن لذت گراییِ خوش گذرانی و مصرف گرایی مفاهیم اصلی یک «زندگی خوب» را تشکیل می دهند در حالیکه طبیعت انسانی چیزی فراتر از آن است.
در چنین خلأ اخلاقی و معنوی است که دفاع از انسان سیاسی چندان معنا نمی دهد. سکولاریسم عنان گسیخته که بخش اعظمی از غرب را فرا گرفته است در درون خویش «نطفه خودویرانی فرهنگی» را پرورش می دهد. به همین علت من نگران آن هستم که موقعیت ابرقدرتی امریکا تا حدودی متزلزل باشد... بالاترین نگرانی من از این بابت نیست که شاید نتوانیم به خواست آنانیکه از نظر سیاسی بیدار شده اند و برای مثال اکنون به یک اسلام ستیزه جوتر روی می آورند پاسخ مناسبی بدهیم. بلکه از این جهت است که «خودتباهی فرهنگی» ما نه تنها قابلیت امریکا در حفظ موقعیتش در جهان به عنوان رهبر سیاسی، بلکه نتیجتاً حتی بعنوان یک نظام نمونه برای دیگران را ضایع سازد. »
حتی فوکویاما نویسنده کتاب «پایان تاریخ و واپسین انسان» در سال ۱۹۹۵ با تمجید از دیدگاه هانتینگتون از منظر دیگری به همین مطلب اشاره می کند: «من هم معتقدم که امروزه امریکا با بحران زندگی اجتماعی روبروست... بی تردید امروزه استمرار انقلاب سرمایه داری به سبب آنکه مشاغل را به خارج از امریکا منتقل می کند، اجتماعات محلی را تضعیف می کند و در نتیجه خانواده ها ریشه کن می شوند و کارگران وفادار به نام کاهش نیروی کار از کارخانه ها اخراج می گردند.
بخش اعظمی از منطقه مرکزی جنوب امریکا در طول چند نسل گذشته از بین رفته است.» بعلاوه تمدنهایی که هانتینگتون از آن سخن می گوید همگی رونوشتی مضحک از تمدن غربی-امریکایی هستند که صورت آنرا اخذ کرده اند و به جای بخشهای عقلانی آن خرافات و سنتها و نوعی محافظه کاری استبدادی را جایگزین کرده اند. به دلیل فقدان همین بنیان عقلی و توتالیتاریسم هویت گرایانه است که هانتینگتون معتقد است که «مرزهای تمدن ها-بویژه تمدن اسلامی-خونین است.» در واقع تمدن، قفس بزرگی پس از «بازار و جامعه جهانی» است که نظریه پرداز امریکایی می کوشد آنرا به محملی برای تحریف و کنترل نهضتهای جدید جهان و بویژه نهضت احیای اسلامی مبدل کند.
۷- بنابراین ظهور تمدنها به جای جهانی شدن را نباید به معنای آزاد شدن ملتها از یوغ الیگارشی جهانی به حساب آورد، بلکه برعکس سیستم پلیگارشی فریب آمیزتری در حال شکل گیری است. متأسفانه در ایران که همواره آبستن ظهور دوباره امر سیاسی است، از دوره پهلوی تا کنون هر دو مکانیزم «ادغام درجامعه جهانی » و «تمدن شدن» (به معنای هانتینگتونی آن) با هم عمل کرده است. با اینکه با پایان جنگ تحمیلی همسو با سناریوی «جهانی شدن» مسیر سیاست زدایی کامل از جامعه ایران، بورژوایی شدن جامعه و زوال تدریجی دولت هموار بود، رأی آوردن نابهنگام محمد خاتمی در سال ۷۶ و همینطور محمود احمدی نژاد در سال ۸۴ «امر سیاسی» احیا شده در انقلاب ۵۷ را دوباره زنده کرد، تا جاییکه می توان چنین حکم کرد که ایران تا امروز وارد «دوره پساسیاسی»-اصطلاحی که برخی نظریه پردازان اروپایی آنرا برای توصیف وضعیت بی سیاستی دوران اخیر اروپا در شرایط جهانی شدن به کار می برد- نشده است.
با اینحال پس از وقایع ۸۸ راست گرایان سیاسی در ایران دست بالا را بدست آوردند و هریک از دو شاخه محافظه کار و مدرن آن کوشیدند که یکی از دو سناریوی «تمدن شدن» (پیوند هویت گرایی ایرانی-شیعی، اقتصاد دولتی و سیاست ایدئولوژیک) یا «جهانی شدن» (پیوند دولت مقتدر محافظه کار، اقتصاد سرمایه داری و فرهنگ غربی) را فعالتر کنند. اینک با پیروزی ترامپ و کلید خوردن سناریوی دوم در سطح جهانی، راست گرایان تمدنگرا (اصولگرایان) طبعاً دست بالاتر را در غیاب نیروهای رهایی بخش چپ بدست خواهند آورد.
نظر شما