به گزارش خبرنگار مهر، محمد فنایی اشکوری، استاد مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره) در یادداشتی به خاطرات خود از زیارت اربعین پرداخته است که در ادامه از نظر شما می گذرد.
اربعین آمد دلم را غم گرفت
بهر زینب عالمی ماتم گرفت
سوز اهل آسمان آید به گوش
نالۀ صاحب زمان آید به گوش
اربعین سالار شهیدان جایگاه ویژهای در فرهنگ شیعی دارد. نقل است که چهل روز پس از شهادت امام حسین(ع) و یارانش، جابر بن عبدالله انصاری، صحابی رسول خدا(ص)، به زیارت قبر مطهر امام حسین(ع) رفت. عطیة بن سعد بن جناده عوفی کوفی، که شاگرد ابن عباس و از مفسران قرآن بود، همراه جابر بود. عطیه میگوید، با جابر بن عبدالله انصاری به منظور زیارت قبر امام حسین(ع) وارد کربلا شدیم. جابر در شریعۀ فرات غسل کرد و لباسهای نیکو پوشید و با ذکر خدا به سمت قبر مطهر حرکت کرد. جابر که نابینا بود از من خواست که او را به کنار قبر برسانم. چون به کنار قبر رسید، افتاد و غش کرد و هنگامی که بر رویش آب پاشیدم به هوش آمد و سه بار گفت: یا حسین. آنگاه گفت: ای حسین چرا جوابم را نمیدهی؟ و خود پاسخ داد: چگونه میتوانی جواب دهی در حالی که رگهای گلویت را بریدهاند و بین سر و بدنت جدایی افتاده است. شهادت میدهم که تو فرزند خاتم النبیّین و سید المؤمنین و پنجمین فرد از اصحاب کساء هستی. پس به امام حسین(ع) و یارانش سلام و درود فرستاد. به این ترتیب جابر به عنوان نخستین زائر قبر مطهر امام حسین(ع) مفتخر گردید. ذکر واقعۀ زیارت جابر و سخنانی که با سالار شهیدان گفت، همیشه از روضههای سوزناک مجالس اربعین بوده است.
بنا به قولی، اهل بیت حضرت اباعبدالله(ع) را که به اسیری به شام برده بودند، در بازگشت به سوی مدینه، بنا به درخواستشان، از مسیر کربلا حرکت کردند و در روز اربعین به کربلا رسیدند و به زیارت و عزاداری پرداختند و جابر بن عبدالله را در آنجا ملاقات کردند. برخی گفتهاند در این روز سر مطهر سیدالشهداء را به بدن مبارکش ملحق و دفن نمودند. حکیم الهی قمشهای در نغمۀ حسینی میسراید:
قافلۀ عشقِ شهِ بیمعین
شد به سر تربت شاه، اربعین
جابر و خیل غم و آل رسول
کرد به یکباره در آنجا نزول
چشم اسیران دیار دمشق
دید دگر مقتل سلطان عشق
برخی این قول را ضعیف میشمارند، اما بعید نیست که آل الله در بازگشت به مدینه، تمایل به زیارت قبر امام حسین(ع) داشته و درخواست کرده باشند که از کربلا عبورشان دهند. پس از شهادت امام حسین(ع) آنها در حالی کربلا را ترک کرده بودند که پیکرهای بیسر و پاره پارۀ عزیزانشان در بیابان کربلا رها شده بود. بسیار بر اهل بیت(ع) دشوار بود که بدون بازگشت به کربلا و زیارت شهدا به مدینه برگردند. بنا بر قولی دیگر، در روز بیستم صفر، یعنی اربعین حسینی، اهل بیت را از شام به سوی مدینه حرکت دادند. برخی هم اربعین را روز ورود اهل بیت به مدینه ذکر کردهاند.
چنانکه در منابع معتبر آمده است، زیارت امام حسین(ع) معروف به زیارت اربعین در این روز مستحب است. در حدیثی آمده است که از علامات مؤمن زیارت اربعین است. شیخ طوسی این زیارت را از حضرت صادق(ع) نقل کرده است: «السلام علی ولی الله و حبیبه، السلام علی خلیل الله و نجیبه، السلام علی صفی الله و ابن صفیه...» از این رو، قرنهاست که زیارت اربعین و اقامۀ عزا در روز اربعین در میان شیعیان رواج دارد.
اربعین آمد و اشکم ز بصـر میآید
گوئیا زینب محزون ز سفر میآید
باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست
کز اسیران ره شام خبر میآید
از نوجوانی از اساتیدم که تحصیل کردۀ نجف اشرف بودند، خاطراتی از سفر پیاده از نجف به کربلا شنیده بودم. در این سفر که علما و طلاب، به مناسبتهای گوناگون از جمله در اربعین حسینی، با پای پیاده به زیارت خامس آل عبا میرفتند، اتفاقات گوناگونی رخ میداد؛ از عبادتها و مناجاتها تا مباحثات علمی بین اهل علم و وقوع مکاشفات و خوارق عادات و حتی بر اساس آنچه نقل شده است، گاه توفیق تشرف به محضر صاحب ولایت کلیه در این سفر روزی بختیاران میشد. یکی از اساتیدم از روضه خوانی مرحوم شیخ احمد کافی در این مسیر خاطراتی نقل میکرد. از آرزوهایم درک این تجربۀ معنوی و سفر روحانی بود. در سالهای اخیر که پس از برقراری آرامش نسبی در عراق، این زمینه فراهم شده و سفر پیاده از نجف تا کربلا در ایام اربعین به راه افتاده است، همواره مترصد فرصتی برای این سفر بودم، ولی توفیق رفیق نبود تا اینکه در سال۱۳۹۳ هجری شمسی برآن شدم که تأخیر بیش از این روا نیست و خوب است اقدام کنم.
برای ویزا اقدام کردم و در جستجوی راهی برای رفتن بودم، اما به جهت ازدحام زوار و دشواری سفر در ایام اربعین، نگرانیها و تردیدهایی داشتم. قیمت بلیط هواپیما به دو میلیون هم رسید و بالإجبار از سفر هوایی منصرف شدم. تا اینکه ظهر روز چهارشنبه هفدهم ماه صفر ۱۴۳۵ هجری قمری و نوزدهم آذرماه ۱۳۹۳ هجری شمسی، عزم را جزم کردم که این سفر را به صورت زمینی انجام دهم. ساعت دو بعد از ظهر با یک سواری که سه مسافر دیگر داشت، از خیابان چهار مردان قم به سمت شهر مرزی مهران حرکت کردم. همراهانم سه نفر افغانی بودند که بستگان و دوستانشان مرتب به آنها زنگ میزدند و در جریان لحظه به لحظه سفر قرار میگرفتند؛ این امر نشان میداد که تا چه اندازه پیوند فامیلی در بین آنها مستحکم است.
پس از حدود ۱۰ دقیقه حرکت، راننده سیگارش را روشن کرد. با لحن ملایمی گفتم ما حاضریم توقف کنیم تا شما سیگارتان را در بیرون بکشید و سپس حرکت کنیم. گفت نه، اگر این طور باشد ما به موقع به مقصد نمیرسیم. بعد معلوم شد که حق با ایشان بود، چون هر ۱۰ دقیقهای یک سیگار میکشید؛ اگر قرار بود همۀ سیگارها را در بیرون از ماشین بکشد، سفر ما چند روز طول میکشید. راضی شدیم که لااقل کمی شیشۀ ماشین را برای خروج دود باز بگذارد و تحمل کنیم. اندکی گذشت که ضبطش را روشن کرد با یک موسیقی مبتذل. گفتیم آقا ما داریم برای زیارت امام حسین(ع) به کربلا میرویم، این موسیقی حداقل برای این ایام مناسب نیست. گفت من بدون موسیقی خوابم میبرد. گفتیم، خوب یک نوار مداحی یا دستکم موسیقی مجاز گوش کن. گفت من فقط همینها را دارم و آنها را ندارم، به علاوه آنها حال نمیدهند و من خوابم میبرد. بالأخره راضی شدیم که حداقل صدایش را کم کند. از جزئیات دیگر سفر صرف نظر میکنم. به حدود بیست کیلومتری مهران که رسیدیم، با ترافیک سنگینی مواجه شدیم، به طوری که در یک ساعت نتوانستیم بیش از یک کیلومتر طی کنیم. راننده چون بومی آن منطقه بود، یک راه خاکی فرعی از بیابان و از میان مزارع پیدا کرد و ما را از آن ترافیک وحشتناک نجات داد و به مهران رساند. از مسافران دیگر هر نفر نود هزار تومان و از من که در صندلی جلو نشسته بودم صد هزار تومان کرایه گرفت.
از شهر مهران تا مرز عراق حدود ۱۲ کلیومتر فاصله است. این جاده مملو از جمعیتی بود که به علت نبود وسیلۀ نقلیه، پیاده به سوی مرز در حرکت بودند. گاهی یک نیسان باری میآمد و عدهای میپریدند و سوارش میشدند. پس از طی چند کیلومتری، نیسانی رسید و عدهای بسویش هجوم آوردند که من هم یکی از آنها بودم. با هر زحمتی بود به نیسان آویزان شدم که در حدود سه کیلومتری مرز ما را پیاده کرد. مابقی راه را پیاده رفتم. وارد پایانۀ مرزی شدم، دیدم حساب و کتابی در کار نیست؛ نه بازرسی ای، نه سؤال از پاسپورت و کارت شناساییای؛ البته چنانکه گفتم، من ویزا داشتم، اما کسی مدرکی مطالبه نکرد. همراه جمعیت وارد خاک عراق شدم. دهها هزار جمعیت را دیدم که در آن تاریکی شب در آن بیابان ناامیدانه در انتظار اتومبیل برای سفر به نجف هستند. تا چشم کار میکرد جمعیت بود، اما حتی یک اتوبوس یا وسیلۀ نقلیۀ دیگر دیده نمیشد. عجب هماهنگی و مدیریتی! احساس ناامیدی طبیعی بود، چون حتی اگر صدها اتوبوس هم میآمد، برای حمل آن جمعیت کافی نبود؛ در حالی که حتی یک اتوبوس هم دیده نمیشد.
از اینجا بود که کم کم به عمق معرفت و محبت شیعیان عراق نسبت به اهل بیت، خاصه سالار شهیدان پی بردم. این درجه از دلدادگی مردم عراق نسبت به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) کاملاً برایم حقیقت تازهای بود که هرگز پیش از این تصورش را نمیکردم. این عشق و ایثار در دو صحنه خود را نشان میدهد. صحنۀ اول جمعیتی است از زن و مرد و پیر و جوان که با وجود تهدیدها و خطرهای فراوان و ناامنیها، از نقاط دور و نزدیک عراق با پای پیاده و گاه با پای برهنه در این ایام عازم کربلا هستند. بر پرچمی بر روی چادر موکب فدیة الحسین نوشته بودند: «لو تمطر دواعش هم نزور حسین» به این مضمون که اگر داعشیهای آدم کش همچون باران بر ما بریزند، دست از زیارت امام حسین(ع) بر نمیداریم. این زیارتی است که در بسیاری از موارد، زائرانش جانشان را از دست دادهاند. بر پرچمی در موکب طریق الشهادة نوشته بودند:
لو قطعوا ارجلنا و الیدین
نأتیک زحفاً سیدی یا حسین
اگر دست و پای ما را قطع کنند، نشسته و کشان کشان به سویت میآییم ای آقایم، ای امام حسین!
برپاکنندکان موکب خدام علی الأکبر نجف اشرف، این ابیات را نوشته بودند:
أمشی إلیک توسلا خطواتی
و أعدها إذ أنها حسناتی
و وددت لو أن الطریق لکربلاء
من مولدی سیرا لحین مماتی
لأنادی فی یوم الحساب تفاخرا
أفنیت فی حب الحسین حیاتی
به سوی تو گام بر میدارم و آنها را به عنوان حسناتم میشمارم. دوست داشتم اگر سیر در راه کربلا از زمان تولد تا مرگم ادامه داشت، در روز قیامت با افتخار ناله سر دهم که تمام عمرم را در محبت به امام حسین(ع) گذراندم.
صحنۀ دوم، حضور جمعی است که عاشقانه و با جان و دل، چنان از زوار پذیرائی میکنند که زبان از بیانش عاجز و قلم از نگارشش ناتوان است. پیر و جوان و کودک از همۀ اصناف و طبقات در این حماسۀ انسانی و معنوی مشارکت دارند. هرچه دارند سخاوتمندانه در کف اخلاص مینهند و محترمانه تقدیم زوار حسینی میکنند. قبایل و عشایر در این خدمت گذاری عاشقانه از هم سبقت میگیرند، نه همچون رقابت ریایی، بلکه از باب سابقوا فی الخیرات. صفا و پاکی و خلوص و بیریایی و عشق، از تمام وجودشان پیداست. بر موکبی نوشته بودند: «لا تسألنی ابن من، والأهل أین، هاک اسمی خادماً عند الحسین.» مضمونش این است که از اسمم و نام پدرم و اهلم نپرسید؛ من خادم درگاه حسینم. این اکرام و اطعام را نه از باب صدقه به فقرا، بلکه از باب پذیرائی از عزیزترین مهمان، انجام میدهند. نه تنها در این خدمت منتی بر کسی نمینهند، بلکه منت دیگران را برای قبول این خدمت میپذیرند و این کار را مایۀ افتخار و شرف خود میدانند. بر بسیاری از موکبها میدیدی که این مضمون را نوشتهاند. مثلاً بر موکب طریق النجاة، متعلق به عشیرۀ خفاجه نوشته بود:
حب الحسین هویتنا
و خدمة زوار الحسین شرف لنا
محبت به امام حسین(ع) هویت ماست و خدمت به زوار آن حضرت مایۀ شرافت ماست.
بر موکب خدام سفیر الحسین نوشته بودند:
کل الخدم تنهان شفناه بالعین
بس بکرامة تعیش خدام الحسین
شب از نیمه گذشته بود. در این میان دیدم عدهای به سویی در حرکتند. از مأموری پرسیدم این جاده به کجا میرود. گفت به سوی نجف و اولین شهر در این مسیر بدره است. همراه جمعیت حرکت کردم. پس از طی مقداری از مسیر، یک سواری ظاهر شد و عدهای به سویش هجوم آوردند و پنج نفر سوار شدند. حرکت را ادامه دادم، پس از مدتی سواری دیگری رسید، به سرعت همراه گروهی به سمت سواری دویدیم و سوار شدیم. راننده دو چک مسافرتی پنجاه هزار تومانی درآورد و به عربی گفت: این مقدار تا نجف. گفتیم قبول است. گفت: نه، اول فلوس را بدهید تا حرکت کنم. پول را دادیم، چند بار شمرد تا اینکه مطمئن شد درست است. حرکت کردیم. این بار هم مثل مسیر قم تا مهران، در صندلی عقب چهار برادر افغانی بودند و من در صندلی جلو. گاهی به ذهن خطور میکرد که نکند این راننده یک داعشی باشد. هیچ علامتی که خلاف این را نشان دهد وجود نداشت و وسیلۀ نقلیهاش شخصی و بدون هیچ گونه علامت یا مجوز حمل مسافر بود. این راننده هم مانند رانندۀ ایرانیِ مسیر قم تا مهران، پیوسته سیگار میکشید. اذان صبح به جایی رسیدیم که اولین موکب پذیرایی از زوّار در آنجا مستقر بود. در آنجا بر پارچهای نوشته شده بود: «فوق خدی سالت دموع عینی تقول لیتنی من زوار الحسین وأجدد العهد فی زیارة الاربعین. یا محبّین الحسین، عظم الله اجورکم ولا تنسونا من دعاکم.» بر گونهام اشک چشمم روان است و میگوید ای کاش از زائران حسین بودم. در زیارت اربعین با مولایم حسین تجدید عهد میکنم. ای دوستداران حسین، خداوند اجر عظیم به شما عنایت کند و در دعایتان ما را فراموش نکنید.
نماز صبح را در درون خیمهای خواندیم و در بیرون خیمه آنجا که بساط پذیرائی گسترده بود یک ظرف نخود پخته به عنوان صبحانه صرف کردیم، همراه با یک چای غلیظ و پر شکر. حدود ساعت ده و نیم صبح روز پنج شنبه به نجف اشرف رسیدیم. در مسیر در چندین نقطه، ایستهای بازرسی ماشین را بازرسی مختصری کردند و از راننده سؤالهایی دربارۀ مبدأ و مقصد و هویت مسافران پرسیدند.
چون به نجف رسیدیم، بدون فوت وقت به سمت حرم مولی امیرالمؤمنین(ع) حرکت کردم. بر اثر کثرت جمعیت، امکان دست رسی به ضریح مطهر نبود؛ زیارت نامه را خواندم و حرفهایم را با مولی زدم. پس از اقامۀ نماز ظهر و عصر، راه کربلا را از خدّام حرم پرسیدم که گفتند مستقیم از داخل بازار سرپوشیده برو. راه را ادامه دادم، از کنار وادی السلام عبور کردم تا به نقطهای در خارج از شهر رسیدم که ایستگاهی صلواتی برپا بود. در ظرفی یک بار مصرف، مقداری نان لواش ریز شده بود و یک ملاقه آبی با طعم آب کله پاچه بر روی نان و مقداری چربی هم در کنارش. چربی را کنار نهادم و غذا را که به اندازۀ کافی چرب بود صرف کردم و یک چایی هم که قبلاً وصفش گذشت، رویش.
مسیر کربلا را پرسیدم، که گفتند از حرم امیرالمؤمنین(ع) تا حرم امام حسین(ع) یکصد و ده کیلومتر است؛ بعضیها هم میگفتند حدود هشتاد کیلومتر است. ماشینهایی بودند که مسافران را برای کربلا سوار میکردند. از کسی پرسیدم مگر قرار نیست پیاده این مسیر طی شود؟ گفت: چرا، ولی نه همۀ مسیر را؛ چند کیلومتر مانده به کربلا پیاده میشویم و باقی ماندۀ راه را پیاده میرویم. با خود گفتم، البته اشکالی ندارد؛ اما اگر نیتم پیاده روی است، این یک تقلب و کلاه شرعی است. تصمیم گرفتم تا توان دارم و پاهایم همراهی میکنند، پیاده راه را طی کنم. البته کسان دیگری هم در حال حرکت بودند. چنان آمادگی در خودم احساس کردم که اگر هزار کیلومتر هم باشد، با عشق این مسیر را طی میکنم. پس از طی چند کیلومتر، دیدم در کنار جاده، حسینیهها و چادرهایی به نام موکب برپاست که از زوار پذیرائی میکنند. هر موکب متعلق است به عشیرهای و به اسمی از اسماء معصومین یا اهل بیت و یاران آنها و یا یکی از مفاهیم مرتبط نامیده شده است؛ مثل موکب قتیل العبرات، حوراء زینب، علی اکبر، عبدالله رضیع، زید ابن علی، دعبل خزاعی... و در هر موکبی ایستگاهی صلواتی و افرادی که در خدمت عاشقانه به زوار سید شهیدان عالم، سر از پا نمیشناسند. به تجربه یافتهام که همۀ خدمتکاران خوار میشوند، جز خدمت گزاران امام حسین(ع) که با عزت و کرامت زندگی میکنند.
در جایی نوشته بودند: «حب الحسین یجمعنا دوما خادم الحسین.» عشق به امام حسین(ع) ما را به عنوان خادمانش گرد هم میآورد. موکب سبایا نینوا اهالی الموصل شعارشان این بود که: «والله لن تمحو ذکرنا و لن تمیت وحینا.» آیا وحوشی امثال داعش میتوانند عقیده و تعهد چنین ملتی را تغییر دهند و بر آنها حکومت کنند!
بر پارچهای این حدیث نبوی به نقل از جامع السعادات نراقی مکتوب بود که: «جاهل سخی احب الی الله من عابد بخیل» یعنی جاهلی که بخشنده باشد پیش خداوند محبوبتر است از عابدی که بخیل و خسیس باشد. این فقط شعار و نوشته نبود که بر در و دیوار میدیدی، که شعار زیبا نوشتن دشوار نیست و از همگان بر میآید؛ آنچه گویاتر و رساتر و بسی زیباتر از شعارها بود، این بود که در عمل این مهمان نوازی و عشقبازی را مشاهده میکردی. زنی روستائی را میدیدی که با چهرهای آفتاب سوخته و پاهای برهنه و ترک خورده و بقچۀ سنگینی که بر سرش حمل میکرد، از مسافتی دور عازم کربلا است، به همراه گوسفندی که شاید تنها سرمایه زندگیش است، برای زوار سالار شهیدان. پیرمردی را میدیدی که چهار زانو در وسط خیابان نشسته به عنوان میزی برای سینی خرمایی که بر سر دارد و زائران عابر از آن بر میدارند؛ و جوانی که در همین وضعیت، سینی غذا و آش بر سرش و کسی هم پشت سرش ایستاده و ظرفهای آش را از آن سینی بر میدارد و به زوار میدهد؛ و نوجوانی که با قهوۀ تلخ از شما پذیرائی میکند؛ و کودکی با دشداشۀ عربی که مصرّانه جام شربتی را در کامت میریزد. آنچه از مهمان نوازی و سخاوت عرب در افسانهها و اشعار خوانده بودی، در آنجا آشکارا با دو چشمت میدیدی و تجربه میکردی. شنیدم رانندۀ تاکسیای که امسال وضع مادیاش مناسب نبود و چیزی برای پذیرائی از زائران نداشت و تمام سرمایهاش همان تاکسی بود که با آن برای زن و بچهاش رزق حلال بدست میآورد، تاکسی را فروخته و در این مراسم خرج زوار حسینی کرده است. اشکال نکنید که این کار زیادهروی است، البته که حق با شماست؛ اما سخن در روحیه و عمق شور و عشق این مردم به خاندان رسالت است. همه چیز زیبا و شیرین بود، از چای بسیار شیرین و پرشکرش تا قهوه بسیار تلخ و بیشکرش.
سراسر مسیر نجف تا کربلا مزیّن بود به شعارها، احادیث، اشعار زیبا و آموزنده، و تصاویر شهدا. گاه صحرای کربلا به صورت ماکتی به نمایش درآمده بود. در جایی با ابتکاری زیبا در یک سو تصاویر شهدای کربلا با اسامی شان همراه با سلام بر آنها و در سوی دیگر تصاویر اشقیا با اسامی آنها همراه با لعن بر آنها به چشم میخورد. مثلاً در کنار تصویر حبیب نوشته بودند: سلام الله علی حبیب ابن مظاهر؛ و در کنار تصویر یکی از اشقیا نوشته بودند: لعنة الله علی شبث ابن ربعی.
تصاویر شهدای جنایات صدام و فرقههای تروریست تکفیری و تصاویر بزرگان و علما زینت بخش خیابانها و کوچهها بود. تصویر سید شهیدان قرن پانزدهم هجری اسلام، شهید آیت الله سید محمد باقر صدر مثل خورشیدی در آن میان میدرخشید. در گوشه و کنار، تصاویری هم از امام راحل و عظیم الشأن و مقام معظم رهبری همراه با سخنانی از آن بزرگان به چشم میخورد. تصویر مادر شهیدی را دیدم که یازده فرزندش توسط تکفیریهای درنده خو و خشک مغز و بیعاطفه به شهادت رسیده بودند.
در تمام مسیر و تقریبا از همۀ موکبها، نوای مداحی و عزاداری پخش میشد. مداحیها بسیار پخته و سوزناک و جذاب و دلنشین و در عین حال، تا آن اندازه که میتوانستم عربی محلی را بفهمم، دارای محتوای معرفتی و احساسی عمیق به نظر میرسیدند.
به یاد کربلا دلها غمین است
دلا خون گریه کن چون اربعین است
هم نوشتهها و دیگر محصولات فرهنگیِ به نمایش درآمده در این مسیر، زیبا و پر محتوا بود؛ هم صحنههای رفتار مردم، شگفت و فوق العاده بود، که نه این ضعیف را توان به تحریر کشیدن آن است و نه این مختصر را گنجایش آن. جا دارد کتابی قطور در گزارش و تحلیل دقایق این مسیر و عجایب آن نوشته شود.
یکی دیگر از نکات ستودنی در همۀ مناطق عراق که در این سفر دیدم، حجاب کامل بانوان بود. حتی یک مورد بدحجابی یا لباس نامناسب و حرکت سبک به چشم نمیخورد، نه فقط در اماکن مقدسه، بلکه در همۀ شهرها و روستاهای مسیر. این موضوع جا دارد مطالعه شود که چگونه بدون اینکه قانونی الزامی و قوهای قهری در این زمینه باشد، تا این حد فرهنگ حجاب عمیق و ریشه دار شده است. البته میدانم در شهرهای دیگر مثل بغداد افراد بیحجاب هم کم نیستند، اما در شهرهای مقدس کربلا و نجف و مناطق متصل به آن قضیه متفاوت است.
باری، پس از حدود پنج ساعت پیاده روی، هنگام نماز مغرب فرا رسید. به موکبی رفتم و نماز را خواندم. از جا بر خاستم که حرکت کنم، پیرمردی قریب به این مضمون گفت: به کجا چنین شتابان! صبر کن، شام بخور بعد حرکت کن. اطاعت کردم. جمعی از زوار ایرانی نیز در آن موکب بودند. شام را صرف کردیم. برنج بود همراه با خورشتی شبیه آب گوشت کوبیده. پس از شام، زوار خوابیدند. من هم احساس خستگی و خواب آلودگی میکردم. حدود سی ساعت بود که نخوابیده بودم. پس از یک ساعت خوابیدن، بیدار شدم. شوق ادامۀ راه اصلاً اجازۀ خوابم نمیداد. باور کنید با آن یک ساعت خوابیدن، تمام خستگیم رفع شد و با شور و اشتیاق به تنهایی حرکت کردم. در آن ساعت به ندرت کسی را در حرکت میدیدم.
حدود ساعت دو نیمه شب بود که صدای آشنایی شنیدم؛ صدای مداحی فارسی بود که از موکب مسجد جمکران پخش میشد. نزدیک رفتم، جوانی را در حال خدمت دیدم. پس از سلام و احوالپرسی معلوم شد ما در یک محله در قم زندگی میکنیم: شهرک شهید زین الدین. از ایشان پرسیدم تا کربلا چقدر راه باقی است؟، گفت: ۶۰ کیلومتر. پس از صرف یک لیوان شیرکاکائوی گرم از دست ایشان، با او خداحافظی و حرکت کردم. کمی بعد از موکب مسجد جمکران، موکب الامام الرضا شباب الامام الخمینی قرار داشت. تا اذان صبح بیوقفه حرکت را ادامه دادم. نزدیک اذان صبح برای ادای فریضه وارد یکی از مواکب شدم. پس از طلوع آفتاب احساس کردم نیاز به استراحت دارم. در کنار سایر زوار در گوشهای خوابیدم. پس از حدود ساعتی برخاستم. خواستم پتویم را جمع کنم که نوجوانی عراقی با حدود سیزده سال سن، با شتاب به سمت من آمد و با اصرار فراوان پتو را از دستم گرفت و نگذاشت من پتو را جمع کنم تا خود این کار را بکند. باز در حیرت فرورفتم که چگونه یک نوجوان در این سن که معمولاً رخت خواب خودش را هم با اکراه و دعوا جمع میکند، این گونه داوطلبانه خدمت میکند؛ در حالی که نه مرا میشناسد، نه پدر و مادرش بالای سرش هستند تا وادار یا تشویقش کنند که چنین کند! درود بر این معرفت! درود بر این تربیت!
برای صرف صبحانه مشکلی نبود. در کنارههای جادّه ایستگاههای متنوع پذیرائی برپاست. شیر، حلیم، فرنی، تخم مرغ و الی آخر. نان لواش گرم با کیفیت عالی همیشه در دسترس بود. پس از صرف صبحانه ادامۀ مسیر دادم. روز جمعه نوزدهم صفر بود. هرچه به میعادگاه عشق و چشمۀ خورشید نزدیکتر میشدی، سیل جمعیت پرخروشتر میشد و خیل عاشقانی که دست افشان و پای کوبان به سوی مولای عشق روان بودند، دم به دم فزونی میگرفت. قصۀ بلند را کوتاه کنم، که آن روز را تا غروب و قدری هم از شب را طی طریق کردم، تا اینکه در سپیده دم روز شنبه بیستم صفر و روز اربعین حسینی چشمم به گنبد و بارگاه عرشی سالار شهیدان افتاد:
السلام ای وادی کرببلا
السلام ای سرزمین پر بلا
السلام ای جلوه گاه ذوالمنن
السلام ای کشتههای بیکفن
نماز صبح را در مسجد جامع کربلا به جماعت اقامه کردم و حدود ساعت هشت صبح اربعین بود که خود را همچون قطرۀ ناچیزی در اقیانوس بیکران عشاق حسینی در بینالحرمین یافتم.
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
چه میتوانم بگویم که آن لحظات چگونه میگذشت! زبانم بند آمده بود، گاه به حرم مولای عرفان و آزادگی خیره میشدم و گاه به حرم سردار سرافراز و فداکارش. زیارت نامهها را خواندم، اما گفتم آقا و مولای من، من در عمرم کم زیارت نامۀ شما را نخواندهام؛ امروز نیامدهام که زیارت نامه بخوانم. امروز آمدهام تا سیر، گنبد و بارگاهت را تماشا کنم. نیامدهام حرف بزنم و نمیخواهم فقط زبانم کلماتی را ادا کند. آمدهام ارتباط قلبی و اتصال پیدا کنم. میخواهم نه در شما، که هرگز شایسته آن نیستم، بلکه در بارگاه شما با تمام هستیام غرق شوم. من هر جا به شما سلام کنم، شما میشنوید و جواب میدهید. «اشهد انک تشهد مقامی و تسمع کلامی و ترد سلامی.» اما من از چنین حضوری محرومم. از این رو، این لحظات حضور در بارگاه شما برایم مغتنم است. گرچه از خدا میخواهم که «ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم»، اما ممکن است هرگز چنین توفیقی برایم تکرار نشود. در حالی که در نقطهای در بین الحرمین میخکوب شده بودم، گویا عقربۀ زمان از حرکت ایستاده بود و گذر زمان احساس نمیشد.
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
آیا آن تجربه تکرار خواهد شد؟ من شایستۀ آن نیستم، چنان که این بار هم نبودم؛ اما لطف و جود حق تعالی چنان بیحساب است که همواره باب امید باز و دست طلب ما دراز است و میتوانیم بگوییم: مهربانا
چون به ما بویی رسانیدی از این
در مبند این مشک را، ای رب دین
نظر شما