تا قرن بیستم پژوهش دربارۀ ذهن حول پژوهش حالات آگاهانه و فرآیندهای آگاهانه میگشت. فاعلهای شناسایی در تجربیات روانشناسانه – منطقی آموزش دیده شده بودند تا "دروننگری" کنند و از ویژگیهای تجربیات آگاهانه اطلاع دهند. در این محیط، تصور ذهنی و کیفیات دقیق رویدادهای حسی در مرکز توجه قرار داشت.
در آن زمان روانشناسان علاقمند بودند تا پژوهش دربارۀ ذهن و مغز را وحدت بخشند. برای مدتها این امر بدیهی بود که پدیدههای در مغز و سیستم عصبی به صورت نزدیکی با رخدادهای ذهنی در ارتباطند. این مسئله باید بتمامی سرشت ارتباط اذهان و ابدان را فهم کند. تمایل بر این است که فکر کنیم اذهان چیزی بیش از مغزها نیستند. با این همه، به نظر میرسد کیفیات مغزها به صورت قابلتوجهی با کیفیات اذهان متفاوتند. هنگامیکه ما تجربۀ آگاهانهای را از سر میگذرانیم آشکارا از ویژگیهای آن تجربه آگاه هستیم. هنگامیکه یک مغز زنده را مورد بررسی قرار میدهیم ویژگیهایی که میبینیم کاملاً متفاوت هستند. به این بیندیشید که سردرد داشتن شبیه چیست؟ حال تصور کنید که شما قادرید مغزی را که از درد رنج میبرد بدقت ببینید. حتی اگر شما از ابزارهایی که ساختار درست مغز را نشان میدهند کمک بگیرید آنچه مشاهده میکنید بتمامی از آنچه فرد مبتلا به سردرد احساس میکند متفاوت است.
مجسم کنید یک عصبشناس باشد که کاملاً با فیزیولوژی سردرد آشنا است اما هیچ وقت خود تجربۀ سردردی نداشته است. به نظر میرسد که چیزی وجود دارد که دانشمندی از آن معرفت ندارد و این ویژگیای است که دانشمند با آن مواجه نشده است و نمیتواند صرفاً با درونبینی مغز با آن مواجه شود. بنابراین به نظر میرسد که این ویژگی یک ویژگی عصبشناسانه نیست. هنگامیکه ما به این موضوع نگاه میکنیم سخت است از این نتیجهگیری پرهیز کینم که ویژگیهای ذهنی ویژگیهای مغز نیستند و بنابراین اذهان مغزها نیستند.
اگر این امر کافی نبود باید به یاد خود میآوردیم که از نوعی "دسترسی" به تجربیات آگاهانهمان بهرهمندیم که دیگران واجد آن نیستند. تجربیات ما "خصوصی" نیستند و آگاهی ما از آنها بیواسطه و معتبر است. برعکس آگاهی من از آن تجربیات غیرمستقیم، استنباطی و غیربدیهی است. هنگامیکه سردردی داریم تصوری از مادربزرگمان داریم یا تصمیم میگیریم مویمان را شانه بزنیم در موضعی هستیم که بدون بهره بردن از شاهد یا مشاهدۀ بیواسطه در مییابیم که سردرد داریم، مادربرزگمان را تصور کردهایم یا تصمیم گرفتهایم مویمان را شانه زنیم.
من تنها از طریق دیدن رفتارهای فردی میتوانم حالت ذهنیاش را استنتاج کنم. ( از جمله از طریق رفتار زبانی و یا پرسش از فرد). اگر پدیدههای ذهنی با فرآیندهای عصبشناسنه مرتبطند آنگاه من ممکن است قادر باشم تا به حالات ذهنی فرد با مشاهدۀ مفزش اشارت کنم. اما دسترسی من به آن حالت هنوز غیرمستفقیم است. من با مشاهدۀ همبستگی عصبشناختی به حالت ذهنی فرد اشاره میکنم و حالت ذهنی وی را مشاهده نمیکنم.
همۀ اینها اموری هستند که با آنها انتظار داریم دوآلیسم درست باشد. اما دوآلیسم ، یا در هر صورت دوآلیسم دکارتی، آشکارا به دو شقه شدن پژوهش در مورد عاملهای هوشمند ره میسپارد. میتوانیم پژوهش مربوط به زیستشناسی و فیزیولوژی چنین عاملهایی را انجام دهیم اما با انجام چنین کاری اذهان آنها را از قلم انداختهایم. یا اینکه اذهان آنها را مورد پژوهش قرار میدهیم اما ترکیب مادیشان را از قلم میاندازیم.
با این همه ما با یک مشکل مواجه هستیم. علم به پیجویی حالات عینی و عام امور محدود میشود. یک حالت عینی از امور میتواند از طریق چند چشمانداز و چند مشاهدهکننده فهم شود. با وجود این محتوات ذهنی ما تنها از طریق خودمان قابل مشاهده است. ( اگر این مشاهده وجود داشته باشد). مسیر من به سوی آن محتویات از مشاهدۀ آنچه میگویید و انجام میدهید میگذرد. این امر اذهان را خارج از گسترۀ پژوهش علمی قرار میدهد. ما میتوانیم مغزها را مورد پژوهش قرار دهیم و نتیجه بگیریم که انواع مشخص پدیدههای عصبشناختی با انواع پدیدههای ذهنی همبسته هستند. این امر ما را قادر میسازد تا با اطمینان با مشاهدۀ فعالیت مغز به حالات ذهنی اشاره کنیم. اما نباید خود آن حالات ذهنی را جز در مورد خود مشاهده یا برآورد کنیم.
نظر شما