رفیعترین داستان زندگانی هر فرد که لطافت نسیم، سپیدی سپیده، نستوهی کوه و صداقت آئینه را در دل میپروراند.
آری، مادر کتابی همیشه گشودهای از ایثار است، که داستان پرفراز و نشیب اولین تجربه عشق، اولین نوازش و اولین آغوش را در گوش فرزند زمزمه میکند.
حکایتی به شوری اشک، به شیرینی عشق
صدای پایی به گوش میرسد، و امید بار دیگر در دل پیرزن جوانه میزند، چند بسته دستمال کاغذی با یک لنگ برمی دارد و چشم به راه از راه رسیدن صاحب صدا مینشیند، ساعت از ۱۲ ظهر گذشته و هنوز دشتی نکرده است، داستان پرفراز و نشیبش را بار دیگر از جلوی چشم میگذراند، این بار در درد و دل با خبرنگار مهر.
از ۳۶ سال پیش شروع شد، آن روز را خوب به یاد دارد، همان روزی که قرار بود یک بار دیگر طعم شیرین مادر شدن را بچشد، اما به یکباره همه چیز خراب و کام خانواده تلخ شد، هادی کوچک، با معلولیت جسمی پا به دنیای بی رحم انسانها گذاشت.
از آن روز سالیان دور و درازی میگذرد، اما کنایهها و نگاههای ترحم آمیز مردم هنوز هم ادامه دارد، هنوز هم جگرگوشه خانواده انگشت نمای در و همسایه است.
پیرزن نگاهش را به آن سوی خیابان می دوزد، کوچه و پس کوچههای این محله را خوب میشناسد، قریب به ۴۰ سال است، که از محله «غیاث» آمده، و در «ارمنی دونن» خانه خریدهاند، با آجر به آجر این خانهها خاطره دارد، درست از همان روزی که پدر هادی ترکشان کرده؛ او زیاد نتوانست معلولیت هادی را تحمل کند، ۲۰ سال پیش، مادر و هادی را با کوله باری از تنهایی، تنها گذاشت و حالا هم این راننده بازنشسته تریلی با خانوادهای مجزا در شهرک باغمیشه به سر میبرد و خبری هم از هادی، مادر و خواهرش نمیگیرد.
۲۰ تابستان داغ و ۲۰ زمستان سوزناک است که کار هادی و مادر پیرش، شده دستفروشی دستمال کاغذی و لنگ، پیرزن از زخم زبانها خسته شده، از اینکه کار کردنش نقل مجالس باشد، چند وقتی میشود با همسایهها هم رفت و آمدی ندارد، چرا که تجسم حرفهایی که هر روز پشت سرشان زده میشود، مانند پتکی آهنین بر سر پیرزن فرود میآید: آن زن دستمال کاغذی میفروشد، آن زن لنگ فروش است….
نگاهی به هادی جوان میاندازد و او را از بالا به پایین برانداز میکند، کفشها و لباسهایش زهوار دررفته است، کهنگی ویلچرش این روزها بیش از پیش خودنمایی میکند. آخرین باری که یک ویلچر درست و حسابی داشته، زمانی بود که یک خیر، هادی را با خرج خود به سفر کربلا معلی برده، و با دیدن وضعیت اسفناک ویلچر قبلی، جدیدش را برایش خریده است.
سه سالی میشود برای گرفتن ویلچر از بهزیستی روز و شب تلاش میکند، اما در هر مراجعه از اتاقی به اتاق دیگر دست به سر میشود، و هر بار دست خالیتر از قبل بر میگردد.
مشکلات خانواده پیرزن به ویلچر محدود نمیشود، مستمری ۵۰ هزار تومانی بهزیستی کفاف خرج یک جوان ۳۶ ساله آن هم از نوع معلولش را نمیدهد، پیرزن یارانه و مستمری را که کنار هم میگذارد، خرج دو هفته هادی هم در نمیآید، به همین خاطر نیز از ۱۰ صبح تا پنج عصر دست فروشی میکند.
دلیل اصلی دستفروشی اما امتناع ورزیدن هادی جوان از خانه نشینی است، چرا که «خانه نشینی یک معلول را ذره ذره به کام مرگ میکشاند.» این را پزشک معالج هادی میگوید.
مشکلات خانواده پیرزن به اینجا هم ختم نمیشود، معلولیت هادی جوان هر روز مادر پیر را با چالش جدیدتری مواجه میکند.
او این روزها آن قدر سنگین شده که قامت مادر و دستهای زمختش، توان بلند کردن او را ندارد، هر روز صبح بعد صبحانهای مختصر پیرزن او را با بالابری که بر سر در خانه وصل کرده روی ویلچر مینشاند، و او را از مسیر ناهموار به خیابان حافظ میرساند، مسیری که بیشتر شبیه به موج سواری است؛ میگوید: در این شهر جایی برای هادی من و همتایانش نیست، انگار تبریز این روزها هادیها را در شهر خودشان خانه نشین کرده است.
مادر پیر از شرایط نگهداری هادی هم میگوید: هادی هر صبح کشان کشان طول خانه را میپیماید تا به زیر بالابر سر در خانه برسد و بر ویلچرش سوار شود.
او میافزاید: بخاطر وزن زیاد هادی، برای استحمام او مجبوریم آشپزخانه را بشوریم، تا هادی در کف لیز آن سر بخورد و کشان کشان خود را به حمام برساند.
خواسته مادر پیر این روزها از مسئولان امر، یک دکه است برای کسب و کار حلال؛ میگوید: یکی دو متر باشد هم کافی است، هادی داخل بنشیند، من به بیرون راضی ام.
یک دکه به من بدهید، میخواهم زندگی ام را بچرخانم
هادی چند دقیقهای میشود به مادر زل زده، اشکهای او که آرام روی گونه اش سر میخورد، توجه فرزند جوان را جلب میکند، آهی از ته دل میکشد و به فکر فرو میرود، راستی او از زندگی چه میخواهد، خیلی زود جواب سوالش را زیر لب زمزمه میکند: فقط کربلا….
کمی که بیشتر میاندیشد یاد کانکس میوه فروشی میافتد، میگوید: اگر یک دکه برای میوه فروشی داشتم آن وقت خرج خانواده ام را در میآوردم و نیاز نبود در سرما و گرما جان بکنیم.
صدای پا نزدیک تر میشود و رشته افکار پیرزن از هم می گسلد، پیرزن به صاحب صدا چشم می دوزد، زن جوان نگاهی از سر ترحم به پیرزن و پسر جوانش میاندازد و بی تفاوت رد میشود؛ پیرزن اما هنوز هم امیدوار است.
عکس از: مینا نوعی
نظر شما