... آن مجلس شبانه پر از مهر ، همراه با امیر ارسلان و دلشاد خاتون به آرامی از یادهای کودکی ما رفتند . اما شیدایی پسر بچه 10ـ12 ساله عمیق تر از آن بود که بشود با مالیدن گوش ، گذاشتن اشکله و ترکة خیس درمانش کرد . کتک را به جان می خریدم و حاضر نبودم دست از کتاب بردارم . حالا دیگر جایم پشت بام بود و یا دور از چشم دیگران می رفتم زیر راه پله یا توی حمامک خانه و کتاب می خواندم . علاوه بر آن، حرف فیلم و سینما هم در مدرسه به گوشم می رسید و کنجکاوی امانم را می برید . فیلم برادران روکو را در حالی دیدم که چند قطعه سنگ زیر پایم گذاشته بودم و از دیوار سینمای تابستانة کارگران خودم را بالا کشیده بودم . کتاب فروشی ها کتاب کرایه می دادند و این البته ارزان تر از خریدن بود .
انتشارات گوتنبرگ کتاب های پلیسی چند ده صفحه ای را با سنگ و ترازو می فروخت . یک کیلو کتابِ سه چهار تومنی ، تقریبا هفت هشت جلد کتاب 60ـ70 صفحه ای می شد . کافی بود از آغاجاری بروم آبادان ، به بهانة دیدن خواهرم ، آنجا بهشت من بود . سینما و فیلم های خوب ؛ شط ، نرمه بادی ملایم و مرطوب ، لنج ها و سایه های لم داده بر آب ، بَلم ها ، نخلستان و بوی ماهی ، بوی بازار ، بوی ازدهام .
پاورقی مجله امید ایران ، تحصیلکرده های مشفق همدانی و بعد نوشته های پاورقی نویسان دیگر همچون خسروی ، مسرور ، س. سالور را خواندم . با قهرمانانی اَبرمرد و شکست ناپذیر که در آثار پاورقی نویس معروف آن زمان ، حسینقلی مستعان یکه تاز بودند . همه را خواندم و بعد کتاب های عاشقانه جای آنها را گرفت : آثار جواد فاضل مثل شیرازه یا امشب دختری می میرد و کتاب های عشقی ، عشق های سادة معصوم . تا زمان سربازی که من ، برای نخستین بار اثر کوچکی از جان اشتاین بک را خواندم و با ادبیات معاصر ایران و جهان آشنا شدم : ناطور دشت سالینجر ، بینوایان ویکتور هوگو، وداع با اسلحه همینگوی ، بابا گوریوی بالزاک و سرخ و سیاه استاندال ، آل احمد خودمان ، بزرگ علوی ، جمالزاده ، و اما صادق هدایت را نه . کنجکاو بودم . هفده ساله بودم که بوف کوراش را خواندم و هرگز به فکر خودکشی نیفتادم . هنوز همان نسخه را دارم با مهر : مخصوص کرایه . کتابفروشی امیرکبیر آبادان ـ احمدآباد . که با التماس آن را خریدم .
هیچکس را نمی توان یافت که از مقوله تفکر و اندیشه معاف باشد. همه آدم ها می اندیشند زیرا که ناگزیر از آنند. انسان نخستین نیز در آن وهله خاموشی ، خاموشی پایان شب ها و هزاره های پیش از میلاد ، در آن تنهایی بی پایان و بنا به عادت غریزی ، با اندک واژگانی که در اختیار داشته ، ترانه های ساده و بی تکلیف را ، برای آنکه از یاد نبرد، مکرر با خودش زمزمه می کرده است . بی گمان ، این تکرار ، یا همآوایی با دیگران ـ که هنوز هم در میان پاره ای از اقوام کهن به گوش می رسد ، اندوه عمیق بی همزبانی اش را تسکین می داده است . شاید از آن رو که همدلیِ تنها ، برای تحمل رنج بیکران آدمی کافی نیست . تا آن زمان که کلمه به کمال رسید و خط آشکار شد و قلم بر لوح نشست و لوح محفوظ ماند : ن . والقلم و ما یَسطُرُون .
ترکیب رنگ و شکل های تجریدی حیوانات ، بی هیچ تردید و شاید گاهی با اندکی احتمال، نخستین بازتاب روح سرگشته و هراسان آدمی اند در درون غارها . اما قریب به یقین نخستین پدیدة خلاق آدمی ، پیش از ذوب فلز و خلق آینه و یا نقر سنگ نگاره ها بر دیوار غارها و پس از آن که در آب چشمه برای نخستین بار چهرة خسته اش را دید و بر آن لبخند زد ، سرودن شعر بوده است . سرایش اندوه بار تنهایی عظیمش که پیش از این و در سپیده دم جهان آه بود تا در برابر بیکرانگی تعریف ناپذیر آسمان ، صخره و جنگل ، دریا و خواب های آشفته و بی تعبیر ، تنها نمانده باشد .
می گویند : « انسان فطرتا حقیقتی است که از نفخه الهی آمده و بودنش در این دنیا از جنس دیگری است » . به همین دلیل در برابر فرشتگان بی درد ، در برابر همة موجودات عالم ، انسان دردمند ، احساس بیگانگی و عدم تجانس می کند و از آنجا که همه فانی اند ، همواره به نوعی دغدغة جاودانگی در او هست . جاودانگی در برابر فنا پذیری خودش . دغدغه آفریدن ، زیرا که آفریده شده است : سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق .
کتمان این حقیقت که همه انسان ها قادرند قصه بگویند و از گفتن و شنیدن آن لذت می برند ، محال است . اما گفتن چیزی است و نوشتن چیزی دیگری است .
قرن ها پیش ، وقتی کتاب نبود ، قصه گویانی بوده اند که تنها یا با همسفر دیگری ، که ساز می زده ؛ چگور و یا نی، از روستایی به روستای دیگر می رفتند و قصه می گفتند : اصلی و کَرَم ، فلک ناز و...
تا همین دو دهه پیش در میان مردمان فریدن اصفهان ، در روستاهای ترک زبانی مانند رُزوِه و مشهد کاوه ، این داستان سرایان زبردست به هنگام فصل خرمن ، ده به ده سفر می کردند و قصه می گفتند .
در همة این قصه ها آنچه مشترک است ؛ درد و دردمندی داستان سرایان است . شاید کسی که نتواند قصه بگوید و نتواند لذتی از آن ببرد ، انسان بی درد است . انسان دردمند ، انسان آگاه است . « جایی که زندگی و بیان مکتوب زندگی ، درگیر نبردی برادرانه اند » تا نویسنده از « میان خود و جهان ، جهان را یاری کند » جایی که داستان از بطن زندگی بر می خیزد تا اصالت آدمی را بیان کرده باشد . چنین نوشته ای ملاک درستی و پاکیزه اندیشی است .
" باور کن خیالپردازی نیست ، عین واقعیت است که با قوة تخیل درآمیخته . وقتی می شود با نیروی شگفت انگیز تخیل ، بروم میان آدم های عکس ، وقتی مانعی نیست که سد راهم بشود، بیان کردن واقعیت برایم آسان تر می شود . آدمیزاد چه رنجی را تحمل می کند تا بالغ شود . همة تلاشش برای آن است که هوشیارتر بشود و آنگاه که به هوشیاری کامل رسید ، آنوقت که به دانایی رسید ، رنج بی پایان او آغاز می شود ـ و ناگزیر است انضباطی را بر خود تحمیل کند که دیگران از وجودش مأیوس نشوند . " (اندکی سایه - ص89)
در حالی که دیپلم ریاضی را با جان کندن و پس از دوسال در خرداد 1345 از دبیرستان فرهنگ اهواز گرفتم ، در تیرماه همان سال با دخترکی قالیباف ، در کوچه برجی نجف آباد ازدواج کردم و به عنوان سپاه دانش ، به روستای آپونگ بخش زرند کرمان رفتم. فرزند اولم پروانه در همان روستا به دنیا آمد . پس از سربازی به استخدام بانک پارس در آمدم . شوق خواندن و نوشتن امّا ، مرا واداشت از بانک استعفا بدهم و به خدمت آموزش و پرورش درآیم . لاهیجان ، سیاهکل .
بعد از گرفتن فوق دیپلم در رشته علوم انسانی ، راهی هفت تپه ، شوش ، دزفول و اهواز ، شدم . در همین سال ها ، به تئاتر و نمایشنامة تلویزیونی روی آوردم . و سپس به عنوان دانشجوی رشته تئاتر وارد دانشکده هنرهای دراماتیک تهران شدم . تا سال 56.ماه حصل ممتاز تمام فعالیت های تئاتری من در این دوران ، نمایشنامه دالو بود که خوش درخشید و تمام. سال 60 بود که بنا به شرایطی خاص تهران را رها کردم و راهی نجف آباد شدم تا سالها در روستاهای دور از جاده تدریس کنم و در شهرک مهاجر نشین یزدانشهر ساکن شوم . 25 سال .
زندگی برای من هیچ وقت آسان نبوده است . نه برای من ، و نه برای تمام کسانی که شیفته هنر هستند . و در تکاپوی آنند که جهانی مألوف پدید آورند و به همه آلام بشری خاتمه دهند . من طرفدار آن دسته از هنرمندانم که شایستگی منش ، اخلاق و رفتارشان را کمتر از زندگی آثارشان نمی دانند . و به آنچه شرافتمندانه ، توصیه می کنند ، نخست خودشان عمل می کنند . شیفتگی وافر به ادبیات داستانی ، می تواند همه هستی نویسنده را در بر بگیرد و عشق به هر چیز دیگری را ، از پای در آورد .
نویسنده مؤمن برای آنچه می نویسد ، تقدس آسمانی قائل است و آن را تنها ساخته و پرداخته ذهن خلاق خودش نمی داند . بلکه این را موهبت الهی و از جانب دیگری تلقی می کند ـ آنکه بیرون از او نیست ، ولی بر روان او تسلط دارد تا از او پیامبر پاکیزه خلق و نیکو مَنِشی بسازد و سرشت او را به درخت طوبا پیوند بزند . آیا هیچ گاه ندای جانبخش الهام را از ورای خود نشنیده اید که شما را فرا بخواند ؟ ؛ « الهام می تواند همچون عشق شور انگیز باشد» .
تمایل غریزی به نوشتن از بدو تولد در وجود افرادی خاص به ودیعه نهاده شده است . نوشتن غریزی یک چیز است و نوشتن بر اساس مجموعه اطلاعات و فنون یک چیز دیگر . شناخت غریزه می تواند گام بلندی باشد برای خلق آثاری چشمگیر و ماندگار : « نقل است که بر سینه خویش می زد و می گفت : وا شوقا به کسی که مرا دید و من او را ندیدم » .
وقتی اولین داستانم ، در یکی از شماره های مجله فردوسی سال 47 چاپ شد ، یا داستان پرسه با سایه در همین مجله ادبی ، و در سال 52 در آمد ، خیال می کردم نویسنده ام . اما دیری نپائید که دریافتم همچون کودکان نو پا با تردید قدم بر می دارم و هر آن ممکن است زمین بخورم. چاپ اولین مجموعه داستانم در سال 74 و حتی دومین مجموعه در سال81، این تردید و دلواپسی را درمان نکرد . امّا مجموعة آوای نهنگ و آنای باغ سیب ، که بیش از یک سال است در انتظار مجوز به سر می برند و مجموعه نخستین شب راوی را که پس از موفقیت اندکی سایه به ناشر سپرده ام . مرا بر آن داشته است تا با پذیرفتن مسئولیت نویسنده بودن ، بیش از آنکه به خود بیندیشم به خوانندگانم وفادار بمانم و در رفتار و اندیشه ام به آنها دروغ نگویم تا آن دم که خدایم مرا بیامرزد و به سوی خویش فرا بخواند : پروردگارا برای من نشانه ای بگذار. (پایان)
نظر شما