خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ- مهدی رعنایی: یکی دو هفتهای از بازگشتم به برلین گذشته بود که ماجرا کمکم در اروپا هم جدی شد. اولین نشانه ایمیلی بود که از میزبانم در سنتاندروز رسید. او را برای ارائهی سمیناری در دانشگاهِ پتسدام دعوت کرده بودیم و قرار بود در مارس یک در یک سمینار یک روزه آخرین کتابی را که در دستِ نگارش داشت ارائه کند و حتی هتل و پروازش هم رزرو شده بود. حالا اما ایمیلِ دانشگاهِ سنتاندروز را برایم ارسال کرده بود که در آن به اساتید و محققانش توصیه میکرد حداقل تا سه ماه به جایی سفر نکنند و میخواست ببیند که تکلیفِ سمینار چه میشود.
وقتی از دانشگاهِ آلمانی کسبِ تکلیف کردیم که تکلیفِ مهمانها چیست، گفتند فعلاً بهتر است همهی برنامهها لغو شود و «طی دو سه روز آینده دستورالعملِ برگزاریِ کلاسها در ترمِ تابستانی ارسال خواهد شد». از همین ایمیل هم مشخص بود که دانشگاه قرار است حداقل چند ماهی تعطیل یا حداقل فعالیتها بسیار محدود شود و برای همین با استادِ سنتاندروز هماهنگ کردیم که فعلاً سمینار را تا پاییز عقب بیندازیم تا ببینیم که ماجرا به کجا میرسد. دو سه روزِ بعد اما سیلِ ایمیلهایی بود که از جاهای مختلف میرسید. دانشگاه به اساتیدِ دروس اعلام کرد که در ترمِ تابستان هیچ کلاسِ حضوریای برگزار نخواهد شد و اگر برگزاری کلاسِ آنلاین برایشان دشوار است سریع به دانشگاه اطلاع دهند. مرکزِ انفورماتیک دانشگاه دستورالعملِ استفاده از نرمافزارهایی مثل زوم و اسکایپ و وبیکس را فرستاد و گفت فعلاً منتظر باشید تا برای کلِ اساتید و دانشجویان نسخهی پروفشنالِ یکی از این نرمافزارها را تهیه کنیم. از همه مهمتر و پر تعدادتر هم دستورالعملهای بهداشتی و توصیههایی بود که از بیمه میرسید که علائم کرونا چیست و اگر داشتیم کجا باید برویم و در بیمارستان تکلیفِ بیمه و پرداخت هزینهها چیست. ماجرا واقعاً شروع شده بود.
برای من از همه بدتر اما تعطیلیِ کتابخانهها بود. شغلِ من خواندن و نوشتن است و چون دفتر یا به قولِ فرنگیها آفیسمان در دانشگاه یک ساعتی با مترو و قطار با خانه فاصله دارد، عموماً روزهای کاری را در کتابخانه میگذراندم که هم منابع دمِ دستم باشد و هم در سکوت و آرامشِ کتابخانه به کارم برسم. خصوصاً اینکه دو کتابخانهای که در آنها عادت به کار داشتم فضای زیبا و دلچسبی هم داشتند و کار کردن را لذتبخش میکردند. یکی از آنها «مرکز گریم» یا «گریم سنتر» بود که به افتخار برادرانِ گریم که داستانهای سنتیِ آلمانی را جمعآوری کردهاند نامیده شده و سالهای مطالعهی آن پنج طبقه است.
این سالهای مطالعه را به صورتِ تراسهایی ساختهاند که وقتی در طبقهی پنجم مینشینی همهی طبقات را زیرِ پای خودت میبینی چون نمای داخلیِ سالنها هم با چوب است زیباییِ چشمنوازی دارد و به اصطلاح زمانِ کار از عمرت حساب نمیشود. جز این، منابع فلسفه در این کتابخانه از همهی کتابخانههای برلین غنیتر است و کمتر کتاب یا مقالهای است که لازم داشته باشی و آنجا در دسترست نباشد. امتیازِ بزرگِ دیگرِ این کتابخانه این است که نزدیکِ غذاخوریِ دانشگاهِ هومبولت است که هم بسیار ارزان است (سه یا نهایتاً چهار یورو برای یک وعده غذای کامل!) و هم تنوع زیادی دارد و حتی غذای گیاهی و وگان هم در آن پیدا میشود.
کتابخانهی دیگر هم کتابخانهی شهرِ برلین است که به اسمِ «اشتابی» شناخته میشود و در زمینی بسیار بزرگ ساخته شده و آنقدر وسیع است که اگر بخواهی دوستی را در آن پیدا کنی باید حتماً با تلفن به هم اطلاع دهی که کجا نشستهای و بعید است اتفاقی مسیرت به سمتِ رفیقت بیفتد. اما حالا نه فقط سالنِ مطالعهی این کتابخانهها تعطیل شده بود، که حتی کتاب هم امانت نمیدادند و این یعنی برای مدتی نامعلوم به هیچ منبعی دسترسی نخواهی داشت. کرونا اما اگر یک درسِ بزرگ برای من داشت این بود که آدمیزاد با همهچیز سازگار میشود. منی که تا پیش از آن اگر روزی در خانه میماندم حتی یک ساعت هم کار نمیکردم، در این دو سه ماهِ کرونایی چنان به کار کردن در خانه عادت کردهام که دیگر حتی یادم نمیآید پیش از این چطور بیرون از خانه کار میکردم. این کار کردنِ از خانه مزیتهایی هم دارد. دیگر دو ساعت از وقتِ روزانه در رفتوآمد به دانشگاه یا کتابخانه تلف نمیشود، وقتی کارِ روزانه تمام میشود دیگر حداقل از نظرِ جسمی خسته نیستی و هنوز میتوانی به کارها و فعالیتهای جنبی، چیزی که فرنگیها به آن «هابی» میگویند، هم بپردازی.
عوارضِ کرونا اما فقط تعطیلیِ کتابخانهها نبود. وقتی همهجا تعطیل باشد معنیاش این است که نه فقط از باشگاه و ورزش خبری نیست، که حتی فعالیتهای بدنیِ مختصر مثلِ راه رفتن با کولهپشتی هم در دسترست نیست. تازه بعد از این تعطیلیهای کرونایی بود که فهمیدم حتی همین پیادهروی نیمساعته با کولهپشتیای که چند کتاب در آن هست چقدر میتواند مفید باشد.
یک هفتهای که از آغازِ جدی قرنطینه گذشت و دیگر حتی برای خرید هم بیرون نمیرفتم و همهچیز را آنلاین سفارش میدادم، احساس کردم عضلاتِ گردن و کولم دردی دارند که قبلاً تجربهاش نکردهام. درد به معنای دقیقِ کلمه نبود، انگار یک نوع خستگیِ ماسیده که هیچ راهی ندارد مگر مثلِ گربههایی که یک دست و یک پایشان را دراز میکنند و کش میآیند عضلاتت را بکشی. آلمانیها به این نوع درد میگویند «muskelkater» و حتی یکی از همکارانِ آلمانیِ ما تعریف میکرد که زمانی در امریکا دچارِ همین درد شده و چون لغتِ انگلیسیاش را نمیدانسته گفته «muscle hangover» دارم و باعثِ انبساطِ خاطرِ انگلیسیزبانها شده بود! القصه، وقتی از دوستی که پزشک است پرسیدم گفت که عضلاتت مدتها است کار نکرده و حتی همان حملِ کولهپشتی هم میتوانسته کمکی به این حال باشد و باید در خانه هم که شده کمی ورزش کنی تا این درد رفع شود. قاعدتاً وقتی در یک آپارتمان سی متری زندگی میکنی که خودت هم به زور در آن جا میشوی ورزش کردن سخت است، اما آدمیزاد لابد به همه چیز عادت میکند و برای همین دیگر یاد گرفتهام که زیراندازی در همین یک ذره جا بیندازم و از «هنگاور» عضلانی دوری کنم! همین هم تبدیل شد به دومین مزیتِ بزرگِ کرونا، که منی که نهایتِ فعالیتِ بدنیام روزی نیم ساعت پیادهروی برای رسیدن به ایستگاهِ مترو بود حالا عادت کردهام و هر روز ورزشکی میکنم تا دیگر خاطرهی آن دردِ جانکاهِ عضلانی برایم تکرار نشود. عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم!
کرونا اما به گمانم فقط برای من اینطور نبوده است. الان مد شده که همه میگویند جهانِ پسا کرونا دیگر هیچ شباهتی به جهانِ پیش از آن نخواهد داشت. این البته به گمانم اغراق است، اما لابد چیزهایی برای همیشه تغییر میکنند. همین که من فهمیدهام در خانه هم میشود کار کرد و خواند و نوشت، یا فهمیدهام که همان فعالیتِ روزمره چقدر در راحتیِ زندگیام مهم است، نشان میدهد که خیلیهای دیگر هم این را فهمیدهاند. میگویند توییتر به کارمندانِ خود گفته میتوانند تا بازنشستگی دورکاری کنند. دانشگاهها متوجه شدهاند که خیلی از برنامهها را میشود آنلاین برگزار کرد و الان در همین جلساتِ هفتگی که ما همیشه در پتسدام داشتیم، این ترم کسانی از امریکا و انگلیس و ایران هم شرکت میکنند. بعضی از اینها خوب است و بعضی بد، اما لابد میتوان خیری در هر کدام از این تغییرها یافت.
نظر شما