خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ- سعید شرفی
سرانجام پس از طی مسیر ۱۲۰ کیلومتری به هرات نزدیک میشدیم. به نخستین میدان ورودی شهر به نام میدان جامی که رسیدیم، آن دو نفر مسافر پیاده شدند و قرار شد بنده را به چهار راه و یا میدان گلها و بقول افغانستانیها، چاوک گلها برساند. هرات قلب خراسان بزرگ است و زمانی پایتخت تیموریان بوده. بدین خاطر آثار تاریخی مهمی در این شهر وجود دارد. خراسان بزرگ و تاریخی چهار ربع دارد که عبارتند از هرات، بلخ، مرو و نیشابور که فقط نیشابور امروزه در خاک ایران مانده و سه ربع دیگر از تنش جدا شده است. هرات و بلخ در افغانستان و مرو در ترکمنستان. هرات دومین شهر افغانستان پس از کابل است یا به عبارتی میتوان آن را مرکز غرب افغانستان نامید. در نگاه نخست، هرات شهری پر جنب و جوش و زنده به نظر میرسد؛ ولی بافت و ساختار آن بیشتر کهنه و قدیمی است. البته خیابانهای عریض و پهن هم کم ندارد، ولی بههرحال شهر چندان امروزی به نظر نمیرسد. به جز چند ساختمان دولتی همچون فرمانداری، تلویزیون و چندین ساختمان دیگر، ساختمان قابل توجهی در شهر به چشم نمیخورد. بیشتر ساختمانها قدیمی است و اگر هم جدید باشد، از معماری قابل توجهی برخوردار نیست.
در بدو ورودم به شهر، نکته دیگری که جلب توجه میکرد، وجود گدایان زیاد و معتاد بود که با سماجت طلب پول میکردند. البته پس از چهل سال جنگ و ناامنی حاصل کار همین خواهد بود که هست.
پیش از اقدام به سفر، سفرنامه افغانستان (سفر به سرزمین آریاییها) نوشته دوست عزیز و گرامیام، امیر هاشمی مقدم را که پژوهشگری بسیار آگاه درباره افغانستان است و مطالب گوناگون و سودمندی درباره این کشور مینویسد را خوانده بودم. همچنین در تماس با ایشان اطلاعات اولیه را به دست آورده و هتل موفق در میدان گلها را برای اقامت انتخاب کرده بودم. سرانجام به میدان گلها و هتل موفق رسیدم و چون پول افغانی نداشتم، ۳۰ هزار تومان بابت مرز تا هرات و ده هزار تومان برای اضافه مسیر پرداخت کرده و پس از خداحافظی از راننده، از خودرو پیاده شدم. هتل موفق از نظر دسترسی، بهترین گزینه بود، چون در مرکز شهر قرار گرفته و تا آخر شب هم دور و بر آن شلوغ و سرزنده است. هتل موفق دو نوع اتاق داشت که همه دو تخته و سه تخته بودند. اتاقهای بدون حمام ششصد افغانی و اتاقهای با حمام هزار افغانی بود. البته هیچ کدامشان بر خلاف ظاهر هتل که نسبتاً مناسب و قابل قبول بود، تمیز نبودند؛ ولی همانگونه که نوشتم، مزیت آن این بود که در جای خوب و مرکز شهر قرار گرفته و این برایم خیلی مهم بود. سرانجام در یکی از اتاقهای هزار تایی ساکن شدم که رو به خیابان بود و تا پاسی از شب میتوانستم شاهد رفت و آمد و زندگی در شهر باشم که علیرغم سر و صدای آن برایم خوشایند بود.
پس از استقرار در اتاق و کمی استراحت، از هتل بیرون آمدم. حالا پس از هیجان اولیه ورود به شهر، میتوانستم گشتی در شهر بزنم و از آنجایی که محل هتل در مرکز شهر بود، البته قلب تپنده شهر هم در اطرافم بود. نخستین جایی که رفتم، مسجد جامع بزرگ شهر بود که بیش از ۴۶ هزار متر مربع وسعت داشت؛ واقعاً بزرگ و باشکوه! حیاط آن با سنگ مرمر فرش شده و جهت نماز از آن استفاده میشد. خیلی تمیز و مرتب بود و ندیدم کسی با کفش وارد حیاط مسجد شود. من هم به تاسی از دیگران با کفش وارد نشدم و محو دیدن و عکاسی از قسمتهای مختلفش گشتم. گشت و گذار در اطراف مسجد بزرگ باعث میشد شناخت بهتری از فضای عمومی مردم و شهر پیدا کنم. شلوغی و سر زنده بودن شهر، نشانه امنیت و رونق کسب و کار بود.
حضور زنان در خیابانها هر چند خیلی زیاد نبود، ولی باز هم بیش از انتظارم بود. نوع پوشش زنان بهطور کلی سه گونه بود: اول برقع که سراسر بدن و حتا صورت را میپوشاند، ولی نسبت به دیگر پوششها کمتر بود. جالب اینکه رنگ این پوشش سراسری نه سیاه، بلکه بیشتر آبی آسمانی بود. دوم، همان چادر که در ایران هم زنان زیادی میپوشند، ولی باز هم نه سیاهرنگ، بلکه رنگی، هرچند نه زیاد روشن، اما طرحدار بودند. سوم مانتو که زنان و دختران ایرانی هم میپوشند. این یکی بهطور قطع به تقلید از ایران بود، زیرا در کابل که بعدا توضیح خواهم داد از همین مانتوهای جلوباز و مد روز ایرانی استفاده میکردند.
پوشش مردان بیشتر همان لباس سنتی بود، هرچند کم نبودند کسانی که لباس معمولی بر تن داشتند.
در خیابانهای هرات احساس غریبی نمیکردم؛ گویی در شهر خودم هستم. یا انگار در یکی از شهرهای خراسان خودمان هستم. یادم آمد در سمرقند و بخارا و حتی در خجند و دوشنبه نیز همین گونه بود و همین احساس را داشتم. لهجه اهالی هرات خیلی تفاوتی با خراسانیهای خودمان ندارد؛ اصلا چرا باید داشته باشد؟ مگر هرات قلب خراسان نیست! خراسان جدا شده از خودش و افتاده در چند کشور. هر کدام از شهرهایش در جایی افتاده و از همه غریبتر مرو در ترکمنستان است که حتی دیگر کسی در آنجا به فارسی هم سخن نمیگوید. خراسان مهد تمدن ایران و سرچشمه زبان و ادب فارسی! حالا دیگر برای دیدارشان باید ویزا گرفت و چون یک خارجی پای بر خاکشان نهاد.
در افغانستان هنگامی که بخواهید از اماکن تاریخی آن بازدید کنید و بفهمند خارجی هستید، چندین برابر یک افغانستانی باید ورودی بدهید. البته این چندین برابر شدن پول زیادی نیست، بلکه نکته آن است که بخواهید جایی که زمانی پاره تن ایران بزرگ بوده، ببنید حالا غریبه و خارجی محسوب میشوید و این احساس خوبی نیست. همانگونه که ما با افغانستانیها همچون بیگانگان برخورد میکنیم.
هرجا که میرفتم به محض سخن گفتن، میفهمیدند ایرانی هستم. نخستین پرسش این بود که از کدام شهر ایران هستم؟ چون جواب میشنیدند تهران، بدون درنگ میگفتند کجای تهران؟ یعنی بعضی وقتها از خود من تهران را بهتر میشناختند و این بدان دلیل بود که بخاطر اوضاع بد اقتصادی، هر کدام چند سالی را در ایران کار کرده بودند. بعد هم با سرمایه اندکی که جمع کرده بودند، به دیار خودشان برگشته و کسب و کار کوچکی به راه انداخته و زندگی میکردند.
دستفروشی در هرات بسیار رونق دارد. از آنجایی که گویا هیچ قانونی در این باره وجود ندارد، هر کسی هر کجا توانسته، بساطش را پهن کرده و رزق و روزیاش را از این راه به دست میآورد. تقریباً همه چیز هم میفروشند، از نکات جالب اینکه بیشتر کالاها ساخت ایران است و بهایشان هم تقریباً مانند ایران؛ و من متعجب که پس سودش برای اینان از کجا به دست میآید؟
پس از بازدید از مسجد بزرگ، عبور از چندین خیابان و حریصانه عکس انداختن از هرچیزی که میتوانست موضوع باشد، به ارگ هرات رسیدم. ارگ هرات بر یک بلندی قرار گرفته و خیلی خوب تعمیر و مرمت شده است. امروزه بهعنوان یک اثر تاریخی قابل توجه مورد بازدید همگان قرار میگیرد. بخشهایی از آن نیز موزه است. چون وقت اداری رو به پایان بود، ورود به ارگ مقدور نبود و بازدید از آن را به روز بعد موکول کردم؛ هر چند دیدار از بیرون هم مغتنم بود. در کنار ضلع غربی ارگ، ساختمانی قدیمی و استوار و پابرجا در کنار یک مسجد قدیمی قرار داشت که نمایشگاه خط و نقاشی بود و مزین به نام کمالالدین بهزاد، نقاش نامدار دوره تیموری که در هرات دیده به جهان گشوده و در تبریز نقاب در خاک کشید. در مسجد کنار ساختمان، بچهها به سبک قدیمی در حال آموزش قرآن بودند. البته این صحنه آموزش قرآن به صورت سنتی که بچهها دور هم میشینند و روخوانی میکنند، در جاهای مختلف در افغانستان قابل مشاهده است.
حالا دیگر خسته شده بودم و وقت برگشتن به محل اقامتم بود، اما دلم نیامد با تاکسی برگردم؛ با آنکه هزینه چندانی نداشت. بلکه ترجیح دادم پیاده بروم و هر چه بیشتر شهر را ببینم. سر راه، غذایی هم خوردم که ۱۷۰ افغانی شد با احتساب هر دلار ۷۰ افغانی میتوان محاسبه کرد که چقدر میشود.
پس از بازگشت به هتل و کمی استراحت، دوباره زدم به خیابان و کوچه-پسکوچهها. تا ساعت ۱۰ شب به هرجا که میتوانستم رفتم و دیدم. آخر شب، خسته ولی راضی به هتل برگشتم و برای خوردن شام به رستوران هتل رفتم. یک پیتزای سبزیجات سفارش دادم که بسیار خوب تهیه شده بود و یکی از بهترین پیتزاهایی بود که تا آن روز خورده بودم. بهایش هم 150 افغانی بود.
برای خواب به اتاقم رفتم. ساعت یک نیمهشب بود که با سر و صدای زیادی از خواب بیدار شدم. البته هنوز درست به خواب نرفته بود. خیال کردم اتفاقی افتاده. پنجره رو به خیابان را باز کردم، چه صحنهای بود! کاروان عروسی! دلم میخواست بروم و در شادی و جشن آنها سهیم شوم. اما دروازه هتل جهت امنیت ساعت ۱۲ بسته میشد و امکان رفت و آمد وجود نداشت. از همان بالکن نظارهگر شدم. تعدادی مرد با لباسهای محلی سفیدرنگ و براق مشغول پایکوبی و دستافشانی بودند. بسیار ماهرانه هم چوببازی میکردند. به نظر نمیآمد افراد معمولی باشند. حدس زدم یک گروه رقصنده حرفهای باشند، چون بسیار هماهنگ میرقصیدند. بههرحال پس از مدتی بساطشان را جمع کرده و هلهلهکنان سوار خودروهایشان شدند و رفتند.
روز بعد، پس از استراحت مناسب شبانه، از خواب برخاستم. قصد دیدار از مزار خواجه عبدالله انصاری را داشتم. در میدان گلها که درست روبروی هتل بود، با یک راننده تاکسی صحبت کردم و پس از توافق راه افتادیم. در افغانستان تاکسیها تاکسیمتر ندارند (البته در ایران هم که دارند، استفاده نمیکنند). باید کرایه مسیر را توافق کنید و از چانه زدن هم نباید غافل شد.
آقا همایون راننده تاکسی مردی مهربان و آرام بود. صحبتمان گل انداخت و از هر دری سخن گفتیم. مزار خواجه عبدالله انصاری کمی بیرون شهر هرات، در جایی به نام گازرگاه است. از توصیف مکانها خودداری میکنم و زیاد دربارهشان نمینویسم؛ چون در منابع راجع به آنها اطلاعات جامع و مفید زیادی وجود دارد، بنابراین میتوان بدانها رجوع کرد. سعی میکنم بیشتر آنچه بر خودم گذشته را شرح دهم. بله، آقا همایون هم مثل بقیه افغانستانیهایی که با آنها صحبت کرده بودم، از حکومت مرکزی راضی نبود و آنها را یکسره فاسد و بیکفایت میدانست. البته از آنجایی که کشور افغانستان از اقوام گوناگون تشکیل شده است، شخصیتی که همه دربارهاش اتفاق نظر داشته باشند تقریباً وجود ندارد. هر قوم شخصیت منسوب به خودشان را قبول دارند، تازه اگر قبول داشته باشند و این خود مانع وحدت ملی و نیز باعث مسائل و مشکلاتی برای کشورشان شده است.
یکی از مهمترین مسائلی که در حال حاضر با آن روبرو هستند، مسئله شناسنامه الکترونیکی یا به قول خودشان تذکره برقی است. افغانستانیها پیش از آنکه خود را افغانی بدانند، قومیت برایشان مهم است. یعنی تاجیکها، هزارهها، ازبکها و غیره، پیش از آنکه خود را افغانی بدانند، تاجیک، هزاره، ازبک و غیره میدانند و قومیت برایشان مهمتر است. به سخن دیگر، قبول ندارند افغانی هستند، بلکه لفظ افغان را مختص به پشتونها میدانند و همین مشکل بزرگی برای صدور شناسنامههای الکترونیکی شده است. چرا که درج لفظ افغان در آن مورد اعتراض جمع قابل توجهی از اقوام غیرپشتون است و آنرا قبول ندارند و اصرار دارند نام قوم خودشان در شناسنامه درج شود و یا هیچ نوشته نشود. بدین دلیل سالهاست صدور شناسنامه متوقف مانده است. قضاوت در این باره کار آسانی نیست، ولی بههرحال این هم یکی دیگر از معضلات جامعه افغانستان است. با یک شخص آگاه افغانستانی که در این باره صحبت کردم میگفت مگر در کارت ملی و یا شناسنامه شما نوشته شده است پرشین؟ خودم تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. درست است ایرانیان همگی قبول دارند که ایرانی هستند، اما قومیت هم مطرح است. حالا تصور کنید روی کارت ملی ایرانیان نوشته شده باشد پرشین. قطعا با عکسالعمل دیگر اقوام ایرانی روبرو خواهد شد. او میگفت همین که روی تذکرههای برقی آرم و پرچم دولت افغانستان وجود دارد کافی است و همه میدانند متعلق به چه کشوری است. بنابراین چه ضرورتی دارد که دولت اینقدر اصرار دارد لفظ افغان هم در آن درج شود؟
همانگونه که قبلا اشاره کردم، هیچ شخصیت ملی که همه او را قبول داشته باشند وجود ندارد و یا لااقل من ندیدم که اینگونه باشد. احمدشاه مسعود و دکتر نجیبالله (آخرین رئیس جمهور حکومت خلقی ها) تا شاید بیش از دیگران مورد پذیرش باشند.
درباره پیر هرات همین قدر بسنده میکنم که ایشان از نوادگان ابو ایوب انصاری صحابی معروف بود که اجدادش به هرات مهاجرت کرده و در همین شهر اقامت گزیدند. خواجه عبدالله از بزرگان عرفان و صوفیه است و مناجاتنامه ایشان بسیار معروف و خودش هم بسیار مورد احترام و تکریم اهالی هرات است؛ به گونهای که رسم است در روز ازدواج، عروس و داماد به همراه نزدیکانشان جهت عرض ارادت به مزار پیر میآیند و ضمن دعا و نیایش، برای خود خوشبختی از پیر طلب میکنند. خودم در مدتی که آنجا بودم یک مورد آن را دیدم، کاروانی از اتومبیلها به دنبال خودروی عروس و داماد روان شده و پس از اجرای مراسم دعا و نیایش به خانه برگشتند. البته نکته اینکه عروس خانم را به محوطه آرامگاه که در حیاطی با صفا و فضای باز است، راه نمیدهند.
پس از بازگشت از مزار پیر هرات با همایون (که خودش به میل خودش منتظرم مانده بود) دیگر دوست شده بودیم و قرار شد هر جا خواستم بروم به او زنگ بزنم. کنار هتل از همدیگر خداحافظی کردیم. از اینکه هتلم در مرکز شهر بود، بسیار خرسند بودم، چرا که مرکز شهر قلب تپنده آن است و زندگی در آن موج میزد. تا آنجا که دیگر فراموش میکردم به کشوری آمدهام که شب و روز از آن اخبار جنگ و انفجار به گوش میرسد.
درباره بهای کرایه تاکسی باید بگویم با ۱۰۰ افغانی در شهر از این گوشه به آن گوشه میتوانید بروید و اگر مسیر بیرون شهر و کمی دور باشد، قیمت افزایش مییابد. البته وسیله نقلیه دیگری هم وجود دارد و آنهم موتورهایی است که اتاقکی روی آن تعبیه کردهاند. مانند تک تکهای هندوستان که البته قیمتش کمتر است.
من به هر جا سفر کنم، از جاذبههای گردشگری و دیدنیاش هم بازدید میکنم. اما آنچه در اولویتم قرار دارد، مردم و فضای عمومی آنجاست. به همین خاطر تا آنجا که میتوانم به همه جای شهرها با پای پیاده سر میزنم و از همه چیز و همه کس و همه جا عکاسی میکنم. در مدت اقامتم در هرات از گوهرشاد بیگم و دیگر بناهای محوطه تاریخی آنجا دیدار و عکاسی کردم. البته از بیرون چون درب آنجا بسته بود و کسی هم نیافتم تا آن را باز کنم. بعد از همه اینها دوباره به مرکز شهر بازگشتم. جنب و جوش و سرزندگی آنجا برایم خوشایند بود و از پرسه زدن در آنها سیر نمیشدم. تا ظهر هم اینگونه گذشت. پس از صرف ناهار به شهرگردی ادامه دادم و به سمت کنسولگری ایران راه افتادم که با پای پیاده از محل هتل راه زیادی نبود. وقتی به آنجا رسیدم، وقت اداری هنوز تمام نشده بود. صف طویلی مقابل بخش ویزا به چشم میخورد. دریافت ویزای ایران برای اتباع افغانستان روند و شرایطی دارد که میتوان آن را کمی سخت و نیز متغیر دانست. در حال حاضر به این صورت است که 100 یورو جهت صدور و 300 یورو به عنوان ضمانت اخذ میشود که در برگشت به فرد متقاضی برگشت داده میشود. ولی چون متقاضی زیاد است، صف طویلی همواره جلوی کنسولگری ایران در هرات وجود دارد. باز به همین دلیل آژانسهای مسافرتی تبلیغات زیادی جهت انجام پروسه دریافت ویزای ایران در قبال پول انجام میدهند.
اتفاق کوچکی در جلوی درب کنسولگری برایم رخ داد که بیان آن خالی از لطف نیست. پس از آنکه چندین عکس از ازدحام مردم در قسمت ویزا گرفتم. به درب اصلی که به وسیله چندین نگهبان مسلح محافظت میشد رسیدم. سردر ورودی ساختمان کنسولگری معماری زیبایی داشت و سال تأسیس ۱۳۱۵ روی آن نوشته شده بود. از آنجایی که میدانستم عکسبرداری از اماکن دیپلماتیک ممنوع است، به یکی از نگهبانها مراجعه کرده و پرسیدم که آیا میتوانم از سردر ساختمان کنسولگری عکس بگیرم یا نه؟ نگهبان که مردی تقریبا ۴۰ ساله بود با لبخند گوشیام را گرفت و به راه افتاد. هرچه گفتم آقا من فقط یک سوال کردم؛ اگر ممنوع است خب میروم. اما او با یک لبخند بلاهتآمیز به من نگاه کرد و بدون آنکه چیزی بگوید به راهش به سمت اتاقی که دیگر نگهبانها در حال استراحت بودند ادامه داد و من هم پشت سرش وارد اتاق شدم. تختهای سربازی دو طبقه داشت و تعدادی نگهبان در حال استراحت بودند که یکی از آنها زن بود. خیلی برایم جالب بود که در استراحتگاه آقایان به خواب رفته بود. سرانجام مردی جوان که هیکلی درشت داشت و گویا رئیسشان بود، گوشی را از دست نگهبان یادشده گرفت و بدون توجه به حرفهای من، شروع به بازرسی از گوشی نمود. پیش خودم یاد خاطرات هاشمی مقدم افتادم که در سفر به افغانستان دچار دردسری مشابه شده بود که در سفرنامه افغانستان مفصل راجع به آن توضیح داده است. بنابراین خود را برای اتفاق مشابه آماده میکردم. اما چیز دیگری اتفاق افتاد. آقای رئیس بعد از پاک کردن عکسهای مربوط به کنسولگری و چک کردن پاسپورت بنده، گوشیام را پس داد و بدون آنکه حرفی بزند دوباره روی تخت دراز کشید. من هم خیالم راحت شد که موضوع ختم به خیر شده است و میتوانم بروم. با همه اینها دوباره برگشتم و دور از چشم نگهبانها، از بخش ویزا چند عکس گرفتم و به راه خود ادامه دادم.
در ادامه خیابانگردی به ساختمان رادیو و تلویزیون رسیدم که به شدت از آن محافظت میشد و از ساختمانها و اماکن معتبر شهر محسوب میگردید. این ساختمان در کنار استانداری و یا مقام ولایت هرات قرار داشت. ساختمان استانداری مجموعهای بزرگ و آبرومند در شهر هرات بود که در مقابلش میدان و پارک بزرگی قرار داشت. خیابان روبرویش هم بسیار عریض و مرتب بود. در همین خیابان چندین مدرسه قرار داشت. پسران با لباسهای همرنگ و همسان و دختران محجبه در رفت و آمد بودند. چیزی شبیه به همان مانتو و مقنعهای که دختران در ایران به تن میکنند؛ اما هیاهو و شادیشان مثل همه کودکان در همه جای دیگر دنیا بود.
در مجموع، هرات شهری امن و سرزنده است. زبان مردم آن فارسی یا به قول خودشان دری با گویش خراسانی میباشد. کسب و کار هم با رونق به نظر میرسید.
هرات دروازه غربی کشور افغانستان و به لحاظ استراتژیک برای این کشور بسیار مهم است. درصد قابل توجهی از ارتباطات و صادرات و واردات زمینی کشور از این شهر با همسایه غربی آن یعنی ایران انجام میشود.
علاوه بر آنکه جاده آسفالته از مرز تا هرات توسط ایران درست شده است. سخن از احداث خط آهن از مشهد به هرات هم سالهاست در میان است، ولی نمیدانم آیا اقدام عملی هم صورت گرفته یا نه؟
کالاهای موجود در بازار هرات بیشترشان ساخت ایران است و از این بابت حس میکنی در بازارهای ایران هستی. البته کالاهای چینی از نوع بنجل آن هم کم نیست. با نگاهی به مغازههای میوهفروشی در مییابی که میوهها اغلب و یا تمام متعلق به همان دور و بر است؛ چرا که از تنوع زیادی برخوردار نیست و سطح قیمت آنها نسبتاً پایین است. ولی باز برای مردمی که درآمد کمی دارند شاید بالا محسوب میشود.
کارمندان و حقوقبگیران چیزی معادل ۱۵۰ دلار در ماه حقوق دریافت میکنند و صد البته که همین مقدار هم برای همه نیست و پیدا کردن شغل، کار آسانی نیست. و همین، یکی از دلایل خروج مردم از کشور و رفتن به کشورهای همسایه مثل پاکستان و ایران جهت کار و کسب درآمد است
نظر شما