پیام‌نما

لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ * * * هرگز به [حقیقتِ] نیکی [به طور کامل] نمی‌رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید؛ و آنچه از هر چیزی انفاق می‌کنید [خوب یا بد، کم یا زیاد، به اخلاص یا ریا] یقیناً خدا به آن داناست. * * * لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّی تُنفِقُواْ / آنچه داری دوست یعنی ده بر او

۱۴ فروردین ۱۳۹۸، ۱۲:۳۲

دلنوشته ای درباره حادثه تاریخ ساز مبعث؛

محمد(ص) آمد و تمام ملکوت و وحی را در قامت کلمه ریخت

محمد(ص) آمد و تمام ملکوت و وحی را در قامت کلمه ریخت

محمد آمده بود تا بسان آخرین پیامبر در ابلاغ آخرین رسالت با تمام بشریت اتمام حجت کند. محمد آمد و تمام ملکوت و وحی را در قامت کلمه ریخت.

خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه_محمدرضا مرادی طادی: باری دیگر، خسته جان از گرمایی که طاقتش را ربوده بود، گام به گام دامنه‌کِشِ کوه را بالا آمد. نفس در تنگنای سینه‌اش پیچیده بود، تو گویی از آن حادثۀ عظیم، از آن طامۀ کبری، پیش تر با خبر شده بود. زبان بر کامِ دهان چسبیده بود. گرمایی بود بس سخت در سرزمین تفدیدۀ حجاز که آبستنِ تاریخ بود.

به میانۀ کوه که رسید، شکافی بود مألوف و مونس که سال‌هایی از عزلت را، به رسم تعبّدِ حنیفانه، در آن سپری کرده بود.چُنان بی طاقت بود که نایِ قدم برداشتن نداشت، لذا با آخرین رمق‌های باقیمانده خود را به درون شکاف پرتاب کرد. در سایۀ درونِ غار هُرمِ گرما فروکش کرده بود؛ چشم‌ها را بست تا اندکی بیاساید. با خود گفت امروز را چه خبر است؟ چرا آفتاب این گونه آتش باران شده؟

روزگاری بود که در این غار صداهایی مبهم و گنگ می‌شنید. چیزی همچون صدای وزوز زنبورها یا خِشاخِش برگ‌ها، آن گاه که بادی می‌وزد. امّا نمی‌دانست که آن صداهایِ گنگ پیش درآمد حادثۀ عظیم امروز است. نمی‌دانست که این گرمای بی تاب از نورافشانی جنون آمیز خورشید حجاز نیست، بلکه زمین از حرارت دخولِ ملکوت لبریز شده است. نمی‌دانست که تمامِ لاهوت خداوند در کلمه لبریز شده و در راه حجاز است. ملائکه و کروبیان، صف در صف، از ورای آسمان‌ها رهسپار زمین شده اند تا عظیم‌ترین لحظۀ تاریخ را بر جانِ محمّد ابلاغ کنند؛ و این گرمای سوزان نه از برای آتشین روزِ حجاز بلکه از برای خُنکایِ شبِ زایشِ وحی و حلول لاهوت است.

چشمهایش را گشود. آبی زلال در سیاهیِ آن برق می‌زد. لبخندی بر لبش نشست، با خود نجوا کرد: مرا امروز عجیب حسّی غریب است؛ جان را چه شده؟ این بی تابی‌ها از چیست؟
قامتی راست کرد و به محرابِ همیشگی، در منتهاالیه غار، در آمد. بمانند همیشه لباسی تمیز و سفید پوشیده بود.دستار را گشود و زلفها را بر شانه رها کرد. اندک نسیم داخل غار میان موها پیچید و از خُنکی آن لذتی بر جان و تنش نشست.

لب از لب گشود. نام خدای خویش را بر زبان آورد و به ذکر و دعا مشغول گشت. کلمات را بسان همیشه تکرار می‌کرد، امّا احساس می‌کرد که هر کلمه از کلمۀ بعدی سنگین‌تر می‌شود. زبان وزن گرفته بود. جملات می‌شکستند و در کلمات فرو می‌پاشیدند. کَم کَمَک کلمات نیز از هم گسستند و به قامت حروف در آمدند. محمد در بهتی عظیم از خود بی خود شده بود و چون غریقی در امواج دریایی جوشان، میان کلمات این سوی و آن سوی می‌شد؛ بی اراده بود. مبهوت این حادثه بود و متعجب از خود؛ چرا امروز زبان این گونه است؟ چرا در اختیار خود نیستم؟

در میان حادثه بود و حرف‌ها را یکی یکی تکرار می‌کرد، امّا عاقبت حروف نیز پاره پاره از هم گُسلیدند. جملات رفته بودند، کلمات متلاشی شده بودند و حروف در افقِ ناپیدا محو گشته بودند، ولی با این حال زبان محمد از گفتن باز نمی‌ایستاد اگر چه زبان پیش تر، از گفتن باز ایستاده بود. محمد بی حرف و گفت و صوت سخن می‌گفت و نمی‌دانست که چگونه، زبان «بلا کیف» در سخن گفتن است. زبان نمی‌گفت، زبان گفتانیده می‌شد.

در میان این سخن گفتنِ بی کلام بود که دوباره آن صدای آشنا را شنید. صدای وزوز و خش خش، با خود گفت از کجاست این صدا؟ من که تمام غار را وجب به وجب گشته ام، نه موجودی و نه روزنه‌ای، از کجا می‌آید...

با خود نجواکنان بود و از این امواجِ خروشان پُرسان، که ناگه احساس کرد صدا نرم نرمک لطیف‌تر و لطیف‌تر و شنیدنی‌تر می‌شود. دیگر خش خش نبود، بلکه لحن داشت. نمی‌دانست چیست و چه می‌گوید، امّا احساس می‌کرد چیزی است غیر ناسوتی. صدا، بسان پرنیانِ خیال می مانست.

غار و محراب و زبان و کلمه و آن نجواها همگی به دور سر محمد به چرخش در آمدند. جان محمد از چیزی نا منتظر لبریز شد. سینه‌اش شکافته شد. غار لرزید و از دیوارۀ آن عظیم‌ترین امواجِ اقیانوسِ بی رنگی که در وصف نگنجد، فوران کرد. محمّد در بُهتی محض فقط به نظاره نشسته بود که آن امواج خروشان، که هر یک نهنگی بحر آشام بود، چگونه بر می‌آمد و بر دهان او فرو می‌ریخت. خوب که نگریست، دید که این امواج، آب نیست؛ نور است؛ نور بود و نورالانوار بود که بر جان محمد، اقیانوس اقیانوس، فرو می‌ریخت؛ محمّد از نور لبریز شد. تمام وجودش از بیکرانگی پُر شد. دهان گشود و نعره‌ای برآورد و تمام ملکوت خدا و کروبیانش را فرو بلعید و از لاهوت باردار شد.

محمّد در میانۀ بیهوشی و مستی بود؛ احساس کرد آن صدای بیرونی، درونی شده است؛ چیزی در درون، از ژرفنای جانِ محمّد صدا می‌زد. صدا از جان محمد بر می‌آمد و در جانش نیز می‌پیچید، امّا به قامت کلمه در نمی‌آمد. محمّد خیس عرق شده بود، می‌خواست آن صدا را به بانگی عظیم از عمقِ جان برآورد؛ امّا، نمی‌توانست. هر چه بر خود پیچید کلامی را به خاطر نیاورد؛ معنا را می‌فهمید ولی واژه را در نمی‌یافت. در معنی و مفهوم غوطه ور بود ولی در عین حال در برهوتی از کلمه سرگردان شده بود.

نا گاه محمّد احساس گشایشی کرد. دهان گشود، آن اقیانوس‌های فروخورده همچون آتش فشانی از حقیقت، فوران کردند؛ صدایی ملکوتی که تا کنون به این زیبایی نشنیده بود از نیِ وجودش به ترنم در آمد. کلماتی آسمانی که از جنس زمینیان نبود در فضای غار پیچید؛ خدا در کلمه متجسد شد و به سخن آمد: اقرأ…اقرأ… محمّد در مرزِ قالب تهی کردن بود. به خود می‌پیچید، بی تاب و خسته بود؛ نمی‌دانست چه کند در خشمی مقدس نعره زد: نمی‌توانم…خواندن نَدانم. صدا، که گویی از جان خود محمد بر می‌آمد، باز ترنم کنان و تلطّف کنان ادامه داد: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَق… خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ… اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ… الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ…محمّد از هوش رفت. چون به خود باز آمد، گرگ و میش غروب بود. چنان خسته بود که انگار کوهی را بر دوش کشیده است. تند از غار فرود آمد و راهی خانه شد. به کنجی نشست و «گلیم بر خود پیچیده» لرزان شد. او حامل وحی الهی، مُبلغ ملکوت و نامه رسان خداوند شده بود.

محمد آمده بود تا درسِ درستی و انسانیت و شرف و مکارم اخلاقی را، بار دیگر و این بار دقیق‌تر از پیش، بر انسان‌ها قرائت کند. محمّد آمده بود تا باز بر همان باید و نبایدهایی تأکید کند که بنیاد اخلاق و شریعت و چکیدۀ تمامی ادیان الهی است. محمد آمده بود تا این پیام ساده و راستین را بار دیگر به ما، بشرِ حریصِ فراموشکار، یاد آور شود، که دروغ نگویید، دزدی نکنید، درست کردار و درست گفتار و درست پندار باشید، خدا را ستایش کنید و جز حق مگویید. محمد آمده بود تا بسان آخرین پیامبر در ابلاغ آخرین رسالت با تمام بشریت اتمام حجت کند. محمد آمد و تمام ملکوت و وحی را در قامت کلمه ریخت.

او گفت معجزتی جز کتاب ندارد. چند ورقی است بمانند دیگر اوراق، امّا اگر می‌توانید نمونه‌ای برای آن بیاورید. با ابلاغ رسالت جدالِ تنزیل آغاز شد، امّا چند صباحی بعد تر که محمد نیز به حکم «اَنا بشرٌ مثلکم» مرگ را چشید، جدالِ تأویل میان هابیلیان و قابیلیانِ تاریخ، میان علویان و امویان، در گرفت. محمّد با کلمه آمد، ولی کلمه مغلوب دسیسه‌های اموی و شمشیرهای خوارجی گشت. محمّد گفت که معجزتی جز کتاب ندارد. شاید بتوان گفت تنها بر مبنای همین معجزه بود که ختمِ رُسل و دیانت شد. چرا که کتاب، جاودانی است، هماره و همیشه می‌توان بدان بازگشت؛ اکنون نیز، در لحظۀ همارۀ تکرارِ بعثت، چه هراس از امویان زمانه؟،یا ایها الناس، آیا کتاب خدا بر شما گشوده نیست؟ پس برای دریافتن پیامش، برای تجربۀ تجربۀ محمّد، بدان باز گردید. لذا این است پیامِ بعثت: بازگشت از خشونت به قرائت....پس دوباره با خود نجوا کنید: اقرأ....

کد خبر 4580878

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha