به گزارش خبرنگار مهر، بلانشو در دانشگاه استراسبورگ فلسفه خواند. سپس در پاریس به عنوان روزنامه نگار سیاسی فعالیت کرد و تا سال 1940 سردبیری چندین روزنامه را برعهده گرفت . او قلم تندی داشت و مدام علیه دولت وقت می تاخت و همیشه بر ضد نازی های آلمان مطلب می نوشت. سال 1940 بود که با " ژرژ باتای " آشنا شد و رابطه آنها به یک دوستی صمیمی تبدیل شد .
موریس بلانشو بعدها به نقد ادبی و رمان نویسی روی آورد. در سال 1947 پاریس را ترک گفت و به یکی از دهکده های جنوب فرانسه رفت و یک دهه عمر خود را در آنجا گذراند و تا لحظه مرگ به نوشتن ادامه داد.
چاپ دو سه اثر از بلانشو از جمله " حکم مرگ " و " جنون روز " در دو سال اخیر بهانه ای برای یادداشت حاضر شده است . مسئله ای که در بیشتر آثار بلانشو به چشم می خورد موضوع " مرگ " است ؛ از این رو به بررسی مسئله مرگ در آثار این نویسنده می پردازیم . بلانشو در " نوشتار فاجعه " می نویسد : من قبل از این که به دنیا بیایم می میرم.
موریس بلانشو به مسئله مرگ بسیار توجه داشته است و چنان این مسئله از دغدغه های ذهنی اش شده بود که در بیشتر آثار خود به خصوص رمان هایش به این مورد می پرداخت. شاید دلیل این امر این باشد که بارها مرگ را در برابر چشمان خود دیده بود . موریس یک بار در بیمارستان به دلیل بیماری و بار دیگر تا جوخه اعدام نازی های آلمان با مرگ روبرو شده بود. او همواره از دیدن مرگ دیگران هم رنج می برد. ژاک دریدا در مراسم تدفین این نویسنده گفت : موریس بلانشو تا وقتی که زنده بود پیوسته به مرگ فکر می کرد و به مرگ ، لحظه مرگ و به آنچه " لحظه مرگم " می نامید.
" حکم مرگ " معروف ترین اثر بلانشو است که نه تنها درونمایه آن مرگ است بلکه طرح داستان از اول تا آخر به تقلا با مرگ اختصاص دارد. حکم مرگ روایت داستان شخصیتی است که پزشکش مهلتی یک ماهه برای زنده ماندن او تعیین کرده است . راوی شاهد کشمکش شخصیت با مرگ است و این یعنی مرگ دیگری. مرگ همیشه به مفهوم مرگ دیگری و شاهد مرگ دیگری بودن است . ما فقط مردن را می شناسیم : " آیا تاکنون مرگ را دیده اید ؟ - چند تایی مرده دیده ام خانم . مرده، نه مرگ را !" حکم مرگ با اشاره انگشت از مردن تا شاهد مرگ بودن سخن می گوید.
موریس بلانشو به عینه شاهد کشت و کشتار و جنایت های نازی های آلمان بود. بیزاری او از این صحنه های فاجعه بار در آثارش تاثیر بسزایی می گذاشت. از هیتلر متنفر بود. در " مذاکره نامحدود " با اشاره به هیتلر می نویسد : گفتمان سیاسی اغلب در پی حذف سکوت است و بسیار احتمال آن نیز می رود که ضرورتا این گفتار مرگی پیاپی به دنبال داشته باشد.
وی در " کار آتش " می نویسد : گفتار من در این لحظه هشدار می دهد که مرگ در این دنیا اتفاقی است که یکباره همین که حرف می زنم بین من و هستی ظاهر می شود. بدون مرگ همه چیز پوچ و بی معنی است.
او سیاست را مرگ بار می داند و آن را چنان تصور می کند که دوستی را به دشمنی تبدیل می کند : دوست داشتن در عشق و دوستی همیشه به این مفهوم است که من می توانم تو را بکشم ، تو می توانی مرا بکشی و ما می توانیم خودمان را بکشیم .
نگاه بلانشو به زندگی ، نگاهی توام با مرگ است ؛ به عبارتی دیگر او زندگی را از پشت عینک مرگ می بیند . بلانشو در " جنون روز" می نویسد : زندگی می کنم و این زندگی بیش ترین لذت را به من می بخشد . پس مرگ؟ وقتی بمیرم به لذت بی کران می رسم ... از زندگی کردن لذتی بی حد و حصر دارم و از مردن ارضای خاطری بی حد.
او فرار از مرگ را ناممکن می داند: " آدم ها می خواستند از مرگ فرار کنند ... این رقت انگیز و غریب است ". و همین مسئله را در " لحظه مرگم " هم دنبال می کند و زندگی را به جنگ تشبیه می کند : " زندگی برای عده ای به مثابه جنگ بود و برای دیگران قساوت قتل ".
بلانشو مقوله مرگ را به پهنه زبان و ادبیات می کشاند و در تفسیری مفصل به رابطه مرگ و نویسنده و چگونگی نگرش نویسنده به مرگ می پردازد . او در " فضای ادبیات " می نویسد : " در نگاه اول نویسنده ای که از پیش ذهنیتی در سر دارد که طوری دست به قلم ببرد تا توان رویارویی با مرگ را داشته باشد ، به عقل سلیم هتک حرمت می کند ، چون مرگ یک دفعه می آید بدون آن که بتوانیم به خودمان تکانی بدهیم. بله ، یک دفعه نازل می شود ". او در ادامه با انتقاد از این نوع تفکر نویسنده ها می نویسد : " هیچ کس از لحظه مرگ خبر ندارد. هیچ کس هم به آن شک نمی کند. " این نشان می دهد که اگر انسان ها به مرگ نیندیشند و اگر از رویارویی با آن طفره روند بی شک به این خاطر است که می خواهند از آن بگریزند و خود را از آن مخفی کنند و این عمیقا فریب دادن خود است.
نظر شما