به گزارش خبرنگار مهر، کشور ولز در جنوب غربی جزیره بریتانیا قرار گرفته است. ولز صاحب مردمی خونگرم و متهور است که به زبان ولزی صحبت میکنند و داشتن قریب به چهارصد قلعه در این وسعت، نشان از شجاعت و دلیری این مردم دارد. مجموعه داستان شهرداران ولز به زمانی بعد از جنگ جهانی دوم برمیگردد. زمانی که در آن، از طرف دولت مرکزی افرادی به نام شهردار و به صورت انتصابی به نقاطی در کشور ولز فرستاده میشدند.
این افراد که در واقع حاکمانی بی چون و چرا بودند که با سوءاستفاده از ضعف حکومت مرکزی که به تازگی از جنگ رها شده بود، با این تفکر به ولز میآمدند که هرچه بیشتر به برداشت از داشته های کشور ولز اعم از مواد معدنی، جنگل و یا هر چیز دیگری بپردازند. این شهرداران تربیت شده بودند تا هیچ ارتباط روحی و یا همزاد پنداری با مردم محلی پیدا نکنند زیرا که باید در حداقل زمان ممکن به حداکثر سواستفاده از تمام داشته های ولز میرسیدند.
درست است که دولت مرکزی برای شهر ولز شهردار میفرستد و آنها در ولز درخت بردگی و به یغما بردن داراییهای سرزمین ولز را میکارند اما مردم ولز نیز تبر جنگ و آزادی را تیز میکنند. دولت مرکزی باز هم شهردار میفرستد اما اینجا ولز است و درختهای شهرداری ریشه نمیدوانند. مردم ولز تلنگریاند برای تمام شهرداران دنیا.
در بخشی از داستان «فاضلاب آقای شهردار» میخوانیم: یک روز صبح زود وقتی پرستار برای سرکشی به اتاق آقای شهردار رفته بود، متوجه شده بود که شهردار همانطور که زیر تخت قایم شده بوده، سکته کرده و مرده است. پرستار گفته بود که روی زمین ردپای چند موش دیده است. از توی یقه لباس شهردار یک دفترچه کوچک پیدا کردند که در آن نوشته شده بود:
به دستور موش بزرگ، موشها لباسهای مرا پاره پاره کردند و مرا نیمه لخت به اتاق بچه موشها بردند، هزاران بچه موش با چشمهای بسته و بدن قرمز رنگ و بدون مو آنجا بودند و من مجبورم به آنها غذا بدهم و زیرشان را تمیز کنم و گرنه به من غذا داده نمیشود. اگر یکی از بچه موشها را لگد کنم و او جیغ بزند، تمام بچه موشها شروع به جیغ زدن میکنند و آنقدر جیغ میزنند که سرسام میگیرم. برای همین باید در سکوت تمام و با دقت کار کنم. غذای بچه موشها توی یک گودال از راه سوراخی در دیوار ریخته میشود که شامل گوشت گندیده حیوانات مرده و تکههای پوسیده گیاهان است این غذا خیلی بدبو و چسبناک است و به تن من میچسبد، گاهی نوزادان انگشتان مرا بجای غذا گاز میگیرند و من مجبورم دهانم را بگیرم وگرنه با کوچکترین صدا باز آنها جیغ میزنند و آن روز از غذای من خبری نیست. گاهی اوقات موش بزرگ به داخل اتاق میآید و صدها بچه موش جدید میآورد و موشهای بزرگتر را میبرد و به من نگاه میکند و چشمانش برق میزند و من از این برق میترسم زخمهای تنم عفونت کرده است و از آنها چرکی زرد رنگ بیرون میآید گاهی سرم گیج میرود و چشمانم سیاهی میرود و زمین میخورم.
این کتاب توسط علی احمدی تالیف و از سوی نشر موج با بهای ۶۵۰۰ تومان به چاپ رسیده است. از این مولف قبلاً مجموعه کتابهای «وقتی بابام کوچک بود» چاپ شده است.
نظر شما