۶ مرداد ۱۳۹۸، ۱۳:۳۷

روایتی از ضرب و شتم پدر شهید مدافع حرم؛

زندگی نباتی ارمغان بی‌مهری همسایه‌ها

زندگی نباتی ارمغان بی‌مهری همسایه‌ها

یزد ـ خانواده شهید سادات سال‌ها در محله یعقوبی در آرامش سپری کردند، به امید زندگی بهتر به محله صابر یزدی آمدند اما بی‌مهری همسایه‌های این محل برای آنها ارمغانی جز زندگی نباتی پدر شهید نداشت.

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها: چهار سال است از شهادت پسرش می‌گذرد اما هنوز از او که حرف می‌زند، اشک امانش نمی‌دهد حالا این روزها داغش تازه‌تر شده، همسرش و همراه زندگیش به جرم افغان بودن چنان ضربه سختی خورده که بعد از ماه‌ها کما و بیهوشی اکنون زندگی نباتی دارد.

پسرش را سال ۷۰ به دنیا آورد و سال‌ها برای بالندگی او تلاش کرد تا در نهایت او را که بعد از سه سال انتظار اکنون در انتظار طفلی بود، راهی سوریه کرد.

سال ۹۴ بود، درگیری‌ها در سوریه و شهرهای آن شدت پیدا کرده بود، مهدی که از سلاله سادات بود، یک ماه در سوریه مردانه جنگید و در نهایت به شهادت رسید و ششمین شهید مدافع حرم یزد شد.

چند ماه بعد از شهادتش فرزندش به دنیا آمد، فرزندی که خود نامش را علیرضا انتخاب کرده بود اما هرگز مهلت دیدارش را پیدا نکرد.

۳۷ سال در محله یعقوبی یزد زندگی کرده بودند، در آرامش و صلح و صفا و در نهایت مهمان نوازی یزدی‌ها ولی بعد از سال‌ها تصمیم به نقل مکان گرفتند، پس بلوار صابر یزدی را برای زندگی انتخاب کردند اما از همان ابتدا نامهربانی‌ها آغاز شد . ۳۷ سال در محله یعقوبی یزد زندگی کرده بودند، در آرامش و صلح و صفا و در نهایت مهمان نوازی یزدی‌ها ولی بعد از سال‌ها تصمیم به نقل مکان گرفتند، پس بلوار صابر یزدی را برای زندگی انتخاب کردند اما از همان ابتدا نامهربانی‌ها آغاز شد

هنوز کامل اسباب و وسایلشان را به خانه جدید منتقل نکرده بودند که برخی همسایه‌ها خط و نشان کشیدن را شروع کرده بودند؛ می‌گفتند این محله جای افغانستانی‌ها نیست اما آنها به این امید که در دل این همسایه‌ها نیز جا باز می‌کنند و مانند همسایه‌های قبلی، سال‌ها با یکدیگر رفاقت می‌کنند، با دلی شکسته اما امیدوار در خانه جدید جای گرفتند.

برادر شهید مهدی سادات می‌گوید: هنوز چند روزی از حضورمان در خانه جدید نگذشته بود که یکی از همسایه‌ها بقیه را جلوی در خانه ما جمع کرده بود که اجازه نمی‌دهیم افغانی در این محله زندگی کند، آنقدر بر گفته خود پافشاری کرد تا در نهایت ماشین گشت پلیس آمد و بقیه همسایه‌ها هم که فهمیدند از خانواده شهدا هستیم، به ماندنمان رضایت دادند.

این خانه اما انگار برایشان آمد نداشت؛ ۱۵ روز از این ماجرا نگذشته بود که در ۲۶ اسفند، همسایه‌ای که اکنون ضارب پدر شهید شناخته می‌شود، ساعت ۱۲ شب زنگ خانه را می‌فشارد و بهانه‌گیری از جنس اینکه این کوچه را شلوغ کرده‌اید و اینجا جای افغانی‌ها نیست را آغاز می‌کند.

برادر شهید سادات می‌گوید: من در زیرزمین بودم، زنگ در که به صدا درآمده بود، مادرم در را باز کرده بود و مرد ضارب با مادرم در حال بحث بود که خودم را به آنها رساندم، تا مرا دید یقه‌ام را گرفت و از خانه بیرون کشید و مادرم که جلوتر از من ایستاده بود، از این حرکت او به زمین خورد و انگشت دستش شکست.

می‌گوید: پدرم هم خواب بود اما از این سر و صدا بیدار شد و خود را جلوی در رساند، در تاریکی شب معلوم نیست ضارب چه در دست داشت که با آن به سر پدرم می‌کوبد و او همانجا نقش بر زمین می‌شود.

بسته شدن پرونده با حسن ختام صلح و سازش

این صحنه‌ها را همه همسایه‌ها دیده بودند، اورژانس آمد و پدر شهید را به بیمارستان فرخی برد و پلیس نیز برادر شهید و ضارب را به کلانتری هدایت کرد اما به گفته برادر شهید، خواهر ضارب در بایگانی کلانتری کار می‌کرد و با هماهنگی که با افسر نگهبان کرد، در پرونده صلح و سازش درج شد و افسر نگهبان ما را از کلانتری بیرون کرد، هر چه گفتیم ما شاکی هستیم و او متهم، اعتنایی نکرد حتی مادرم را هم به کلانتری راه ندادند و حتی او را از کوچه کلانتری هم بیرون کردند.

بعد از ماجراهای کلانتری، وقتی به اورژانس بیمارستان فرخی مراجعه کردند، متوجه شدند پدر دچار خونریزی مغزی شده و باید به سرعت جراحی شود.

ضارب حتی در این شرایط هم دست از تهدید بر نداشت، مدام تکرار می‌کرد که آشنا دارم و از کوچه بیرونتان می‌کنم حتی اقدام به خودزنی کرد تا رسم مهمان نوازی را هر چه تمام‌تر به جای آورد.

برادر شهید می‌گوید: با افسر نگهبان تماس گرفتم و اطلاع دادم که ضارب با چاقو دست خود را بریده تا این واقعه را به استناد پرونده‌ای که در کلانتری تشکیل شده، به گردن من بیاندازد اما شما خود دیدید که در زمان حضورش در کلانتری، دستش سالم بود.

ناپدید شدن دو ماهه ضارب

ضارب همه این کارها را کرد و از آن شب ناگهان ناپدید شد، نزدیک به دو ماه حتی در خانه آنها نیز کسی رفت و آمد نمی‌کرد و گاهی همسر و فرزندانش برای بردن وسایلی مراجعه می‌کردند و بقیه خانواده‌اش نیز مدام در بین همسایه‌ها در حال جمع کردن استشهاد محلی و … بودند.

بعد از دو ماه ناگهان بازی عوض می‌شود، ضارب خود را معرفی می‌کند، همه خوشحال می‌شوند اما این خوشحالی دوامی ندارد زیرا او منکر همه این اتفاقات می‌شود و می‌گوید من پدر شهید را نزدم و او در درگیری میان خودشان مصدوم شده و حتی برادر شهید را متهم می‌کند.

بعد از مدتی هم با وثیقه ۴۰۰ میلیون تومانی آزاد شد، او آزاد شد و پیرمرد مظلوم و رنج کشیده ماجرا، حالا نزدیک به چهار ماه است که با چشمانی باز و دوخته به سقف، به هیچ حرکتی زندگی نباتی خود را سپری می‌کند.

اشک‌های مادر شهید، امانش نمی‌دهد، لحظه‌ای قطع نمی‌شود، سوز و گدازی در حرف‌هایش هست که دل سنگ را آب می‌کند.

چنان عاشقانه از «حاج آقایش» یاد می‌کند که رنج همه این ماه‌ها یک‌جا در صورتش هویدا می‌شود. می‌گوید خود را نمی‌بخشم، حاج آقا این خانه را نخواست، من خواستم.

با لهجه شیرین افغانستانی که انگار فارسی را به لهجه یزدی آموخته، می‌گوید: هیچکس حرف ما را باور نمی‌کند چون ما افغانی هستیم و ضارب ایرانی.

این حرفش آه از نهاد آدمی برآورد، این نبود رسم مهمان‌نوازی ما.

انتظار نداریم به خاطر اینکه خانواده شهید هستیم به ما احترام بگذارند

می‌گوید: ما غریبیم، جز خدا کسی را نداریم، اصلاً نمی‌گوییم خانواده شهید هستیم پس به ما احترام بگذارید، به روح شهیدم که اصلاً چنین انتظاری نداریم، فقط سئوالمان این است که به چه جرمی این مرد را به این روز انداخته‌اید، چرا هر روز صبح مقابلش می‌ایستادید و می‌گفتید باید خانه را خالی کنید، به چه جرمی، به جرم افغانی بودن؟

باز هم بغضش می‌شکند، سوال می‌کند: اگر مرد غیرت داشته باشد، دست روی زن بلند می‌کند؟ هزینه‌های بیمارستان، فیزیوتراپی و ده‌ها هزینه پیش‌بینی شده و نشده دیگر، کمرشان را خم کرده اما می‌گویند به دنبال دیه نیستیم، ما فقط به دنبال امنیت و آرامش هستیم، از ما می‌خواهند رضایت بدهیم، اما وقتی جرمی را گردن نمی‌گیرند، به چیز رضایت دهیم

هزینه‌های بیمارستان، فیزیوتراپی و ده‌ها هزینه پیش‌بینی شده و نشده دیگر، کمرشان را خم کرده اما می‌گویند به دنبال دیه نیستیم، ما فقط به دنبال امنیت و آرامش هستیم، از ما می‌خواهند رضایت بدهیم، اما وقتی جرمی را گردن نمی‌گیرند، به چیز رضایت دهیم.

دلهره امانشان را بریده. برادر شهید می‌گوید: وقتی از خانه برای کار خارج می‌شوم، دائم نگرانم که برای مادر و همسر و بچه‌ها و همسر برادر شهیدم اتفاقی نیفتد.

می‌گوید: بچه چهار ساله‌ام می‌ترسد از خانه بیرون برود و همه ما دائم در دلهره به سر می‌بریم.

برادر شهید می‌گوید: از خانه قبلی که اسباب کشی می‌کردیم، همسایه‌هایمان گریه می‌کردند، به خیال خود به محله‌ای بهتر آمدیم اما محله بهتر، این بلا را سرمان آورد.

او یک درخواست دارد از رئیس قوه قضائیه. اینکه به این پرونده هرچه سریع‌تر رسیدگی شود، تمام خواسته‌اش همین است.

همه این ماجرا یک جمله را در ذهنم جاری می‌کند؛ «این رسم مهمان نوازی نبود».

کد خبر 4678347

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha