خبرگزاری مهر، گروه استانها-فهیمه صائمی: برای دیدار با اکبر باید تا نردین میامی عزم سفر کرد روستایی در دل کوه و دشت که زیبایی مثالزدنیاش تکرار نشدنی است. پیچوخم جادهای که چون ماری تنومند پای کوه را میگیرد و بهپیش میرود ماری که بر پهنه سبز فام دشت دانیال حقیر به نظر میرسد.
نردین پس از حسینآباد کالپوش در لابهلای پیچوخم جاده پیدا میشود. آنقدر دور است که وقتی میرسی هنوز خسته راهی! دو ساعت رانندگی از میامی. دوساعتی که تا رسیدن به آنجا در این اندیشهای که با چه کسی میخواهی آشنا شوی؟ تلاشها برای یافتن یک آزاده در این شهرستان ۴۵ هزارنفری آنقدر سخت بود که فهرست تهیهشده از نامزدهای مصاحبه تنها یک نام داشت آنهم اکبر خسروی.
دالان به دالان، کوچه به کوچه ... انتهای کوچهای باریک دری آهنی و اکبر که در کنار منزل خود به پیشواز میآید ... خوشآمدید. خانهای ساده و بدون تشریفات از آن خانههای روستایی که فرشش سادگی است و دیوارهایش مهماننوازی از آن خانههایی که هرچه در بردارد برای مهمان مضیقه نخواهد کرد.
خوشآمدید ...!
دو فرش لاکی رنگ دو در بزرگ چوبی که اتاق مهمان را از سایر بخشها جدا میکند. چند بالش و پشتی، چند عکس روی دیوار و ساعت دیواری تمام آن چیزی است که در هال و پذیرایی خانه اکبر میتوان دید ... خانه اکبر را با سادگی رنگ کردهاند. اصرار دارد که مهماننوازیاش را با تعارف چای ثابت کند مدام از طولانی بودن راه عذرخواهی میکند انگار او مقصر است که نردین دوساعتی با میامی فاصله دارد. کمی معذب است آخر بانوان انجمن قرآنی ارشاد اسلامی نیز همراه ما هستند برای دیدار اکبر همزمان با روز ورود آزادگان آمدهاند.
بجای تکیهبر دیوار، روی دوزانوی خود مینشیند مدام اصرار دارد که همهچیز خوب باشد با لهجه نردین خود میگوید خوشآمدید... سن و سال زیادی ندارد اما ستاره فام موهایش زیاده از سنش نمود کرده تقریباً موی مشکی در شقیقههایش یافت نمیشود صورتی خشک و استخوانی دارد کمی زردفام. گونهای استخوانی با انگشتری که در دست دارد مدام بازی میکند پیراهن چهارخانه آبیاش چه خوش به تنش مینشیند.
«اکبر خسروی هستم ۵۴ ساله اهل و زاده روستای نردین میامی» خودش را اینگونه معرفی میکند ۱۸ ماه در جبهه حضورداشته و تاریخ اسارتش را با روز و ماه و سال و ساعت حفظ است «کربلای چهار، چهارم دیماه ۶۵ دو روز بعد از تولد۱۹سالگیام» برقی در چشمانش است شاید مرور خاطرات در ذهنش چون فیلمی سینمایی آنهم در یک فریم کوتاه ... سیاه و سپید. صامت و بیصدا. روی دور تند ... روی نوار خاطره ...
کربلای ۴ آغاز یک روایت
روایت کربلای چهار را اینگونه نقل میکند: شب بود متأسفانه عملیات کربلای چهار لو رفته بود، ما مجبور بودیم هر طور شده پیشروی کنیم تا به اهدافمان برسیم، هرچه جلو می رفتیم هیچ نیروی عراقی نمیدیدم تا اینکه از پشت سر ما را محاصره کردند، خودمان را در مرکز یک نعل اسب دیدیم پشت س رما همه عراقی ... ما درون آب بودیم و راه فراری هم نداشتیم لباس غواصی هم به تعداد نبود که بتوانیم به آب بزنیم و خود را نجات دهیم از سوی دیگر رودخانه هم متلاطم شده بود و خطرناک، میترسیدیم که غرق شویم. صحنهای هولناک بود متأسفانه بسیاری از بچهها شهید شدند.
وی میگوید: دوران سربازی تکتیرانداز لشکر ۲۵ سپاه مازندران بودم، آنجا اما هیچیک از این آموزشها به کارت نمیآمد آنجا فقط جان بود و گلوله و سرب داغ و تن بچههای رزمنده ... ما حدوداً ۱۳ نفر بودیم من در میان آنان در عملیات بیشتری شرکت کرده و تجربه داشتم، گفتم تسلیم نشوید، گفتند تسلیم شویم تا اسیر شویم اما من میدانستم که امشب شبی نیست که عراقیها از ما اسیر بگیرند.
اکبر میگوید: همین هم شد متأسفانه عراقیها به بچهها تیر خلاص زدند، من خودم را در آب انداختم و کنار نیزارها ماندم چهار روز دستم به نیها و تنم زیرآب، امروز کدام جوان ۲۰ ساله میتواند حتی لحظهای این وضعیت را تصور کند! آنهم در میان دشمن تا بن دندان مسلح؟ بعد از چهار روز در آب ماندن خواستم به خاکریزها پناه ببرم که ناگهان دو نفر مرا صدا زدند برگشتم و دو عراقی دیدم آنها اسیرم کردند و این آغاز راه اسارت من بود.
تکریت ۱۱ خانهای ۴ساله
این آزاده، روزهای اسارت در اردوگاه ۱۱ تکریت عراق را اینگونه روایت میکند: برخوردی که ایرانیها با اسرای عراقی میکردند خیلی بهتر از برخورد عراقیها با ما بود، شدت شکنجههای روحی و جسمی خیلی زیاد بود شکنجههایی میکردند که نمیشود بیان کرد. از سوی دیگر غذا خیلی کم بود در عوض ما را به مقدار زیاد هرروز صبح تا شب به شیوههای مختلف شکنجه میکردند.
اکبر میگوید: یکبار سرهنگ عراقی آمد ما را بهصف کرد و برای دلجویی و رسیدگی به ما پرسید چیزی کم و کسر دارید؟ یک نفر از آخر صف بهزور با زبان عربی و فارسی گفت: ویتامین نداریم از آن روزبه بعد تا مدتی به ما میرسیدند و سبزی و ماست و ... میدادند اما چند روز بعد شکنجهها بیشتر شد، یخ به قطر ۱۰ ساعت را میشکستند ما را در آب میانداختند و بیرون میآوردند، روی زمین شلاق میزدند و این رویه تکرار میشد و میگفتند شما وقتی مقام بالا میآید نباید کاستیها را بگویید فقط بگویید شکراً!
روایت او از آزادی هم جالب است، اکبر درحالیکه شوقی برای تعریف کردن دارد میگوید: ششم آذرماه سال ۶۹ ما را از تکریت بیرون آوردند. اردوگاه ما معروف شده بود بهسختی شکنجه! به ما گفتند فردا شمارا بهجای دیگری میفرستیم و مدتی آنجا هستید بعد میروید ایران. صبح، قبل از آفتاب، عدهای آمدند در را باز کردند و به چند کانتینر اشاره کردند، آنقدر ما را شکنجه کرده بودند که نگران شدیم این هم توطئه ای باشد.
بهسوی ایران
اکبر میگوید: دو، سه نفر از صلیب سرخ آمدند یک خانم هم با آنها بود، بچههای ما گفتند تا این خانم لباس مناسب نپوشد ما بیرون نمیآییم و صحبت نمیکنیم. آن خانم مسئول صلیب سرخ بود، لباس مناسب پوشید و به ما گفت ۵۰ نفر ۵۰ نفر جدا شوید، کارت اسارت بگیرید تا شمارا به ایران ببریم. به هرکدام از ما کارت و لباس و قرآن دادند. ساعت دو بعدازظهر بود که مینیبوسها آمدند ما را سوار کردند. من را وقتی برای اسارت به اینجا میآوردند مجروح بودم با جیپ و با چشمباز آمدیم تماممسیر را دیدم وقتی برمیگشتیم من دیدم ماشین سمت بغداد نرفت سمت بصره رفت فهمیدم که به ایران میرویم چون این سمت عراق اردوگاهی نداشت.
وی میگوید: ما به باختران آمدیم آنجا ما را سه روز قرنطینه کردند و داروهایی به ما میدادند همچنین آزمایش هم از ما میگرفتند که بیماریای با خود به ایران منتقل نکنیم بعد هرکسی را به دیار خودش راهی میکردند.
وی در مورد شرایط خانوادگی خود میگوید: سه ماه قبل از سربازی بود که ازدواجکردم یعنی در هنگام اسارت تقریباً ۱۷ ماه از ازدواجم میگذشت، خانواده من هیچ اطلاعی از من نداشتند وقتی برگشتم فهمیدم همسرم غیابی طلاق گرفته است، روزهای سختی را گذراندم، دوباره ازدواج کردم و خداوند سه دختر به من داد و بسیار راضی هستم.
جانباز و آزادگی دو مهر افتخار
این آزاده اهل نردین اما جانباز هم هست، از نوع نشستن و نفسهایش میتوان فهمید، پاکتی از قرص های متنوع بر روی کابینت آشپزخانه قرار دارد، او میگوید: ۳۰ درصد جانبازی دارم، کمر به پایین تیر خوردم و همچنین شیمیایی هم هستم. وقتی از او درباره خدمات دولت و بنیاد شهید و امور ایثارگران میپرسم با کلافگی میگوید: خدمات و مزایا که چه عرض کنم در این سالها حتی یک نفر هم نیامد که حال مرا بپرسد یا این روز را به ما تبریک بگوید.
وی میافزاید: در منطقه دورافتادهای هستیم و هیچکس به ما سر نمیزند شما اولین نفری هستید که به ما سر زدید و حال ما را پرسیدید، من از آزادگیام تنها یک کارت دارم حتی فرزندانم از این فرصت برای گرفتن شغلهای دولتی یا رفتن به دانشگاهها استفاده نکردهاند امروز خیلی اوضاع بدی را میگذرانم، روی یک ماشین کار میکنم تا بتوانم گذران زندگی کنم.
اکبر میگوید: دخترم نامزد کرده است اما چون توان خرید جهیزیه ندارم هنوز عروسی نکرده، هیچکس به فکر ما نیست که بپرسد توان کسب درآمد داری یا نه؟ من مدتی مسئول تدارکات سپاه بودم و تنها یکمیلیون و ۵۰۰ هزار تومان حقوق بازنشستگی میگیرم و بابت اسارت هیچچیزی تا الآن دریافت نکردم. به بنیاد شهید و امور ایثار گران هم رفتم گفتند چون یکجا حقوق میگیری ما نمیتوانیم شمارا تحت پوشش بنیاد بیاوریم.
اکبر خوشصحبت است اما مجال برای گفتگو نیز کوتاه ... باید او را ترک گفت چشمانش برق میزنند. تغییر احساسات او وقتی از کربلای چهار صحبت میکرد تا امروز که به وضعیت حقوق و ... رسیدیم کاملاً مشهود است از چشمانش میتوان خواند که با کاهش قدرت خرید در این روزهای بحران اقتصادی چه مشکلاتی بر سر راه دارد ... باید اکبر را تنها گذاشت اما سادگی این مرد هرگز فراموش نمیشود.
نظر شما