به گزارش خبرنگار مهر، علینجات غلامی پژوهشگر فلسفه در یادداشتی با عنوان مسئله بنیان و موقعیت هگل به این موضوع پرداخته است:
مسئله بنیان در فلسفه مدرن چیست و نسبت هگل با آن چگونه است؟ امید است که بتوان طی یادداشتی کوتاه این پرسش مهم را پاسخی درخور داد. طبعاً حرف عجیبی نیست که بگوییم که «مسئله بنیان، بنیادیترین مسئله فلسفه مدرن است»، یعنی تمامی مسائل فلسفه مدرن را زمانی میتوان درک کرد که مسئله بنیان درک شود و موفقیت و عدم موفقیت فلاسفه و قوت و ضعف کلیتِ فلسفه مدرن را ناظر به نحوه تقریر و اساساً حجیت این مسئله، ارزیابی کرد.
مسئله بنیان [=فونداسیون]، به مسئله خاستگاه [=اُریجن] نیز شناخته میشود، اما من واژه آلمانی «begründung» را ترجیح میدهم که آن را «بستریابی» ترجمه میکنم، چراکه علاوه بر دلالتاش بر «بنیان» و «خاستگاه» در زمان روزمره آلمانی به معنای «دلیل [یعنی ریزن]» نیز هست که بدین سان در همان معنای لغوی کلمه، معنای «عقلانیت مدرن» را نیز با خود دارد.
این مفهوم معنای اصلی «علم [ویزنشافت]» در آلمان را نیز روشن میسازد. علم، برای فلاسفه آلمانی به معنای شناختی است که از پایه بر زمینی محکم استوار شده باشد و به اصلاح بستریابی و در واقع «دلیلیابی» شده باشد، یعنی پیشفرضی که بهپرسشناکشیده باقی مانده باشد را رها نکرده باشد طوری «شکناپذیری [اپودیکسیتی]»، ذات این علم یا ویزنشافت است و نیز خصیصه اصلیِ وزینشافتِ آلمانی "ریگِروس بودن" یعنی "مستحکم" و "متقن" بودن است. حال میتوان دریافت که "استحکام" و "اتقان" چگونه مترادف شدهاند؟ استحکام ناظر به بستریابی آن بر زمینِ محکم است و معنای این امر، کنار گذاشتن مفروضاتِ شکپذیر است.
حال چرا آلمان در جستوجوی چنین علمی بود؟ در رنسانس، نگاه "نقلگرای" سنت قرون وسطایی مورد انتقاد قرار گرفت که پیشفرضهایی را پذیرفته بود و بنا به مرجعیت گذشتگان آنها را مسلم و بدیهی انگاشته بود [= تیکن از گرانتد]، بنابراین با شعار «بازگشت به خود چیزها» تلاش کردند مفروضات نقلگرایانه را کنار گذاشته و با چشم و عقل خودشان به جهان بنگرند.
کنون کز یقین گفت باید سخن
رها کن رصدنامههای کهن (نظامی)
بنابراین، گالیله با گفتن اینکه «رفرنس من کتاب باز طبیعت است» استارت یک بتشکنی بیکنی را زد که نهایتاً در رنه دکارت به جستوجوی شکناپذیرترین سنگ بنا برای شناخت منتهی شد. در واقع با ایده علم متقن و کلی و بستریافته که از باستانیان احیا کرده بودند، تلاش کردند به خود چیزها [=زاخه زِلبست] بازگردند. بدین سان ایده علم در اروپای مدرن با بستریابی و جستن ملاکهای اعتبار گره خورد و خاصه در آلمان از لایبنیتس تا هوسرل به شدت دنبال شد. هگل در این میان موقعیت بسیار خاصی دارد.
هگل اولین کسی بود که متوجه یک بحران شد و آن اینکه در شعار "بازگشت به خود چیزها" خللی به وجود آمده است. با اینکه به سمت خودِ چیز بازگشتند یعنی خود "زاخه"، اما بلافاصله آن را رها کردند، زیرا هنگام بازگشت به خود چیزها اولین چیزی که آشکار شد، ادراکات حسی بود و ادراکات حسی نسبت به سوژهها نسبی بودند و بنابراین و با شکلگیری مسئله غامض "تطابق" آشکارگیِ نسبی و خود چیزِ مطلق، فیلسوف اروپایی درگیر مطالعه شرایط شناخت خودش شد و اتفاقاً زاخه یا چیزِ مطلق را رها کرد.
هگل با این موضوع دست به گریبان است که بخواهد با نقد شناختشناسیِ در خود ماندهی لاکی-کانتی که درگیر یک میانجی به جای خودِ چیز است، راهی برای بازگشت به خود چیز، مطلق از واسطه و ابزار، بیابد. زیرا موضوع فلسفه مطلقِ چیزهاست نه واسطههای آنها. همچنین هگل، با درکی ریاضیاتی که علم مدرن برای فهم خود چیزها جایگزین کرده بود مقابله کرد.
بنابراین، هگل نیز مانند مابقی فلاسفه آلمانی ایده علم بستریافته را پاس میدارد و در جهت آن تلاش میکند، اما نکته اینجاست که به روشی تاریخی و نظرورزانه [=اسپکیولیتیو] روی میآورد تا مطلق را دریابد و از این رو روش نقادانهی [=کریتیکال] کانتی را که به نظرش در سطح فاهمه [=آندرستندینگ] متوقف مانده بود باقی نمانَد و تا به سطح ریزن [=دلیل، عقل، بستریابی] برود که موضوعات نهایی آن را - همچون خدا، سرحدات جهان، و اراده آزاد را که کانت دیگر از عقل محضی که در فاهمه فرومانده بود، بیرون دانسته بود - را بررسی کند.
لازمه این روشِ نظرورزانه تغییری لایبنیتسی در ماهیت «دلیل یا همان عقل» بود. لایبنیتس در مقابل اسپینوزا، دلیل را صرفاً «از چه» ندانسته بود و معتقد به «برای چه» بود. فلسفه، کارش پرسیدنِ «چرا» است، و چرا یعنی جستوجوی «دلیلِ» چیزها. دلیلِ چیزها که خواست همیشگی تفکر فلسفی در مقام فلسفه اولی بوده است، برای لایبنیتس «برای چه» یعنی «غایتشناسانه» است، نه به نحو ناتورالیستی «بنپارهشناسی» و «از چه بودگی» و بنابراین، هگل به تبع لایبنیتس، بستریابی، بنیان یا دلیل و ریزن را در پاسخِ به چرا چونان «برای چه» میجوید و از این رو، نگاهی غایبشناختی به مسیر آگاهیای میاندازد که این مسیر تاریخ خوآشکارگیاش و خودمنکشفسازی دلیل چونان «برایِ چه» میشود. بنابراین «عقل در تاریخ» چونان «چرا در تاریخ» تبدیل به مسئلهی بنیان در هگل میشود. بنیان برخلاف معنای ظاهریاش، از انجاکه به معنای همان دلیل و عقل و پاسخ به چرا چونان برای چه است، نقطه استارت نیست بلکه نقطهای است که حرکت به سویاش است.
حال، بعدها هوسرل، هگل را این گونه نقد میکند که اگرچه همچنان دغدغه بنیان داشت، اما با تقریری تاریخی راه را برای کسانی همچون دیلتای باز کرد که از ایده علم بستریافته عدول کنند و فلسفه را به جهانبینیهای نسبی تقلیل دهند.
هوسرل معتقد است که اگر به خود چیزها به درستی بازگردیم و ساختار رویآوری کنشهای آگاهی را دریابیم، به دلیل همپیوندی سوژه و ابژه چونان دو قطب همپیوندِ آشکارگی، نه دو جوهر مفارق، اساساً شکاف دکارتیای پیش نمیآید که اولاً مانند لاک و کانت مجبور شویم که درگیر واسطهها شویم و ثانیاً مانند هگل بخواهیم دیدگاه کریتیکال را کنار بگذاریم و به رویکردی اسپکتیولیتو روی بیاوریم که به شدت لرزان است، بلکه میتوان با همان روش نقادانه که لازمه فلسفیدنِ اولایی است تا سطح عقل در تاریخ نیز برویم و دلیل را به نحو منسجم بجوییم.
نظر شما