ـ بهروز غریبپور: من از دوران کودکی دیوانهوار عاشق تئاتر بودم، تصور کنید من اولین شهروند کردی بودم که به عنوان دانشجوی رشته تئاتر وارد دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران شدم، یعنی من حتی الگویی نداشتم که پیش از من به تئاتر رفته و موفقیتی کسب کرده باشد و تجربهای به من منتقل کند. حتی پیش از دانشگاه من از 14 سالگی و حتی از کودکی به هیچ چیز جز تئاتر و هنرهای نمایشی نیندیشیدهام. در زمان ما خیلیها برای ادامه تحصیل و زندگی سردرگم بودند، اما من در سال سوم متوسطه برای خودم تعیین کرده بودم که باید تئاتر بخوانم و اصلا هم نمیدانستم در تهران دانشکدهای به نام تئاتر وجود دارد.
آن وقتها تصورم این بود که میروم خارج کشور و این کار را دنبال میکنم. اما خانواده ما آنقدر متمول نبودند، بنابراین انگیزه اولیه من برای انتخاب تئاتر بسیار قوی بود. درباره این انگیزه اولیه بسیار قوی میتوانم بگویم که امروز خیلی در من بیشتر هم شده است. امروز مطلقا خودم را یک مرد میانه سال و 56 ساله نمیبینم. ورزش صبحگاهیام برقرار است، مطالعه روزانهام هست، مطالعه آخر شبم هست، خیلی وقتها کلاس و دوره میبینم و خودم را بازسازی میکنم، بنابراین یک آن از خواندن و نوشتن و آموختن دریغ نکردهام.
اما نکته بعدی که باید بگویم این ست که همواره این مسئلهام بوده که به هیچ وجه از اثر خودم تقلید نکنم. مثلا کارهای امثال من از جمله "رستم و سهراب"، "قصه تلخ طلا" و "آهو یاهو" هیچ کدام شبیه همدیگر نیست و این به دلیل آن است که از کودکی آموختهام تقلید از خود، خیانت به خود است و هم عین از دست دادن انگیزه. روی همین اصل اگر در این مصاحبه پندی برای جوانها وجود داشته باشد (نه برای همسن و سالان خودم)، این است که من هرگز مانعی برای خودم تصور نکردهام، به این معنی که نمیگذارند، نمیشود، نمیتوانم. من همواره گفتهام این مانع من را به چالشی عمیقتر میکشاند، همواره گفتهام اگر نخواستهام به خاطر این بوده که زیاد نخواستهام. من فکر میکنم در قیاس با نیروهای جوانتری که با من کار میکنند، همواره جوانتر عمل کرده و حتی نیرو و توان بیشتری هم گذاشتهام. تا به امروز هم یادم ندارم که گفته باشم خستهام.
* با توجه به اشارهای که به دوران کودکی و نوجوانیتان کردید، اگر ممکن است از چگونگی خوردن جرقه اولیه علاقمند شدنتان به تئاتر برایمان بگویید؟
- به دلیل اینکه پدر من یک فرد فرهنگی بود، از همان کودکی با دیدن نمایشهای مدرسه و جشنها و مراسمهای مختلف این زمینه در من شکل گرفت. ضمنا من یک دایی داشتم به نام غلام رومی که در زمان خودش خواننده معروفی در کردستان بود و در بعضی نمایشها هم بازی میکرد و اینها باعث شده بود من در کودکی تئاتر زیاد میدیدم. زمانی که بازهای همسن و سالان من گردوبازی و الاکلنگ و اینجور بازیها بود، من خواهر و برادر و بچههای فامیل را جمع میکردم و برایشان نمایش اجرا میکردم. بنابراین حتی نوع سرگرمی من در کودکی هم متفاوت بود و چیزی نبود جز تئاتر. میتوانم بگویم همه اینها با هم باعث شد من زودتر از آنچه باید تصمیم گرفتم چه حرفهای در آینده داشته باشم.
* مسئله مهمی که وجود دارد این است که همسن و سالان شما که هر کدام وارد عرصه فرهنگ و هنر شدهاند به نوعی از خانوادهای با سطح فرهنگی بالاتر از عامه مردم پا به این عرصه گذاشتهاند، آیا به نظر شما امروز هم این مسئله در علل ورود به عرصه هنر وجود دارد؟
ـ نه، اصلا. در زمان ما یک هنرپیشه تئاتر اصلا مشهور نبود که عکسش روی مجله باشد و مصاحبه کند و درآمد بالایی داشته باشد. حتی برعکس این بود. میگفتند اینها مطربند، پایگاه اخلاقی مناسبی ندارند، منحرفند، بیسوادند، پررو هستند، اینطور نبود که امروز برای تئاتریها بزرگداشت میگیرند و بازیگرها و کارگردانها احترامی دارند. در واقع اصلا تئاتری بودن علاوه بر اینکه افتخاری نبود، حتی زمانی که من با درجات عالی دانشکده هنرهای زیبا قبول شدم، دوستان به من میگفتند "خوب از سپاهی دانش بهتر است و بالاخره دانشگاه میروی". خیلی از معلمهایم ناراحت بودند و میگفتند تو بجای اینکه بروی دانشگاه پزشکی بخوانی، کاری کردی که در دانشگاه بتوانی تئاتر بخوانی.
* در واقع کاملا بر تصمیمتان متمرکز بودید و فقط به عشقتان فکر میکردید.
ـ کاملا، حتی من نگران این بودم که مبادا جذابیتهای عنوان پزشک یا مهندس بودن مرا از عشقم غافل بکند. ببینید، به نظرم عشق انسان را هیجانزده میکند و شما را به راههای ناشناختهای میکشاند که با توان و انرژی، سرمست پیش میروید. خیلیها به من میگفتند اگر به تهران بروم شاید نتوانم بازیگر یا کارگردان موفقی بشوم، ولی من فقط به عشقم فکر میکردم و هنوز هم وقتی پرده تئاتر را میبینم، دلم میلرزد.
چندی پیش وقتی برای همسرم مطلبی را از دنیای درون خودم میخواندم که "خدایا مرا مصون دار که قلبم پر از عروسک است"، همسرم به من گفت: "اصلا فکر نمیکردم تا این حد و اینقدر به مرگ فکر کنی که حتی پس از مرگ هم در پیشگاه خداوند در آن دنیا هم از عروسکهایی که در قلبت هست دفاع بکنی". بنابراین من شیفته تئاترم، شیفته صحنه و بوی صحنه و حضور در صحنه هستم. شاید اگر این زندگی امروزی نبود، به شیوه بازیگران قرون وسطی که یک گاری داشتند و از این شهر به آن شهر میرفتند و فقط انگیزهشان تئاتر بود، آنگونه زندگی میکردم. هنوز هم اگر شرایطش فراهم شود، آن کار را میکنم. من سالها در مصاحبههای مختلف از لذت تئاتر گفتهام، اما شاید اصلا نتوانستهام آن را کاملا بیان کرده باشم.
حتی وقتی به دلیل کارهایی مثل پروژه تبدیل کشتارگاه به فرهنگسرای بهمن مدتی از تئاتر دور شده بودم، بعد از اتمام پروژه "بینوایان" را روی صحنه بردم تا بگویم آقایان، من در زمان ساخت فرهنگسرای بهمن شبانهروز به "بینوایان" فکر میکردم. شاید یکی از تفاوتهای عمده من با دیگر همکارانم این نکته باشد که من برای خودم کار نمیکنم، چون کسی که انرژی میگذارد و کشتارگاه را به فرهنگسرای بهمن، کارخانه ... را به مرکز تاریخی شهر تهران، کاخ سابق شهربانی را به کاخ موزه وزارت امور خارجه تبدیل میکند و خانه هنرمندان را به وجود میآورد، برای خودش که نمیکند. من در دهها پروژه در استانهای اصفهان، چهارمحال و بختیاری، یزد، مرکزی و ... کار کردهام، دهها کتابخانه مرمت کرده یا ساختهام. ولی تا به حال پشت میز هیچ کدام از اینها برای استفاده خودم نرفتم.
شاید بهتر است بگویم دو عشق در من است که این نیرو را باعث میشود، یکی عشق به تئاتر و دیگری عشق به ایران. من آبادانی را در کشورم به عنوان یک تعهد عمیق پذیرفتهام. چند روز پیش چند میهمان از ترکیه داشتم که پرسان پرسان آمده بودند تا از من درباره طرحی مثل طرح کشتارگاه در شهر استانبول، صلاح و مشورت کنند که در استانبول چه شیوهای را در پیش بگیریم. من به عنوان یک ایرانی این مسئله را دوست دارم، چون شاید آنها اسم غریبپور را فراموش کنند، اما من میخواستم بگویم من نیاکانی مثل ابن سینا، خیام، حافظ، شیخ بهایی، سعدی و فردوسی داشتهام.
من تعهدی دارم که نشان بدهم فرزند خلف اینها هستم. بنابراین الان هم که در پروژه تئاتر شهر کار میکنم، به این معنی کار نمیکنم که بگویم بعد از بازسازی یکی از نمایشهای خودم را روی صحنه میبرم، بلکه دوست دارم فضای تئاتر شهر که قرار است جشنواره بینالمللی در آن برگزار شود و آبروی فرهنگی ایران است، پاک و تمیز و بدون گربه باشد. من ایران را نه به معنای پرستیدن، ولی سجده بر خاکش میکنم و دوستش دارم.
* تصمیم ندارید این حرفها و اندیشهها ر ا بطور کامل و به شکل شفاهی یا مکتوب در اختیار همگان قرار بدهید؟
ـ بله، تصمیم دارم. اما هنوز در حال ساختن هستم و اگر الان این کار بکنم، گویی مثل این است که بخواهم بگویم خیلی کار کردهام. اما من خیلی کار نکردم. من در قیاس با بهروز غریبپور و کسی که فکر میکند میتواند خیلی کارهای دیگر انجام دهد، کاری نکردم و در ابتدای راهم، اما در قیاس با دیگران خیلی کار کردهام.
* آیا به نظر شما بعد از 25 سال برگزاری جشنواره تئاتر فجر و بعد از 25 سال تجربه، جشنواره تئاتر فجر به آن جایگاهی که باید رسیده یا در واقع به نظر شما جشنواره فجر در کجای راه قرار دارد؟
ـ میتوانم بگویم رسیده است. اصلا تداوم و استمرار یعنی رسیدن، اما به کجا رسیدن مهم است. امروز جشنواره تئاتر فجر هنوز به یک جشنواره استاندارد بینالمللی تبدیل نشده است، به این معنی که یک عده آمادگی داشته باشند تا هر سال حتما در جشنواره تهران حضور داشته باشند. استمرار همیشه در نگاه ناظر، معنی به وجود میآورد و ربع قرن حضور برای یک جشنواره کم نیست، اما هنوز مانده و امیدوارم در دوره بعد با تلاش برای تغییر معیارها، کمکردن محدودیتها و نگاهی فراگیرتر، به آن استاندارد نزدیک و نزدیکتر بشویم. بنابراین من واقعا آفرین میگویم به همه کسانی که با وجود بعضی مشکلات که حتی نمیتوان به دیوار گفت، این جشنواره را سر پا نگه داشتهاند و به هر قیمت کار کردهاند. خانواده تئاتر غالبا تهیدست هستند، اما با غرور این تهیدستی را پنهان میکنند.
* استانداردی که شما فرمودید به واقع ایدهآلی است که آرزوی قلبی هر تئاتری و علاقمندان این هنر است، اما به نظر شما وجود بینظمیهایی مثل ماندن وسایل صحنه گروههای خارجی در گمرک یا فروش بلیت از اندازه ظرفیت سالن و این قبیل بینظمیهای ابتدایی بعد از 25 سال تجربه از کجا ناشی میشود؟
ـ چندی پیش برای حضور در جشنوارهای به اکراین رفته بودم. آنجا یک پسر 24 ساله راهنمای ما بود، از او پرسیدم از کی با این جشنواره همکاری میکند. آن پسر کودکی را که در کالسکه بود به من نشان داد و گفت "از زمانی که همسن این کودک بودم. پرسیدم چطور؟ گفت "این جشنواره مال همه ماست و این کودک هم از همین کودکی میآموزد که این جشنواره برای او هم هست و شاید یکروز او هم راهنمای یک میهمان دیگر باشد." باید به این مسئله مهم توجه داشت که گمرک، پلیس، شهرداری و ... همه برای هم کار میکنند و همه باید فقط به یک چیز بیندیشند، ایران.
وسایل نمایش "سبز در سبز" من در فرودگاه چین مانده بود، برای شش ماه روی وسائل نوشته بودند "محتویات این بسته متعلق به یک گروه نمایشی ایرانی است، به موقع فرستاده شود". ما فکر میکردیم گم شده، اما ببینید آنها برای اشیاء هنری ما چه ارزشی قایل شدند و ششماه آنها را صحیح و سالم نگه داشتند و به موقع هم برایمان فرستادند.
همبستگی در اینجاها خودش را نشان میدهد. من اگر قوانین و اتفاقات کشور را برای خودم بدانم، دیگر نمیگویم مثلا این اموال مال شهرداری یا جشواره یا فلان جاست، یعنی مال من نیست. میگویم متعلق به ایران و برای سرافرازی ایران است. نکته دیگر در این باب که متاسفانه به آن دامن هم زده شده، این است که مثلا میگویند چرا آقای ایکس باید 10 سال دبیر جشنواره بماند، اینها متوجه اهمیت و فواید استمرار نیستند. وقتی آن فرد امسال تجربهای کسب کرد، در دوره بعد از آن استفاده میکند. اصولا در دنیا بسیاری از جشنوارهها هستند که به نام یک فرد شناخته میشوند و اصلا اینگونه نیست که هر سال دبیر جشنواره و دبیرخانه و همه تغییر کنند و عوض بشوند. بنابراین امیدوارم از این تجارب جهانی در جشنواره فجر استفاده بشود، زیرا جشنواره فجر اعتبار فرهنگی کشور است و نه فقط تئاتر.
* کمی هم از آخرین فعالیتهایتان برای ما بگویید.
ـ در حال حاضر مقدمات شروع تمرینات نمایش "مکبث" را مهیا میکنم تا بتوانیم اواخر دیماه تمرینات را شروع کنیم و در چند ماه آینده پس از ساخت عروسکهایش آن را در تالار فردوسی اجرا کنیم. دو اجرا هم که "قصه تلخ طلا" در جشنواره فجر دارد.
نظر شما