خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ:
در روزهای همهگیری ویروس کرونا بسیاری از صفحات مجازی آکنده از پیامها و تحلیلهایی با موضوع این بیماری فراگیر شده است. از صفحاتی شامل دشنام و حرفهای عصبی تا صفحاتی که دعوت به شادی میکند و مطالعه کتاب! در این میان معدود صفحات و افرادی را میتوان یافت تا روایتهایی داستانی و کوتاه درباره وجوه اجتماعی و فرهنگی این بیماری تولید و منتشر کرده باشد. محمد رضا بایرامی نویسنده صاحب سبک معاصر در روایتی داستانی و کوتاه که به نظر میرسد مستند نیز هست، نگاهی به وجوه مختلف مواجهه مردمی با این بیماری انداخته است؛ نگاهی که به تعبیر خود او میان منِ خوشبین و بدبین راوی در حال حرکت است. متن این روایت داستانی که نسخهای از آن برای انتشار در اختیار مهر قرار گرفته است را در ادامه میخوانید:
یک هفته بود که دنبال اسپری سادهای مثل سالبوتامول میگشتم. حالا و بعد بیست روزی مراقبت، معلوم شده بود تب ناگهانی فقط تب ناگهانی بوده و ربطی به چیزهای دیگر نداشته! ولی سرفه این رفیق همیشگی کم نشده بود و باید فکری برای کاهشش میکردم به خصوص از جهت مردمداری و یا به عبارت دقیقتر، مردم نیازاری. وقتی میآمد، انگار خمپاره ۱۲۰ منفجر میشد بین جماعت. هرکس به سویی میگریخت تا ترکش نگیردش. ماسک هم که نداشتم! سالبوتامول اما پیدا نمیشد. انگار بذرش را ملخ خورده بود، با اینکه ملخها هنوز مشغول خوزستان بودند و جلوتر یا بالاتر نیامده بودند.
رفتم داروخانهی جلوی باغ سیب محلهمان. در میان انبوه درخواست کنندگان ماسک و "نه" شنوندگان، صدایم را بردم بالا و ضمن نشان دادن نسخه، به متصدی پذیرش که بعد فهمیدم مسؤول داروخانه هم هست گفتم: این دو تا رو دارید؟ خیلی لازمه!
ماسک و عینک، چیزی از صورتش باقی نگذاشته بود ولی باز معلوم بود که گیج میزند. حسابی! چشمانش دودویی کرد و دهانش هم گویا جنبید بی آنکه چیزی شنیده شود. به جای او اما، صدای دیگری گفت: دروغگو! میخوای بدم آزمایشگاه و اگه درست نگفتی با دستبند ببرندت دادگاه؟
با تعجب برگشتم جوابش را بدهم. دیدم جوانی است و با من هم نیست و با مسؤول داروخانه است خطابش. چه خبر بود!؟ کم کم متوجه شدم او به عنوان مشتری وارد داروخانه شده و ضدعفونی کنندهی دست خریده و حالا کاشف به عمل آمده تقلبی است و داروخانه هم زیر بارش نمیرود و یا میگوید خبر نداشته! جوان هم پیازداغش را زیاد کرده بود که از کجا معلوم سرطانزا نباشد؟ و او را کشیده بود زیر اخیه: " تو که دکتری! عوارض "تولوئن" رو میدونی! "
به جز جناب دکتر مسؤول، سه چهار خانم نسخهپیچ و فروشنده هم بال بال میزدند تا بلکه از دست مرد که حالا معلوم میشد تعزیراتی است، قسر در بروند. بازخواست تشرآمیز اما تمامی نداشت.
"ماسکهاتونو کجا گذاشتین؟ "
"ماسک!؟ ماسکمون کجا بود آقا؟ ماسک نداریم که. "
مرد با اطمینان گفت: "پس چرا به مردم گفتی ساعت یازده بیان!؟ "
"کی گفته؟ "
درهمین وقت پیرزنی مثل خروس بیمحل وارد شد: "ببخشید ماسک اومد؟ "
یکی از زنها جواب داد نه مادر!
خانم پیر اما دست بردار نبود: "دیر اومدم؟ تموم شد؟ "
نه! اصلاً نیومده!
وسط این دعوا، دوباره دفترچه را کردم تو چشم مسؤول! نگاه کرد و سرِ گیجش را تکان داد که یعنی داریم. نفس راحتی کشیدم. دوندگی خطرناکِ از تهران شروع شده، تمام شده بود. خدا را شکر. دفترچه را داد دست خانمی. خانمه رفت پشت قفسهها و گم شد.
جوان تعزیراتی بدون اجازه پیچید آن طرف پیشخوان و شروع کرد به گشتن و هم زدن. دنبال ماسک بود احتمالاً. پیدا نکرد. رفت بیرون.
خانمه برگشت. مرا نگاه کرد.
"مال شما بود؟ "
"بله! "
" نداریم آقا! "
" اون آقا که چیز دیگهای گفت! "
جواب نداد. دفترچه را گذاشت جلوی مقام مسؤول که حالا به نظر میآمد برعکس دیالوگ آن فیلم قدیمی دوئلِ احمدرضا درویش، مقام دارد و مسؤولیت نه!
جوان تعزیراتی برگشت. مسؤول داروخانه حواسش به او بود، اما به من گفت: "فقط یکشو داریم! آبیه! نارنجیه که اصلیه، نیست! "
گفتم: همون یکی رو بده! "
میدانستم همین فرصت نیمبند هم ممکن است دیگر به دست نیاید و یاد حکایت مرد به حج رفته و قاضی و حاکم میافتادم و ترفندی که برای رهایی امانت از خیانت اندیشیده میشد!
مرد جوان باز هم رفت بیرون. معلوم نبود چرا اینقدر بیرونروی دارد. برخی از مردمِ در جستوجوی ماسکی که مرتب داخل میشدند، فهمیده بودند چه خبر است. یکیشان یواشکی دمت گرمی گفت قبل بیرون رفتن.
مسؤول داروخانه دفترچهی مرا برگرداند: برو جای دیگه! آبیه رو اگه بدم، برگ دفترچه رو میکنم ها!
گفتم: بکن! نکندی هم آزاد حساب کن!
این بار خودش رفت پی گشتن. جوان تعزیراتی دوباره داخل شد. تازه فهمیدم چرا هی بیرون میرفته: ماشینت کجاست؟
قاطع و مچگیرانه پرسیده بود.
آقای دکتر، دفترچهی من به دست، یخ کرد انگار: ماشین!؟ ماشین ندارم!
"تو ماشین نداری!؟ باور کنم؟ بازم دروغ میگی! "
"منظورم اینه ماشین نیاوردم! ماشینم تو خونه ست! "
"یعنی تو این وضعیت که همه از وسیله شخصی استفاده میکنن، با تاکسی اومدی!؟ ببین! به پیشونی من نگاه کن! چیزی نوشته!؟ "
بدجوری دکتر را انداخته بود گوشهی رینگ. دوباره رفت بیرون. غرق فکر شدم و آواره بین تصویر و تحلیل. "من خوش بین"، مرد جوان را حماسهای مییافت سیمرغوار که پرش را آتش زده بودند و گویی ناگهان از میان اساطیر سر رسیده بود برای نجات مردم. همان اول واگیری، تنها ماسک فیلتردارم را سر اسکندری تهران به ۴۵,۰۰۰ تومان ناقابل خریده و بعد، آن را هم نیافته بودم دیگر. حالا شاید اوضاع بهتر میشد.
"من بدبین" اما میگفت این ترساندن فقط برای بالا بردن نرخ معامله است. آخرش مینشینند و تفاهمنامهی نانوشتهشان را امضا میکنند و دوتایی میخندند به ریش ما مردم. تازه، چه کسی قادر است جلوی مافیای با تجربه و آموزش دیده و جاافتادهی دارو و اقلام پزشکی را بگیرد؟
من خوش بین داد زد ناجی!
من بدبین گفت کاسب و به عنوان مضاف الیه، کلماتی مثل تحریم و جنگ و سیل و زلزله و کرونا و همه چی را هم به مضاف کاسب افزود. معلوم بود عصبانی است.
من خوشبین اما تسلیم بشو نبود. حضور ناگهانی مرد در این شرایط ناامیدی و در حالی که دولتمردان هی قول بهتر شدن اوضاع را میدادند یا دم از تولید و کشف اقلام احتکار شده میزدند و با این حال در سطح کشور هیچ جا ماسکی پیدا نمیشد، جالب بود. حس خوشایندی ایجاد میکرد که تا مدتی معلوم نبود از کجا میآید تا اینکه من خوشبین یاد "سایه ملخ" افتاد و دریافت به نوعی قبلاً تجربه و زندگی کرده این حس را. ملخها به عنوان نمادی از جنگ در سال ۵۹ به کشور حمله میکردند تا همه چیز را نابود سازند. مردم دست خالی هم هرچهقدر سعی میکردند با آنها مقابله کنند، موفق نمیشدند. آخرش هم خسته و ناامید و درمانده، تکیه میدادند به دیوارها و با حسرت و اندوه بیپایان، نابودی مزارعشان را نگاه میکردند تا اینکه ناگهان میشنیدند صدای خوش پرندگانی را و سر بالا میآوردند و میدیدند دستهی کاکلیها از راه رسیدهاند و مشغول شکار ملخها هستند و ورق در حال برگشتن است!
من خوشبین میگفت در این لحظات سخت، نباید نیمهی خالی لیوان را دید. حقهبازها، دزدها و کسانی که از مرگ بیزینس میساختند، همواره وجود داشتند. اما آدمهای شرافتمند و مسؤول هم همچنان بودند. پزشکانی که جان خودشان را به خطر انداخته بودند و پرستارانی که به راستی میدرخشیدند. حتی آن بیمار میدان انقلاب هم قبل از اینکه کرونا از پای دربیاوردش، مسوولانه به دیگران گفته بود به من نزدیک نشوید و مریضم! و درود به شرفش!
مرد جوان بیرون بود و من خوشبین میخواست چیزی بگوید اما من بدبین زرنگی کرد در آغاز دیالوگ بیرونی. به دکتر داروخانه گفت:
"گیر بد گرگی افتادهی داداش! این بابا اگه اهل خلاف باشه، حسابی بار خودشو میبنده تو همین یکی دو ماه! "
دکتر آنقدر حواسش پرت بود که گمانم حتی متوجه نشد دقیق چه میگویم. شاید هم میخواست جواب بدهد که باز جوان وارد شد برای رها کردن آخرین تیر ترکشش: "ماشین نقرهای رو میگم ها! گفتم که بدونی تا کجاشو میدونم! "
من خوش بین دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. داد زد ای والله!
دکتر انگار وا رفت. دفترچه و سالبوتامول را گذاشت جلویم بیآنکه برگه را بکند. دو بار یادآوری کردم تا موفق بشوم هفده و پانصد هزار تومانش را بدهم.
نظر شما