پیام‌نما

وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ‌اللَّهِ جَمِيعًا وَ لَا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ‌اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَ كُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ‌اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ * * * و همگی به ریسمان خدا [قرآن و اهل بیت (علیهم السلام)] چنگ زنید، و پراکنده و گروه گروه نشوید؛ و نعمت خدا را بر خود یاد کنید آن گاه که [پیش از بعثت پیامبر و نزول قرآن] با یکدیگر دشمن بودید، پس میان دل‌های شما پیوند و الفت برقرار کرد، در نتیجه به رحمت و لطف او با هم برادر شدید، و بر لب گودالی از آتش بودید، پس شما را از آن نجات داد؛ خدا این گونه، نشانه‌های [قدرت، لطف و رحمت] خود را برای شما روشن می‌سازد تا هدایت شوید. * * * معتصم شو به رشته‌ى يزدان / با همه مردمان با ايمان

۴ اردیبهشت ۱۳۸۶، ۱۵:۳۵

/ احمد بیگدلی به روایت خود /

داستان هایم پاره هایی از من هستند

داستان هایم پاره هایی از من هستند

خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب : " به خاطره روزهایی باز می گردم تا گوشه ای از زندگی ام را آنگونه که ارزش بازگفتنش را دارد برای شما نقل کنم ... " فصل هایی از زندگی احمد بیگدلی به روایت خودش ، گویای نزدیکی جهان داستانی یک نویسنده به دنیای شخصی اوست. بخش اول از زندگینامه او در پی می آید.

... آنچه نوشته ام ، پیش از این ، در اندکی سایه ، آوای نهنگ ، آنای باغ سیب و حتی شبی بیرون از خانه ، و یا آنچه بعد از این خواهم نوشت ؛ در داستان های کوتاهم و رمان های تازه ای که می نویسم ، همه پاره هایی از من اند و روزگاری که بر من گذشته است .

به سال های 30 ،32 و کمی بعد از آن باز می گردم . سال هایی که پدرم یک دستگاه رادیو آندریا خریده بود . دوستان و همکاران پدرم ، شب های چهارشنبه ـ که رادیو نفت ملی آبادان ، برنامة ویژة کارگران را پخش می کرد ، می آمدند خانة ما . و پای برنامه     می نشستند ؛ همه اش به خاطر صدای دلنشین مردی بود که با سوز درون، فایز می خواند:
نمی دانم کی به بختم کافری کرد .

بعد از آن ، نقل خاطرات پیش می آمد و خبرهایی که در روزنامه ها و مجلات آن روزگار خوانده بودند : سیاه و سپید ، تهران مصور ، خواندنی ها ... این جمع منضبط ، در یک مورد همدلی و اشتراک نظر داشتند ؛ همه شان عاشق دکتر مصدق بودند . در خانه همه شان می شد قاب عکس دو رویه ای پیدا کرد که یک طرفش عکس مصدق بود و طرف دیگرش عکس شاه . اگر خطری اهل خانه را تهدید می کرد و یا مهمان ناخوانده ای از راه می رسید ، همه اهل منزل می دانستند ، باید بروند ، چهارپایه ای بیاورند و زیر پایشان بگذارند و قاب را برگردانند تا شاه با آن موهای کوتاه نظامی و سینة ستبر پر از مدال به رویشان لبخند بزند .

شب های دیگر هم بود که اغلب علاوه بر دوستان ، همسایه ها هم ، بعد از صرف شام می آمدند خانه ما ، زن و مرد . دور تا دور اتاق بزرگ پذیرایی می نشستند و من به اشاره پدر ، دنبالة کتاب امیرارسلان یا حسین کرد شبستری ، یوسف و زلیخا و یا چهل طوطی شب های پیش را ، برای جمع حاضر می خواندم . مادرم پذیرایی می کرد ؛ چای و کاسه ای تخمه و گاهی میوه می گذاشت جلوی مهمان ها .

کتاب می خواندم و آنها گوش می دادند و با خیالات خودشان از سختی ها و گرفتاری ها می گذشتند و به مراد دلشان می رسیدند . تا وقتی که خوابشان می گرفت و مابقی داستان می ماند برای شبهای بعد. در این کتاب ها ، همة دردها درمان می شد و همه به آرزوی خودشان می رسیدند و دیگر جای هیچ اندوهی نبود .

اولین آشنایی ام با کتاب و کتابخوانی بدین ترتیب آغاز شد. و به همین دلیل همواره در مدرسه شاگرد متوسطی بودم ، در ریاضیات شاگرد ضعیفی بودم و در عوض انشای من حرف نداشت . تقریباً برای نیمی از دانش آموزان کلاس ، انشا می نوشتم و نامه های عاشقانه شان را با قلم فرانسه و جوهر سبز روی کاغذ می آوردم . در راه رفت و برگشت مدرسه برای همکلاسانم داستان هایی سرهم می کردم که هفته ها طول می کشید . وقتی در کلاس چهارم یا پنجم ، آقای کاوه پیشه ، برای اولین بار ، سر کلاس انشا ، قطعاتی از آلفونس دو لامارتین ، شاعر رمانتیسم فرانسوی را خواند . آه از نهادم برآمد ، وقتی دیدم می شود این قدر زیبا و لطیف نوشت و احساس را چنین شکوهمند ، در قالب واژه گانی که از موسیقی سرشاراند بیان کرد . شیفته و شیدای نوشتن شدم . دسترسی به کتاب ، به خصوص آن کتاب ، برایم امکان نداشت ، تا زمانی که پدرم مثل همیشه ، به مناسبت قبول شدنم در پایان سال تحصیلی ، مهمانی داد و همة معلمین ، مدیر و ناظم مدرسة مهرداد آغاجاری را به خانه مان دعوت کرد . آنجا ، در آن شب ، این جرأت را پیدا کردم که از آقای کاوه پیشه بخواهم کتابش را به من امانت بدهد تا آن را رونویسی کنم .

شوق خواندن سیری ناپذیر مرا از بازی های کودکانه دور کرد و در کنج خانه نشاند . امّا کتاب فروشی ها هم ، چندان کتاب های معتبری نداشتند . آن روزها در آن شهر کارگری هرچه بود بیشتر متاب بود ، شبه کتاب ، که بیشتر سرگرم می کرد تا آن که چیزی بیاموزد. کسی هم نبود که دست مرا بگیرد و خواندن درست را نشانم بدهد . بنابراین خیلی سریع رشد کردم ، درست مثل علف . قد و بالایی بلند و ریشه ای سست .

کودتای سیاه 28 مرداد اما ، این رشته مألوف و همدلی شبانه را از هم گسست . تجمعی که علاقه و دلبستگی به دکتر محمد مصدق محور آن را تشکیل می داد ویران شد .

" صدای بلبل همسایه می آمد و صدای کودکی که آرام نمی گرفت . پدرم مدتی ایستاد و نگاه کرد . بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد ـ که نمی بایست فراموش می کرد ، شتاب زده خودش را به حیاط و سپس به اتاق نَسَرِ کناری رساند و با یک قاب عکس خاتم برگشت . رویش خاک نشسته بود . لکه های قهوه ای کمرنگ هم بود ـ روی صورت بعضی از آدم های توی عکس که صف کشیده بودند جلوی دوربین ، با بیلرسوت و کلاه ایمنی . عکس دکتر مصدق در   قاب های هم اندازه ، دستشان بود . با هر دو دست آن را گرفته بودند و به عکاس نشان می دادند ـ همه شان اخم کرده بودند . یا سایه افتاده بود و نمی گذاشت درخشش خندة کمرنگ   لب ها را ـ اگر بود ، در چشم ها دید . همه با سربلندی ایستاده بودند و مستقیم نگاه می کردند به جلو ؛ به ما ـ به من و پدر که داشت عکس را از قاب بیرون می آورد . پدر عکس را گذاشت روی میز و رفت و با قیچی برگشت. تمام سرها را برید . سرها را به قطعات ریزی تقسیم کرد که دیگر نمی شد شناختشان . " ( اندکی سایه - ص35)

تضاد طبقاتی میان کارگران و کارمندان که بنیان و شیوة نظم و نسق گیری انگلیسی ها بر آن حاکم بود ، تا آن حد بود که من اجازه نداشتم زیر سایة درخت اقاقیا ، روی چمن های محلة کارمندان عالی رتبه بنشینم و درس بخوانم ـ  حتی اگر پدرم رانندة اتوبوسشان بود . آنجا سبز بود ، خنک بود ، بوی گلهای لادن می آمد ، بوی خوش زبان در قفا . باغچه های پر از گل . من همیشه از تبعیض متنفر بوده ام ، زیرا زیر شلاق تبعیض بزرگ شده ام . استخر کارگری ، استخر کارمندی . سینمای کارگری ، سینمای کارمندی . فروشگاه کارگری ، فروشگاه کارمندی . بچه های کارمندان ، همه شیک پوش و خوش لباس و ما بچه کارگرها ، با زیر پیراهن رکابی ، یک تا شرت گل باقلایی ، پا برهنه روی آسفالت داغ ، تمام تابستان را بازی می کردیم و بیرحمی آفتاب و جای کمربند چرمی پدر ، پشت گرده مان را می سوزاند و نمک به چشم هایمان می نشاند .

به تاریخ ادبیات معاصر ایران نگاه کنید ؛ همه نویسندگان جنوبی ـ که جمعی از بهترین  گروه از نویسندگان ما را تشکیل می دهند ، زادة چنین تبعیضی هستند : احمد محمود ، محمد ایوبی ، ناصر مؤذن ، ناصر تقوایی ، عدنان غریفی ، بهرام حیدری ، نسیم خاکسار ، شهرنوش پارسی پور، هوشنگ چهار لنگی :
اگر بهاری است ، بگویید
که این دست ، که طفلی بازیگوش است
شتاب دارد ... (ادامه دارد)

کد خبر 475512

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha