۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۳۰

یادداشت؛

۳ نگاه به عزیزترین سوم تاریخ ایران

۳ نگاه به عزیزترین سوم تاریخ ایران

اهواز - سوم خرداد سال یک هزار و سیصد و نود و هفت فرق دارد با سوم خردادهای سال های یکهزار و سیصد و جنگ.

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها - امین جوکار*: امروز کلاس اولی‌ها، کلاس اول بودنشان را بدون صدای تیر و سوز ترکش به پایان می‌رسانند. حق‎شان است که کلاس اول باشند و حق‌شان است که کودکی کنند؛ حق تمام کودکانی که یک بار زندگی می‌کنند و در این یک بار، تنها و فقط یک«سوم خرداد» در هفت سالگی دارند.

اما در سوم خردادهای کودکان سال‌های یک هزار و سیصد و جنگ و پشت وانتی که به مسیر جنگ زدگی می‌رفت، همه به دنبال حفظ جان بودند و در این تلاش برای زندگی، هفت سالگی کودکان سال‌های یک هزار و سیصد و جنگ، گم شد.

«ما»یِ شکلات‌نخورده، مایِ «کودکی‌مرده» و مایِ جدا شده، متفاوت بودیم؛ انگشتان اشاره- قبل از آنکه «مهاجرین» شویم- این تفاوت را نشان می‌داد.

سوم خردادهای ما قربانی «حمله» شد. از همان روز بود که از تمام حمله‌ها بیزار شدیم و گفتیم «کاش همه شطرنج‌های دنیا مساوی تمام شود.»

عددها کاربری‌شان را فراموش کرده بودند و سالها فقط یک هزار و سیصد و«جنگ» بودند.

امروز هم که فروش اسلحه و نان داغ‌شده در تنور جنگ آسمانِ دنیا هفت ساله‌های بسیاری، مدرسه را در پهنه آوارگی خاک کردند و آرزوی هفت سالگی‌شان «نمردن» است.

هفت سالگی را آزار ندهید؛ به تصویب‌های خاک‌خورده قبلی‌تان، آتش‌بس‌ها را در یکم مهر، در پنج سپتامبر و در اولین دوشنبه اکتبر-آغاز سال تحصیلی به ترتیب در ایران، بیشتر کشورهای آمریکایی و لبنان- اضافه کنید؛

کودکانِ محکوم به تحملِ جنگ، شبیه کودکان شما نیازی به دونات و لیمونادِ پیش از مدرسه ندارند، آنها در یکمین روز از آغاز تحصیل‌شان تنها و فقط می‌خواهند نفس بکشند.

برداشت دوم؛ ۴۰ساله‌های ۱۵ساله

باید با تعجیل پدر برای بازگشت به خاطراتش همراه شده باشی تا بدانی که نوجوانِ روزهایِ«بازسازی» بودن یعنی چه؟

دلخوشی به «آنتن‌گردون» و «بوستر» برای چهارشنبه‌شب‌هایی که تلویزیونِ همسایه سینمای پر از مشت، لگد و آواز هندوستان را می‌آورد به سکوت مرگبار خانه‌های آن روزها که تنها نام‌شان خانه بود؛ چقدر دست به دامان آسمان می‌شدیم برای شرجی نزدیک به ۱۰۰درصد که بیاید تا آن چهارشنبه بدون «گوویندا» پنج‌شنبه نشود.

«برگرد، آروم بچرخون، خوبه خوبه؛ آئینه شد» هم متعلق به همان چهارشنبه‌ها هستند؛ وقتی موتور آنتن‌گردانِ مستهلک‌شده، به«قیژقیژ» ترسناکی می‌رسید و مجبور بودی در آن رطوبت- که حتی مار و کاکتوس هم تاب رویارویی با آن را نداشتند- بالای پشت‌بام بروی، مبادا آن شب از معمای کاترین و وینسنت-مرد شیرنما- غافل بمانی.

ما در همان سال‌ها خیلی زودتر از سیاست، جنگ را با عراق تمام کردیم وقتی که کارتون«گراندایزر» که از کشور همسایه به روی آنتن می‌رفت، تمام تخیل کودکی‌مان شد؛ مایی که با غم«گوجی» همراه بودیم چون او هم شبیه کودکان آن روزهای آبادان مظلوم بود.

نبودِ مدرسه باعث شده بود تا حس کنیم مغز شده‌ایم و فرار کرده‌ایم به جایی غیر از ایران؛ باور ندارید بروید از تمام آنهایی بپرسید که یک روز بعد از مهم شدن «عدد۵۹۸» هم دختر بودند و هم پسر اما با وجود این تضادِ جنسیت تنها و فقط یک مدرسه داشتند.

بعد از آب‌پاشی کوچه برای «رابط» هیجان «تیسه» زدن در خانه‌های خیابان آرش که پر بودند از خاک و لنگه کفش، جذاب‌ترین سرگرمی‌مان بود و چه پیروزمندانه فخر می‌فروختیم وقتی که این کاوش در آوارمان، غنیمتش «کیهانی» بود که پوستر «گنج قارون» را نقش داشت.

همه کودکی و نوجوانی ما پرتاب شد به پیری به خاطر جنگزدگی؛ تمام یادمانه ما در خاک گذشت و کنار لنگه کفش؛ فوتبالی کنار فاضلاب و خمپاره‌هایی که صبر کردند تا برگردیم و با ما عمل کنند؛ ما زود بزرگ شدیم، ما در ۱۵ سالگی ۴۰ سال داشتیم.

نمی‌دانم، شاید اگر ذات کودکی نبود، زندگی ما کودکان و نوجوانانِ جنگِ آبادان و خرمشهر را بتوان اینگونه ساده نوشت؛ «ما متولد شدیم،۴۰ساله شدیم و بلافاصله مُردیم».

پ.ن: در روزهایی که پیدا کردن تصویر «قیصر» بر صفحات اطلاعات در خانه‌های خراب اوج حظ ما از کودکی بود، فرزند مردمانِ دیار دور از جنگ- به درستی و بدون ایراد- کلاس یادگیری پیانو را آغاز کردند.

برداشت آخر؛ عامو حسین، ترکش و جت اسکی

صادق در حال بازی کردن در کج و معوج‌های خیابان مولوی بود که صدا آمد. ننه فاضل هم که در تکاپوی کشاندن گاری سبزی-بعد از خسته شدن از روی دوش گذاشتنش- بود، همان صدا را شنید.

«عامو حسین» هم که در حال غر زدن‌های پر از حقش برای «دایی جعفر» روبروی ترکش‌های هنوز به دیوارِ مسجد جامع بود، صدا را که شنید، صدایش را قطع کرد و گفت:«جعفر یعنی بالاخره اومدن بسازن، یعنی ای صدای آسفالته، صدای تعمیره».

صدا از رج آبی شهر می‌آمد؛ آخرین خاطره خوبی که عامو حسین از این ردیف پر از آب به ذهن داشت به چکمه‌های سیاهِ عراقی که جا مانده بودند، برمی‌گردد؛ اعتراف می‌کند که بعد از آن، «شط» دیگر هیچ خاطره دلگشایی نداشت و خرمشهر بعد از آزادی خبری برای اخبار نداشت!

همه مثل سحرشده‌ها به سمت صدا حرکت می‌کردند، یعنی صدا، صدای «امید» است، یعنی جنگ تمام شده است؟!

به شط رسیدند، صادق، ننه فاضل، عامو حسین و دایی جعفر؛ ایستادند و هاج و واج نگاه کردند به ماشین‌هایی که به آب تجاوز می‌کردند؛

پس کو آب، کو آسفالت و کو امید؟!

هاج و واج‌شان را اینگونه جواب گرفتند؛ بایستید و ببینید که «جت اسکی» آمده است.

اعتراضی نکردند، ایستادند و دیدند این ترکیب «عامو حسین، ترکش و جت اسکی» را.

بازی تمام شد، مازندرانی قهرمان شد و آذربایجانی گل گرفت، جت اسکی اما هیچ جایِ ترکشی را پر نکرد؛ خرمشهر هنوز هم برای اخبار خبری ندارد.
 
آخر آنکه امید داریم خرمشهر در سوم خرداد بعدی جشن خرم شدن را واقعی و به دور از شعار بگیرد.

* خبرنگار

کد خبر 4304123

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha