خبرگزاری مهر – گروه فرهنگ: امروز سالروز شهادت مظلومانه امام اباالحسن الرضا(ع) است؛ امامی که مضجع نورانیاش در ایران اسلامی، پناهگاه همه دوستداران و شیعیان است.
و اما در این روز، خوانش اشعار آئینی در مصیبت شهادت آن امام هُمام، روضهی منظوم است.
یکی از شاعرانی که در این مناسبت شعر دارد، حسن لطفی است که شعر خود را از زبان امام رضا(ع) می سراید و در بخشی از آن، گریزی هم به کربلا میزند:
امان نداد مرا این غم و به جان افتاد
میان سینه ام این درد بی امان افتاد
به راه روی زمین می نشینم و خیزم
نمانده چاره که آتش به استخوان افتاد
چنان به سینه خود چنگ می زنم از آه
که شعله بر پر و بال کبوتران افتاد
کشیده ام به سر خود عبا و می گویم
بیا جواد که بابایت از توان افتاد
بیا جواد که از زخمِ زهر می پیچد
شبیه عمه اش از پا نفس زنان افتاد
شبیه دخترکی که پس از پدر کارش
به خارهای بیابان به خیزران افتاد
به روی ناقه ی عریان نشسته، خوابیده
و غرق خواب پدر بود ناگهان افتاد
گرفت پهلوی خود را میان شب ناگاه
نگاه او به رخ مادری کمان افتاد
شعر دیگری که با هم از نظر میگذرانیم، شعر یوسف رحیمی با ردیف «أیّها الغریب» است که این شعر هم سری به کربلا میزند:
خورشید سر زد از سحرت أیّها الغریب
از سمت چشمهای ترت أیّها الغریب
تو ابر رحمتی که به هر گوشه سر زدی
باران گرفت دور و برت أیها الغریب
جاری ست چشمه چشمه قدمگاه تو هنوز
جنّت شده ست رهگذرت أیها الغریب
تو آفتاب رأفتی و کوچه کوچه شهر
در سایه سار بال و پرت أیها الغریب
با این همه، غریبِ غریبان عالمی
داغی نشسته بر جگرت أیها الغریب
از کوچه های غربت شهر آمدی ولی
داری عبا به روی سرت أیها الغریب
آقای من! نگو که تو هم رفتنی شدی
زود است حرف از سفرت أیها الغریب
شُکر خدا جواد تو آمد ولی هنوز
بارانی است چشم ترت أیها الغریب
یک عمر خواندی از غم آقای تشنه لب
با اشکهای شعله ورت أیها الغریب
هر گوشهای ز حجره که رو می کنی دگر
کرب و بلاست در نظرت أیها الغریب
در قتلگاه، لحظه ی آخر چه می کشید
جدِّ ز تو غریبترت أیها الغریب
چشمان اهل خیمه دگر سوی نیزه هاست
ظهر قیامت است و سری روی نیزه هاست
اکنون نوبت می رسد به شعری از قاسم صرافان در شهادت مظلومانه حضرت ثامن الحجج(ع) که در پایان به حضرت بقیت الله الاعظم (عج) اشاره دارد:
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
اباصلت! آبی بزن کوچه ها را
قرار است امشب جوادم بیاید
قرار است امشب شود طوس، مشهد
شود قبلهگاه غریبان، مزارم
اگر چه غریبی شبیه حسینم
ولی خواهری نیست اینجا کنارم
به دعبل بگو شعر کامل شد اینجا
"و قبر بطوس"ی که خواندم برایش
بگو این نفسهای آخر هم اشکم
روان است از بیت کرب و بلایش
از آن زهر بی رحم پیچیده ام من
به خود مثل زهرای پشت در از درد
شفابخش هر دردم از بس که خواندم
در آن لحظه ها روضه ی مادر از درد
بلا نیست جز عافیت عاشقان را
تسلای دردم نگاه طبیب است
من آن ناخدایم که غرق خدایم
«رضا»یم، رضایم رضای حبیب است
شرابش کنم بس که مست خدایم
اگر زهر در این انار است و انگور
کند هر که هر جا هوای ضریحم
دلش را در آغوش میگیرم از دور
شدم آسمان، پر کشد تا کبوتر
شدم دشت، تا آهو آزاد باشد
شدم آب، تا غصهها را بشویم
میان حرم زائرم شاد باشد
اباصلت آبی بزن کوچهها را
به یادِ سواری که با ذوالفقارش
بیاید سحر تا بگردند دورش
خراسان و یاران چشم انتظارش
شعر بعدی در این مناسبت جانسوز، از محمود ژولیده است و از زبان امام ثامن الائمه (ع) :
عرش را منتظر خویش دگر نگذارم
فرش را خسته و پیوسته قدم بردارم
آنچنان قوت زانوی مرا زهر گرفت
که شده روز، چنان شام، به چشم تارم
عرق سرد به پیشانی گرمم بنشست
یاد سجاد کنم با بدن تبدارم
زهر از تشنه لبی حال مرا کرد عوض
یا حسین! از جگر سوخته، آتش بارم
تازه لرزیدن زانوی تو را دانستم
یا حسین! درد غریبی تو شد افطارم
شهر انگار که اطراف سرم می چرخد
مادرا درد و غم کوچه دهد آزارم
یا علی! وای که عمامه ام از سر افتاد
قوتی نیست که آن را به سرم بگذارم
مثل پیغمبر اعظم ز بیانم جان رفت
قلم و لوح بیارید که بی گفتارم
بس در این حجره ی دربسته به خود می پیچم
خسته شد جانم و پیچید به هم طومارم
باقی عمر مرا از نفسم بشمارید
عمر کوتاه من و دردسر بسیارم
نعل تازه به سم مرکب مامون بزنید
که من از پیکر صد چاک، خجالت دارم
تازیانه بزنید از همه سو بر بدنم
زائر زینب کبراست دل خونبارم
من از این حجره ی دربسته رها می گردم
که تمام است در این لحظه تمام کارم
ای مقیم حرم پاک پیمبر پسرم
زائر روی پدر باش که جان بسپارم
این هم شعری از بانوی شاعره ایران اسلامی، مریم توفیقی:
بیا دلم که همینک به مشهدت ببرم
به شهر حضرت نور و به مقصدت ببرم
دلت هوای حرم دارد و پریشان است
و قول می دهمت تا به مرقدت ببرم
میان صحن مبادا که بیقرار شوی
کبوترم تو بیا تا به گنبدت ببرم
به روضه هم نرسیده کمی نماز بخوان
که خوب نیست تو را با دل بدت ببرم
به چشم تیره و تارت نگاه جایز نیست
به چشم سرمه بکش تا به سرمدت ببرم
شبیه تر به خود مصطفی همین آقاست
تو کفش کن که تو را من به احمدت ببرم
شب شهادت مولا، رضا شده معبود
تو عبد شو دل من تا به معبدت ببرم
مصائب پایانی ماه صفر، هجرت اجباری امام (ع) از مدینه و همچنین مسموم شدن حضرت در مرو و اشاره به مصائب حضرت زهرا (س) و حضرت امام حسین (ع)، نکاتی است که در شعر رحمان نوازنی به چشم میخورد:
باز شب آخر ماه عزاست
باز دلم پیش امام رضاست
باز دو چشمان ترم تشنه اند
باز خراسان دلم کربلاست
مدینه گریهها برایت نمود
چقدر معصومه دعایت نمود
دشمنت از خانه غریبانه بُرد
برد و غریبانه فدایت نمود
زهر تو را به پیچ و تابت کشید
آه تو را به التهابت کشید
زهر به تو خوراند و دشنام را
به ساحت ابوترابت کشید
قاتل تو که میهمان کشته بود
تو را به دست این و آن کشته بود
ولی به وَللَّه تو را زهر نه
تو را فقط زخم زبان کشته بود
وای که از سوز جگر سوختی
تا در حجره در به در سوختی
صدای یا فاطمه ات تا رسید
گمان کنم که پشت در سوختی
چقدر مو سفید کردی آقا
چقدر غصّه دارِ دردی آقا
مگر چه زهری به شما داده اند
که سبزی و کبود و زردی آقا
سوز جگر آه تو را می بَرَد
آه تو را سمت خدا می برد
سلام بر لبان تشنه تو
که هی مرا کرب و بلا می برد
کینه این زهر چه بی حد شده
آه تو از سوز جگر سدّ شده
شمر به قتلگاه تو آمده
حجره کوچک تو مشهد شده
چگونه تا حجره رسیدی بگو
در آن میانه چه کشیدی بگو
به کوچه یا پشت در خانه ات
مغیره را باز ندیدی بگو؟
غریب و تنها به کجا می روی
دست به دیوار چرا می روی
با جگر سوخته این لحظه ها
مدینه یا کرب و بلا می روی
عبای خود را به سر انداختی
به کوچه ها یک نظر انداختی
در وسط کوچه که خوردی زمین
ما را به یاد مادر انداختی
ولی کسی در آن میانه نبود
و کوچه ها پُر از بهانه نبود
میان ازدحام داغ کوچه
دست کسی به تازیانه نبود
بند به دست مرتضی می زدند
در وسط کوچه تو را می زدند
گوشه چشم تو چرا شد کبود
کاش به جای تو مرا می زدند
وحید قاسمی هم مسموم شدن حضرت امام رضا (ع) را با انگور اینچنین روایت می کند:
انگور می خرند پذیرایی ات کنند
مهمان جشن شوم یهودایی ات کنند
شُکر خدا که بر بدنت دشنهای نخورد
قسمت نبود حضرت یحیایی ات کنند
این اشک شوق ماست که شُکر خدا نشد
نیزه سوار زخمی صحرایی ات کنند
گل ریختند روی تنت ای غریب طوس
تا در نگاه شهر تماشایی ات کنند
بخشیدهاند مهریه شان را زنان شهر
تا گریه بر غریبی و تنهاییات کنند
و شعر محمد علی بیابانی هم پایان بخش این گفتار خواهد بود، شعری که با اشاره ای به مصیبت حسینی به پایان می رسد:
دوباره پای من و آستان حضرت تو
سر ارادت و خاک سرای جنت تو
و باز سفره لطف تو و عنایت تو
کویر دست من و بارش کرامت تو
امام مشرقی عالم وجود، رضا
سحاب رحمت حق، آسمان جود، رضا
دوباره مثل همیشه رساندی ام آقا
میان این همه دلداده خواندی ام آقا
خودم نیامده ام... تو کشاندی ام آقا
سلام، داده، نداده... تکاندی ام آفا
شکستم و به نگاه تو سلسبیل شدم
و پشت پنجره فولادتان دخیل شدم
میان صحن تو برگ برات می دادند
مداد عفو گنه را دوات می دادند
به زائران شکسته ثبات می دادند
شراب کوثر و آب حیات می دادند
من آمدم که مریض مرا شفا بدهی
من آمدم که به من اذن کربلا بدهی
همینکه می رسم ... از چشمهای بارانی
هزار حاجت ناگفته را تو می خوانی
در انتظار تو هستم ... خودت که می دانی
درست مثل همان پیرمرد سلمانی
نشسته ام به تمنای چشمهایت من
بیا که س ربگذارم به زیر پایت من
شنیده ام که خودت در زمان پر زدنت
به روی خاک رها گشت پیکر و بدنت
هزار لاله روان شد ز گوشه دهنت
غریب بودی و خون شد تمام پیرهنت
ز سوز زهر اگرچه به خویش پیچیدی
ولی زمان غروبت جواد را دیدی
اگرچه جز پسرت کس نبود در بر تو
ولی ندید تنت را به خاک، خواهر تو
به زیر سم ستوران نرفت پیکر تو
اسیر پنجه سر نیزه ها نشد سر تو
حسین گفتم و قلبت شکست آقا جان
به دل غبار محرّم نشست آقا جان
نظر شما