عضو هیات علمی مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور:

دانش باید نقش رهایی بخشی داشته باشد/ ایدئولوژی حرفه‌ای پزشکان

دانش باید نقش رهایی بخشی داشته باشد/ ایدئولوژی حرفه‌ای پزشکان

محمد امین قانعی راد گفت: دانش روانشناسی و روانپزشکی مانند بسیاری از دانش های دیگر باید یک نقش رهایی بخشی داشته باشد.

به گزارش خبرنگار مهر، محمد امین قانعی راد، عضو هیات علمی  مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور در سخنان پیش رو که در جمع روانشناسان و روانپزشکان ایراد شده است معتقد است که علم و دانش باید نقش رهایی بخشی داشته باشند و متاسفانه امروزه در کشور ما به جای اصول حرفه ای اصول بازار بر آنها به ویژه پزشکی حاکم شده است. در ادامه متن سخنان وی آمده است:

یکی از فقدان هایی که در جامعه ما وجود دارد از یک طرف فقدان گفتگو در درون خود رشته های علمی است که با همدیگر تعامل و گفتگوی زیادی ندارند. از طرف دیگر گفتگویی است که می‌تواند مابین رشته ها صورت بگیرد و کمک کند که نگاه میان رشته ای و چند رشته ای گسترش پیدا بکند.

در میان خود روانشناسی، روانشناسان، روانپزشکان، پزشکان و ... هستند که هرکدام از اینها پاردایم مختلف و متفاوتی را در کار خودشان دنبال می کنند و من نمی دانم که بین اینها چه میزان تعامل و گفتگو وجود دارد.

یکی از موارد دیگر این است که گروه های متفاوتی هستند که از نظر رشته ای نه تنها تفاوت دارند بلکه می توان گفت با همدیگر تضاد دارند که این تضادها حتی با حفظ مواضع متفاوت طرفین در جایی باید به گفتگو بیانجامد.  این گفتگوها به زندگی اجتماعی ما کمک می کند و بحران هایی که ما در زمینه های مختلف با آنها مواجه هستیم کاهش می دهد. ما از نگاه جامعه شناسی وقتی به جامعه توجه می کنیم می بینیم که در جامعه مقولاتی مانند افسردگی، اضطراب و ناامیدی نسبت به آینده وجود دارد و در زمینه های دیگر هم تاثیر می گذارد و ما در این می مانیم که این را یک اختلال روانپزشکی بنامیم یا یک اختلال اجتماعی آن را بدانیم. آیا این یک بحث جامعه شناختی است یا یک بحث روانشناسی و روانپزشکی؟ به هر حال این اختلالاتی که در حوزه روانشناسی رخ می دهد دریچه ای است که بتوانیم مسائل اجتمااعی را در پرتو آن تجزیه و تحلیل کنیم.

از طرف دیگر هم انتظار داریم که این دیدگاه در بین گروه های روانشناسی و روانپزشکی هم جریان داشته باشد.  آنها هم به اهیمت امر اجتماعی و اهمیت فاکتورها و عوامل اجتماعی توجه داشته باشند که می تواند بر بیمارهای روانی تاثیرگذار باشد.

ابتدا اینکه چرا اختلالات روانپزشکی گفته می شود و اختلالات روانی گفته نمی شود و چرا اختلالات ذهنی گفته نمی شود؟ چرا به آن اختلال اجتماعی نمی گوئیم؟ خود این نامگذاری می‌تواند معنادار تلقی بشود. این نام ها به یک معنا به آن چیزی که ایدئولوژی حرفه ای می گوئیم ارتباط دارند. شما شاید با ادبیات جامعه شناسی آشنا نباشید و علم را علم بدانید و بگوئید که ربطی با مقولاتی مانند منافع حرفه ای و علائق حرفه ای ندارد. درصورتیکه از نظر جامعه شناسی رشته های مختلف علمی به نحوی مرتبط با بحثی به Professional Interest که خود این ممکن است به معنای منافع حرفه ای باشد یا ممکن است به معنای علائق حرفه ای باشد. این نامگذاری هایی که ما می کنیم می تواند تحت تاثیر علائق یا منافع حرفه ای باشند که بسیار مهم است که ما چیزی را چگونه نامگذاری می کنیم.

مطرح شده که ما ۱۲ و نیم میلیون افراد را داریم که دچار اختلال روانپزشکی هستند، و از این تعداد فقط ۴/۴ میلیون نفر که معادل ۳۵ درصد این جمعیت هستند، در سال گذشته به روانپزشک مراجعه کرده و خدمات روانپزشکی دریافت کرده اند. این آماری که داده شد بر این مبنا بود که از این ۴/۴ حدود ۲/۲ حداقل درمان را دریافت کرده اند و درمان به اندازه کافی دریافت نشده است. در اینجا بحث این بود که ما باید کاری بکنیم که سواد سلامت روان شهروندان افزایش پیدا کند، بگونه ای که به مقدار بیشتری به مطب های روانپزشکان مراجعه کنند.  با توحه به این آمار و این نظریه باید تلاش معطوف به این باشد که ۸ میلیون باقی مانده که به مطب های روانپزشکی مراجعه نکرده اند، به این مطب ها مراجعه کنند. من فکر کردم که به نحوی اگر تعداد مراجعین به مطب های روانپزشکی به ۱۲ میلیون برسد، ایران به یک دیوانه خانه بزرگ تبدیل شده. یعنی مطب های روانپزشکی شلوغ خواهند شدو ...در همچینین سیکلی اگر در کشور قرار بگیریم یک وضعیت اسفباری رخ داده است.

اگر در سال تعداد ۱۲ میلیون به این مطب ها مراجعه کنند. به نظر من رسید که نکند روانپزشکی و روانشناسی در این کشور دارد از یک دانش - حرفه به یک  صنعت- بازار تبدیل می شود که هدفش بیشتر جلب مشتری است و بیشتر گسترش دادن بازاری است که در آن کار می کند. ما با این رخداد مواجه هستیم، یعنی با رخداد صنعتی شدن دانش یا تجاری شدن دانش که در سال های اخیر از طرف وزارت علوم هم براین مقوله بسیار تاکید می شود. مقوله تجاری سازی و بازاری شدن آموزش عالی مقوله ای است که دارد به آن توجه می شود. از نظر حرفه می دانید که وقتی از حرفه سخن گفته می شود، معمولا سه گروه مورد توجه است. در ادبیاتی که در این زمینه وجود دارد وقتی از حرفه ها سخن گفته می شود یکی معلم است، یعنی معلمی به عنوان یک حرفه تلقی می شود، دیگری دانش پزشکی است و دیگری حقوق است. البته مورد دیگر هم مذهب است. به عنوان نهاد های اجتماعی مدرسه، بیمارستان، دادگاه و کلیسا به عنوان نهادهای اجتماعی هستند و افرادی که دراین مکان ها کار می کنند، یعنی معلم، پزشک، حقوقدان، قاضی و کشیش افرادی هستند که اهل حرفه هستند.

معمولا بر اهل حرفه اصول حرفه ای حاکم است. بر یک قاضی اصل حرفه ای حاکم است بر یک معلم هم همینطور،  یعنی اینهادر فعالیت هایی که انجام می دهندبه دنبال پول نیستند. به یک سری اصول اخلاقی، به یک سری اخلاقیات حرفه ای پایبند هستند. مثلا برای یک معلم مهم است که دانشجو یا دانش آموز را توانمند بکند. برای یک پزشک مهم است که بیمارش را به هر قیمتی درمان بکند. برای یک قاضی یا حقوق دان این مهم است که یک داوری بیطرفانه داشته باشد. همچنین برای یک روحانی این مهم است که وسیله رستگاری افراد را فراهم بکند.

به نظرم می رسد که بدا به حال جامعه ای که در آن معلمی، پزشکی، کار قضا و کار دین بیش از حد لازم و آنچه که متعارف است، با مقوله پول ارتباط پیدا بکند. اینجا پزشکی به صنعت پزشکی تبدیل می شود، حقوق به صنعت وکالت و دین به بازار و صنعت دین تبدیل می شود و معلمی هم از قاعده مستثنی نیست. یعنی معلمین هم کسانی می شوند که مناسبات پولی را با مناسبات صنعتی با افراد برقرار می کنند، که متاسفانه به نظر می رسد که جامعه ما نسبت به کشورهای دیگر حتی کشورهای سرمایه داری که سازوکار بازار در آنها حاکم است در همچنین مسیری افتاده است. در آن کشورها  سازوکاری وجود دارد که برخی از حرفه ها را از بازار مصون نگه می  دارند، که ساز و کار بازار و تجارت بر آنها حاکم نشود. در عین حال که ممکن است رفاه و منزلت و جایگاه اجتماعیشان هم تامین بشود.  اما چنین نباشد که اصول حرفه ای بر اینها حاکم نباشد و اصول بازار برآنها حاکم شود.

دانش این ظرفیت را دارد که به سرعت به یک بازار - صنعت تبدیل بشود. مثلا شما دراین حرفه ها مهندسی را نمی بینید. اما این چهار حرفه را می بینید به نظر می رسد که افرادی که در حوزه پزشکی کار می کنند، یعنی نقد من فقط بر روانپزشکی نیست، بلکه بر صنعت پزشکی است. ما در این کشور با رشد فزاینده بخش خصوصی در زمینه پزشکی مواجه ایم. مثلا بیمارستان ها و مطب‌های بسیاری که روزانه افتتاح می شود. مثلا در مقایسه در اروپا شما تابلو پزشکی به ندرت می بینید، در صورتیکه در اینجا قدم به قدم تابلوی پزشک و بانک و داروخانه و... می بینید. این ما را به فکر می اندازد که باید چکار کرد. بلاخره حاکم شدن اخلاقیات تجاری بر دانش پزشکی یکی از مخاطراتی است که همه ما به نحوی باید به آن آگاه باشیم. یعنی اینکه پزشک هم امکان دارد بر مبانی بازار کار بکند نه بر مبنای مبانی حرفه ای خودش. اما اینکه این مسئله را چگونه باید کنترل کرد بحثی است که باید بسیار پرداخته شود. و حتی مقداری خود پزشکان هم باید به این مقوله وارد شوند و به آن فکر کنند.

ما مفهومی با عنوان تکنوکراسی داریم که در جامعه شناسی یکی به معنای حاکمیت تکنیک و یکی هم به معنای حاکمیت تکنسین ها یا دانشمندان، اهل فن است. از نظر خیلی از ماها تکنیک و دانش چیز خوبی است و معتقدیم که جامعه ای که در آن دانش وجود دارد جامعه ای پیشرفته است. البته تکنیک و دانش برای جامعه بشری بسیار الزامی است و می تواند نشان دهنده رشد و پیشرفت هم باشد. اما آن چیزی که به مثابه خطر می تواند تلقی بشود، مسئله تکنوکراسی یعنی حاکمیت تکنیک و حاکمیت تکنسین ها است. به این معنی که من سرنوشت خودم را خودم نتوانم تعیین کنم. اما شما ممکن است بگوئید که ما به این نوع افراد نیاز داریم، درست است، اما این افراد وقتی ما را به خودشان وابسته می کنند زمینه توسعه تکنوکراسی را فراهم می کنند. دانشمندان باید در مشاوره هایی که به ما می دهند، به نحوی امکان مستقل شدن، روی پای خود ایستادن و توانمند شدن را به ما ببخشند. یعنی نوع دانشی که در اختیار ما می گذارند باید معطوف به این قضیه باشد.

ما نباید سواد سلامت را به این معنی تلقی بکنیم که افراد اختلالات روانی را بشناسند، اطلاعات حوزه سلامت روان را بتوانند جستجو بکنند، فاکتورهای خطر سلامت روان و علل اختلالات رواپزشکی را بدانند و به موقع هم به پزشک مراجعه کنند و از امکانات آن استفاده کنند. ما سواد سلامت روان را باید مجموعه ای از دانش ها تلقی کنیم که امکان تسلط ما بر خودمان و روح  و روان خودمان را فراهم بکند. یعنی ما برای شهروندان باید به عنوان متخصص چیزی ببریم  که بتوانیم به آنها استقلال ببخشیم. به عنوان یک روحانی اگر ما بخواهیم واسطه فیض خدا و جامعه باشیم ایجاد مشکل می کنیم، اما باید بیایم و  ظرفیت های روحی افراد را تقویت کنیم.

در واقع یک نوع تکنولوژیسم دارد در جامعه حاکم می شود که آن گرایش صنعتی در پزشکی هم ممکن است به این تکنولوژیسم دامن بزند. به محض اینکه شما مشکل دارید به پزشک بروید. اگر هم سواد سلامت روانی داشته باشید می دانید که این یک اختلال یا مشکل روانپزشکی است و به روانپزشک مراجعه می کنید، تا شما را درمان بکند. اینجا ظرفیت های انسانی برای حل مسائل روحی و روانی چه می شوند؟ اینجاست که من می گویم فقط این نیست که برای درمان باید به روانپزشک یا پزشک مراجع کرد، بلکه انواع دیگر درمان و مراقبت را هم داریم. در وهله اول به نظرم مراقبت اجتماعی و نقشی است که جامعه می تواند در مراقبت افراد داشته باشد. حتی جامعه یک نقش شفا بخش دارد، به ویژه اختلالات ذهنی در بازگشت و ارتباط با جامعه است که می‌تواند حل و درمان بشود. از نظر پایه هم بسیاری از بیماری های ذهنی پایه اش در اختلال رابطه فرد با جامعه است.

یعنی هم از حیث پایه و هم از حیث درمان می توانیم به اهمیت جامعه تاکید کنیم و درواقع امر اجتماعی را می توانیم مقدم بشماریم. هر چند این امر مطلق نیست، یعنی همیشه اختلالات ذهنی پایه اجتماعی ندارد. یعنی شاید همیشه نتوان اینچنین قانون کلی را ارائه داد. اما در درون این سه پایه ما می توانیم بازی بکنیم. به این معنا که بگوئیم اختلالات ذهنی در مواردی ممکن است که پایه بیولوژیکال داشته باشد. درمواردی پایه روانشناسی صرفا دارد. ودرمواقعی هم ممکن است پایه یک اختلال ذهنی کاملا اجتماعی باشد. رابطه من با همسرم یا دوستم یا جامعه ام به هم می‌خورد و در اینجا با این اختلالی که در رابطه من و جامعه به وجود می آید، احتمال این وجود دارد که من دچار افسردگی یا... بشوم.

بنابراین ما با این سه پایه بازی می کنیم و بطور نسبی می گوئیم که هرکدام از این ها را باید به عنوان یک احتمال در نظر گرفت. اما اینکه صرفا ما معتقد باشیم که اختلالات ذهنی دارای پایه بیولوژیک است، به نظرم این یک ایدئولوژی حرفه ای پزشکان است که صرفا دلایل بیماری ها یا اختلالات ذهنی را بیولوژیک بدانند و درمان را هم صرفا یک درمان بیولوژیک یا از طریق دارو بدانند. مقداری هدف این است که این ایدئولوژی را ما نسبی بکنیم و از آن حالت اطلاق خود آن را خارج کنیم. همانطور که اگر جامعه شناسان هم معتقد باشند که کلیه اختلالات ذهنی پایه اجتماعی و درمانشان هم کلا اجتماعی است، آنها هم به نحوی درگیر یک ایدئولوژی حرفه ای جامعه شناسانه شدند. بنابراین آنچه که من می خواهم ارائه کنم یعنی جایی که امر اجتماعی مقدم می شود مسئله سوسیوسایکوبیولوژیکال مطرح می شود. اما همیشه هم نمی خواهم بگویم که این فرمول صادق است، چرا که ممکن است گاهی اوقات شما با اختلالاتی مواجه بشوید که کاملا پایه زیستی دارد.

به هر حال بحث استقلال بخشیدن به فرد و اهمیت دادن به استقلال فردی است. یعنی اینکه فرد باید آن توانمندی را پیدا کند که به روح و روان خودش مسلط باشد و دانش روانشناسی و روانپزشکی مانند بسیاری  از دانش های دیگر باید یک نقش رهایی بخشی داشته باشد. که به نظر می رسد که این کار را در کارهای فروید می توان دید. یعنی در مدل فرویدی هم امر زیستی به صورت اید، هم امر روانی به صورت اگو و هم امر اجتماعی به صورت سوپر اگو وجود دارد. مفهوم سوپر اگوی فروید بسیار شبیه مفهوم وجدان جمعی است که افرادی مانند دروکیم مطرح می‌کنند. درواقع روانکاوی فرویدی کمک به خود فهمی فرد می کند. یعنی هدفش این است که بیمار را به یک سطحی از آگاهی برساند تا بیمار بتواند خودش را بفهمد. بنابراین کاری که یک روانکاو انجام می دهد گفتگو و مشاوره است. نظریه انتقادی در جامعه شناسی درواقع تحت تاثیر این نظریه فروید است. مانند اینکه به افراد چگونه می توان کمک کرد که دریابند که ایدئولوژیک فکر می‌کنند و اساسا اسیر پیش داوری های خودشان هستند.  یک روشنفکر هم در جامعه سعی می کند که یک نوع روانکاوی جمعی انجام بدهد. و دراین روانکاوی جمعی امکان رهایی یک سری آدم ها را فراهم بکند. نه اینکه من آنها را آزاد بکنم.

برخلاف این می بینیم که دانش روانشناسی در دوره متاخر بیش از پیش افراد را به خود وابسته می کند و به جای رهایی بخشی افراد در خدمت یک نوع بازاری قرار گرفته که این دانش های روانشناسی به صورت بسته به فروش می روند. مثلا فروش موفقیت در بازار. البته بسیاری از رشته ها از جمله جامعه شناسی هم به تعبیر سی رایت میلز در خدمت مارکتینگ قرار گرفته و نه در خدمت کریتیکال تئوری. به هر حال  بحث تجاری شدن روح مطرح شده است که اگر بخواهیم آن را رستگار کنیم باید یک سری کالاها که در بازار وجود دارد را خریداری کرد و مسائلمان را حل کنیم.

به هر حال علم به طور کلی یک گرایش تحلیلی دارد و از طرف دیگر هم یک گرایش کل گرایانه دارد. در نگاه تحلیلی شما باید کلیت را باز کنید و به تکه های مختلف تقسیم کنید. درواقع یک نگاه دکارتی است. گرایش دیگر این است که نه تنها آن کل را به اجزا کوچک تر تفکیک نمی کنید، بلکه آن را  در درون یک امر کلی‌تر قرار می‌دهید. یعنی یک نگاه تصعیدی است. در ابتدای مطرح شدن امر روانی این دو گرایش را داریم. رویکرد اول درواقع همان رویکرد غالب بر پزشکی در عصر مدرن و دوره معاصر است. اما رویکرد دوم درواقع تصعید جامعه شناختی است. یعنی برگرداندان امر ذهنی به امر اجتماعی است. یعنی اگر مشکلی وجود دارد، در عناصر جزئی بدن ما نیست، بلکه در یک کلیتی است که آن کلیت همان جامعه است. سوژه انسانی در اینجا آسیب دیده است درصورتیکه روانشناسی با ذهن کار دارد. یعنی در روانشناسی وقتی فرد دچار آسیب می شود به معنای این است که اگو، اید و ... آسیب دیده است و دیگر سوزه سوژه نیست. به این معنی که از کنش اجتماعی و ارتباطی ناتوان است و نمی تواند تاثیرگذار باشد. قدرت تعامل و تحمل و حضور در جمع های انسانی را ندارد.

حتی اگر فرد در درون جمع هم هست، احساس تنهایی می کند و دچار یک نوع ناامنی هستی شناسی است. همه اینها نشانه هایی که نشان می دهد که چگونه سوژه انسانی دچار مشکل می شود. درواقع من در اینجا دارم یک نوع تصعید جامعه شناسی انجام می دهم. فروید این ناتوانی را در سطح خانواده می دید، درصورتیکه مکتب انتقادی اینها در سطح جامعه می بیند. یعنی رابطه فرد با نهادهای اجتماعی دچار مشکل شده است. اما این نهادهای اجتماعی چه چیزهایی هستند که می تواند فرد را بیمار کند؟ مسئله هویت جمعی، مسئله همبستگی اجتماعی، اینها نقش شفا بخشی دارند. بنابراین در جامعه ای که اینها مخدوش می شوند، بیماری های روانی افزایش می یابند. به دلیل اینکه self یا خود فرد که از نظر جامعه شناختی یک خود اجتماعی است نمی تواند شکل پیدا بکند، افراد قادر نیستند که به شخصیت خودشان شکل بدهند، یا به تعبیری توانایی شکل دادن به شخصیت خودشان را ندارند.

وقتی تعادل اجتماعی به هم می خورد، تعادل روانشناختی دچار تغییر می شود. وقتی رسانه ملی تعادل ندارد و کارش ترویج خشونت و تک گویی و ترد اجتماعی و عدم بازنمایی تنوع در جامعه است و افکار عمومی را به خوبی بیان نمی کند و تکثر اجتماعی – فرهنگی را به خوبی بازنمایی نمی کند، نمی تواند تصویر مثبتی از آینده به  آدم ها منتقل کند. در سطح جامعه افسردگی، ناامیدی، اختلال و اختلالات ذهنی افزایش می یابد. این نیست که دلیل روانشناختی یا دلیل بیولوژیک داشت، دقیقا معنای اجتماعی است. یعنی فضای اجتماعی این تاثیرگذاری را می کند. یکی از چیزهایی که بسیار شفابخش است مسئله گفتگوی اجتماعی است.

درواقع افسردگی ناشی از این است که ظرفیت های صحبت و گفتگو در یک جامعه از بین می رود. حال شما مدام نسخه بنویس و دارو بده هرچند نمی گویم که این کار را نکن. مثلا ۱۰ نفر خودشان را از پل پائین می اندازند و روانشناس می گوید، دلیلش افسردگی ریشه دار درفرد بوده و افسردگی هم منجر به خودکشی می شود. درحالیکه اینجا یک مسئله اجتماعی دارد رخ می دهد هرچند نمی گویم که این فرد افسرده نبوده که خودکشی کرده، اما پایه آن افسردگی اجتماعی است. باید ببینید که در جامعه چه اتفاقی دارد می افتد. ورود در سیاست درمان بخش است. مثلا شما توجه کنید در برخی از برهه ها به ویژه در زمان انتخابات که جوانان در عرصه سیاسی وارد می شوند شور وشوق و امید پیدا می کنند. چه کسی آن زمان افسرده است؟ فعالیت سیاسی به دلیل اینکه جامعه را شکل می دهد، مناسبات اجتماعی را تقویت و سرزندگی اجتماعی ایجاد می کند.

بنابراین جامعه ای که سیاست زده بشود بیماری ذهنی در آن افزایش می یابد. ما به این مقولات توجه نمی کنیم. توجه نمی کنیم که ضعف زندگی اجتماعی برای روح و روان بشر بسیار آسیب زننده است. زندگی اجتماعی باید تقویت شود، زندگی سیاسی باید تقویت بشود، مشارکت اجتماعی باید تقویت شود. افسردگی چیزی بجز ناتوانی در مشارکت اجتماعی و ورود در گفتگوی اجتماعی و تاثیرگذاری در جامعه نیست. شرایطی که امکان مشارکت اجتماعی را فراهم کند افسردگی به همراه خود نمی آورد.

کد خبر 4004460

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha