به گزارش خبرگزاری مهر، یادداشت پیش رو، که در شماره ۱۹ فصلنامه صدرا توسط سید مهدی ناظمی قرهباغ نوشته شده، به این پرسش میپردازد که کدام نوع فلسفه میتواند عهده دار تحول علوم انسانی شود و چه ویژگیهایی باید داشته باشد که بتواند چنان وظیفهای را به انجام برساند.
راقم این سطور در یادداشتی که در شماره قبلی این نشریه منتشر شده است، بیان کرده که شرط تحقق علوم انسانی و تجمیع نسبی توان علمی کشور برای آن، چه دینی باشد و چه غیردینی، تمرکز بر گفتگوی فلسفی است. خلاصه استدلال آن یادداشت این بود که چه تولد علم جدید و چه تولد علوم انسانی، از دل فلسفه رخ داد و فلسفه قوامبخش آن بود؛ اگرچه امروز آن دعاوی فلسفی از نظر بسیاری از اهل دانش، خودبنیاد تلقی میشوند. همچنین هرگونه گفتگوی واقعی و مفاهمه بین صاحبان دیدگاههای مختلف، در فلسفه مقدور است؛ چراکه فلسفه اساس خود را طلب دلیل و روشن کردن دلیل برای مدعا میداند و دیگر حوزهها از این بابت مانند فلسفه نیستند.
یادداشت پیش رو، به این پرسش میپردازد که کدام نوع فلسفه میتواند عهدهدار تحول علوم انسانی شود و چه ویژگیهایی باید داشته باشد که بتواند چنان وظیفهای را به انجام برساند؟ در حال حاضر در کشور ما گرایشهای مختلف فلسفی حضور دارند که هریک مدعی هستند برای علوم انسانی مدنظر خود، فلسفهای خاص باید مبنا قرار گیرد یا بارور شود تا علوم انسانی مطلوب آنها نیز محقق گردد. چندی از این دعاوی را مرور میکنیم و سپس بحث از همان موضوع پیشگفته را از سر میگیریم.
هگلیمشربی: به طور سنتی و برخلاف کانت، هگل جایی در محافل فلسفی ایرانی پیدا نکرد و بیشتر به شکل نیای مارکس، آن هم با تفسیر اعوجاجی تودهایها نگاه میشد. بعد از برجسته شدن تفاسیر آقای سیدجواد طباطبایی از هگل در ایران، هگلی مشربی در ایران معنای جدیدی پیدا کرده است. حامیان آقای طباطبایی که از نشریات و سایتهای متعدد داخلی برای بیان دیدگاههای خود بهره میبرند، معتقدند که هگل تنها فیلسوف مدرنیته است و برای تحقق مدرنیته باید هگل را فهمید و حرکتی تمام و کمال به سمت تفکر او داشت. اگر مدرنیته محقق شود، علوم انسانی هم خودبهخود محقق میشوند. هگل، تمامیت فلسفه و تمامیت تفکر مدرن است و با این تمامیت، علوم انسانی هم راه خود را مییابند.
اینکه هگل را نهایت فلسفه غرب بدانیم، نکتهای مهم و در خور تأمل است؛ اما اینکه گمان کنیم علوم انسانی و مدرنیته به طور کلی با هگل و به این صورت تجویزی محقق میشوند، چندان فهمیدنی نیست. در واقع بسیاری از گرایشها در علوم انسانی و بسیاری از بزرگان علوم اجتماعی (مثلاً خیل عظیمی از افراد تجربهگرا) در تقابل آشکار با هگلگرایی قرار میگیرند. به هر حال هگل هر جایگاهی هم که در فرهنگ غرب داشته باشد، ثمره یک سیر خاص در این فرهنگ است که ما فاقد آن بودهایم و این سیر تاریخی مانند هر سیر تاریخی مشابه دیگری هرچند قابلیت درسآموزی دارد، قابل بازسازی مهندسی نیست و کسی از این طریق تاریخساز نشده است. بنابراین، این تلقی که هگل چون اساس مهمی در فرهنگ مدرن است، اینجا هم میتواند اساسی برای علوم انسانی باشد، چندان رو به صواب نیست.
پوزیتیویسم: پوزیتیویستها گاهی هرنوع اساس فلسفی را انکار، و علوم را خودبنیاد تلقی میکنند و گاهی سعی میکنند اساسی برای علوم طرح کنند که مکفی از هرنوع تأمل فلسفی باشد و گاهی فلسفهای نحیف و محدود را به عنوان مددرسان علوم میپذیرند. شاید بیشترین تعداد در بین اصحاب علوم اجتماعی ما، همچنان گرایشهای پوزیتیویستی داشته باشند. منظور از «گرایش پوزیتیویستی» در اینجا فلسفهای خاص، مثلاً آنچه آیر یا کارنپ یا ویتگنشتاین جوان گفتهاند، نیست؛ بلکه منظور، گرایش عام تجربهگرایی در علوم است که به نوعی در دوره معاصر نیز بازخوانی و بازتولید شد.
مهمترین نکته در مواجهه با پوزیتیویسم این است که معمولاً این طیف، همه دیدگاههای خود را واضح و مبرهن، و مخالفان خود را افرادی غیرعادی توصیف میکنند و از این طریق باب گفتگو را مسدود میسازند. با این حال، میدانیم که پوزیتیویسم، برآمده از نوعی فلسفه است و در عین حال امروز خود را از فلسفه مستغنی میداند.
باید توجه داشت که اگر چیزی به واسطه فلسفه قوام پیدا کرده باشد، نمیتواند باب گفتگوی فلسفی را با شعار خودبنیادی علوم مسدود کند؛ چراکه همان تفلسفی که باعث تحقق تجربهگرایی در علوم شد، میتواند امروز از چیستی این تجربهگرایی پرسش کند و همه میدانیم که این پرسشها در قرن بیستم انجام شده است و بسیار هم جدی است. پس اصحاب تجربهگرای علوم تجربی اگر بر این گمان هستند که میتوانند علوم اجتماعی را صرفاً در نظر به ثمرات ادعایی آن وارد کنند، در اشتباهاند. دستکم ما مستبصر به اهمیت پوزیتیویسم نیستیم و بنابراین باید این اهمیت را با همان قوامدهنده فهمید و این قوامدهنده و آن فهم، جز فلسفه نیست.
فوکو: نمیتوان علاقهمندان به فوکو را در ایران، گرایشی مهم و ریشهدار دانست؛ اما ب بعد از فعالیتهای آقای کچوئیان، تعدادی از پژوهشگران ایرانی در پی فوکو بودهاند و کوشیدهاند ادبیات فوکو را در نسبت با علوم انسانی ایران بازخوانی کنند.
فوکو نیز مانند سایر اندیشمندان غرب، باید برای مخاطب ایرانی ترجمه و فهمپذیر گردد. او یکی از پرارجاعترین فیلسوفان معاصر غرب است و نمیتوان پرسشهایی را که مطرح کرده است، با سهلانگاری طرد کرد؛ اما بعید به نظر میرسد بتوان به سادگی از دیدگاههای فوکو چنین نتیجه گرفت که علوم انسانی ارتباطی با «حقیقت» ندارند. علوم انسانی حتی اگر برساخته قدرت هم باشند، آن قدرت آنچنان قوی است که بدون نشان دادن علنی خود، میتواند ما را درباره حقیقی بودن علوم متقاعد کند. کدام جنس قدرت در کشورهایی مانند ما میتوان تصور کرد که بتواند چنین نظامی از علوم را از صفر بسازد؟ در ثانی، فهم خود چیستی قدرت و فلسفه فوکو به طور کلی، مگر جز از راه فلسفه شدنی است؟ فوکو نیز مانند هگل در یک سنت فلسفی فهمیدنی است، نه به صورت مجزا و به مثابه یک منجی.
ملاصدرا: طیف وسیع علاقهمندان به فلسفه موسوم به صدرایی، در دعاوی سنتی خود کاری به علوم انسانی نداشتند و اغلب درگیر الهیات بودند؛ اما به مرور در یکی دو دهه اخیر، گرایش شدیدی در این طیف مشاهده میشود تا علوم انسانی (گاهی گفته میشود علوم انسانی اسلامی یا عناوین مشابه دیگر) را نیز بر اساس فلسفه ملاصدرا بازیابی یا تأسیس کنند. البته به نظر میرسد علاقهمندان به این فعالیت، معمولاً از نسل جدید هستند؛ اما بزرگان این طیف نیز با این گرایش همسویی یا مماشات دارند.
از نظر برخی از اصحاب این طیف (که کمابیش دعاوی مشابه با طیف هگلیمشربان دارند) کل علوم انسانی و علوم اجتماعی مورد نظر ایران یا دین، اجمالاً از طریق فلسفه صدرایی قابلیت تأسیس یا بازسازی دارند. به نظر آنها ملاصدرا بلوغ و اوج فلسفه اسلامی و همه داشتههای تاریخیِ سنتِ معقول ماست و بنابراین باید محور تفکر در ایران قرار بگیرد و سنگ محکی باشد برای دعاوی اصحاب علوم انسانی.
دوستان طیف صدرایی، پیش از هرچیز باید توجه کنند که علوم انسانی در اصل مدرن و غربی هستند و این ادعا که علوم انسانی جدیدی با مبانی جدید تأسیسشدنی هستند، نیازمند توضیحاتی بیش از توضیح درباره مبانی فلسفه ملاصدراست. در واقع اغلب بحثهای این طیف، صرفاً نشان میدهد که صدرائیان (و گاهی متقدمان و به ویژه فارابی) به موضوعاتی پرداختهاند که شبیه به موضوعات علوم انسانی است. بنابراین، این امکان وجود دارد که مجدداً نوعی از علوم انسانی بر اساس تفکر صدرایی ایجاد شود.
دوستان صدراییمشرب، هیچگاه توضیح مکفی نمیدهند که پس چرا در طی این چند صد ساله، هیچیک از شاخههای علوم انسانی(طبعاً غیر از خود فلسفه!) بر اساس فلسفه ملاصدرا ساخته نشده است و توضیح نمی دهند که این ساختن را چه کسانی باید انجام دهند. اگر منظور این است که اصحاب علوم انسانی این کار را باید انجام دهند، واضح است که آنها ترجیح میدهند مانند هر انسان عاقلی، بر اساس افکار خودشان فعالیت کنند؛ اگر منظور این است که خود طرفداران فلسفه صدرایی میتوانند این کار را بکنند، این پرسش مطرح میشود که این کار چه زمانی قرار است انجام شود؟ چرا هنوز در بین اینهمه پایاننامه و … ، به ویژه در بین بزرگان طیف صدرایی، پژوهش در خوری برای افتتاح سیر جدیدی در علوم انسانی نمیبینیم؟
نکته مهمتر این است که اگر این طیف بنای خود را بر «فلسفه» و بحث عقلانی میگذارند، بدون شک به این امر توجه دارند که اقتضای گفتگوی عقلی، مفاهمه و مباحثه و قاضی بودن عقل است، نه اینکه بخواهیم با استفاده از منابع دیگر، مثلاً تمسک به مذهب یا سیاست، دامنه بحث را محدود کنیم. در واقع یک صدراییِ واقعی، نباید از مواجهه عقلانی با دیگر افکار هراسی داشته باشد؛ بلکه باید بتواند به صورت فعال در گفتگوهای فکری حاضر باشد و درباره مواضع دیگران، نظر عقلی و دقیق دهد.
این واپسین نکته، ما را دوباره با سؤال خود رودررو میسازد: مگر نه اینکه هرآنچه از جانب عدهای، علوم انسانی نام میگیرد، لزوماً برای ما مناسب و مفید نیست؛ مثلاً اگر کسی معتقد باشد که علوم انسانی باید دقیق و مسئلهمحور و تجربی باشند، باید اساس علوم را در گرایشهای پوزیتیویستی جستجو کند؛ یا اگر معتقد باشد علوم انسانی، یک کل هستند که همه یکدیگر را و در مجموع جهان مدرن را محقق میکنند، طبعاً باید به دنبال فلسفهای کلگرا و تاریخگرا برود که بتواند چنین اساسی برای علوم انسانی فراهم آورد و قس علی هذا.
رویکردی که ذکر شد و در واقع در هر چهار گرایشی که پیشتر مثال زده شد، کمابیش وجود دارد، ارتباط چندانی به مقصود نگارنده ندارد؛ بلکه سوءتفاهمی زیانبار از این متن است. فلسفه، تنها زمانی پسوندهایی مانند غرب، شرق، اسلامی، مسیحی، یهودی و… گرفت که از باطن خود تهی شده بود و مسیر ضعف و زوال را طی میکرد؛ چنین القابی ساخته مستشرقان و مورخان است و البته امروز که در ادبیات رسمی نهادینه شده است، خود اهل فلسفه نیز –که دیگر فیلسوف تاریخساز ندارند- از آن بهره میبرند؛ اما فلسفهای که سازنده است و فلسفهای که نمایندگان آن سقراط و افلاطون و ارسطو و فارابی و ابنسینا و ملاصدرا و دکارت و کانت و هگل باشند، هیچ پسوندی ندارد.
فلسفه ممکن است ضعیف باشد یا قوی، پربار باشد یا کمحاصل، به اعتقادات یک قوم، دور باشد یا نزدیک؛ اما فلسفه، فلسفه است یا به قول قدما، حکمت. فلسفهای که بخواهد از خارج ذات خود قیدی بخورد، دیگر فلسفه نیست و امروزه اغلب گرایشهای فلسفی رایج در ایران، هرچند از فلسفه بزرگان بهره میبرند، در بطن خود ایدئولوژی هستند، نه فلسفه. فلسفه صرفاً با استفاده از عقل، عقلی که آن را قاضی قرار میدهد و همه کم یا زیاد میتوانند در آن مشارکت کنند، به توصیف حقیقت (وجود، جهان، معرفت و…) میپردازد و هیچگاه در طرح پرسش یا در پاسخ دادن به پرسشهای رایج، خود را مقید به امری خارج از خود نمیکند.
آنچه نگارنده در این یادداشت و یادداشت قبلی درباره ضرورت فلسفهمحور بودن تحول در علوم انسانی و حفظ بستر فلسفی گفتگو درباره این علوم گفت، هیچ قیدی خارج از خود فلسفه ندارد. فلسفهای میتواند درباره علوم انسانی قضاوت کند و به حل و فصل چالشهای بین اصحاب علوم انسانی و داعیهداران تحویل در آن، مساعدتی برساند که از فلسفه بودن، فقط نام آن را به دوش نکشد؛ چراکه «نام» فلسفه نمیتواند به حل و فصل مسائل کمکی کند.
اگر ایدئولوژیها و مذاهب، به تنهایی میتوانستند علوم انسانی مد نظر ما را خلق کنند، تاکنون این کار را کرده بودند؛ اگر نکردهاند، باید این پرسش را طرح کرد که چه اساسی در این گفتگوها دیده نشده است که ما پیشرفتی در این زمینه نداشتیم؟ اگر کسی در این دو یادداشت با نگارنده همراهی پیدا کرد که اساس علوم انسانی، فلسفی است و باید با فلسفه راهکاری برای حل مناقشات علوم انسانی یافت، دقت کند که فلسفه، وقتی دارای آثار است که فلسفه مانده باشد و خصلت عقلی خود را برای توصیف حقیقت و نه چیز دیگر، حفظ کرده باشد.
تمام آنچه در این دو یادداشت، درباره ذات فلسفی علوم انسانی و ضرورت حفظ بستر فلسفی آن برای ایجاد تحول گفته شد، صرفاً باید مقدمهای قرار گیرد برای پرسشی دیگر و آن اینکه علوم انسانی اگر قرار باشد با دین پیش برود، چطور با فلسفه میتوان به آن مساعدت رساند؟
نظر شما