آتش فراق
بیـدل کجا رود به که گوید نیاز خویش؟ با ناکسان چگونه کند فاش، راز خویش؟
با عاقلانِ بىخبر از سـوز عاشقى نتوان درى گشود ز سوز و گداز خویش
اکنون که یار، راه ندادم به کوى خود ما در نیاز خویشتن و او به ناز خویش
با او بگـو که گوشه چشمى ز راه مهر بگشـا دمى به سوخته پاکباز خویش
ما عاشقیم و سوخته آتش فراق آبى بریز با کف عاشق نواز خویش
بیچارهام ز درد و کسى چاره ساز نیست لطفى نماى با نظر چاره ساز خویش
با مـوبدان بگو، ره ما و شما جداست ما با ایاز خویش و شما با نماز خویش
آتش عشق
کیست کـاشفته آن زلف چلیپا نشود؟ دیده اى نیست که بیند تو و شیدا نشود
نـاز کن ناز، که دلها همه در بند تواند غمزه کن غمزه کـــه دلبـر چو تو پیدا نشود
رخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند گر کشى پرده ز رخ کیست که رسوا نشود
آتش عشق بیفـــزا، غمِ دل افــــــــــزون کن این دل غمزده نتــــوان که غم افـزا نشـود
چارهاى نیست بجـز سوختن از آتش عشق آتشى ده کـه بیفتـد به دل و پا نشود
ذره اى نیست که از لطف تو هامون نبود قطرهاى نیست که از مهـر تو دریا نشود
سر به خاک سر کوى تو نهد جان، اى دوست جان چه باشد که فـداى رخ زیبا نشود
جامه دران
مـن خـواستار جام مى از دست دلبرم این راز با که گویم و این غم کجا برم
جان باختم به حسرت دیدار روى دوست پروانه ، دور شمعم و اسپند آذرم
پـرپـر شدم ز دورى او کنج این قفـس این دام باز گیر تا که معلق زنان پرم
ایــن خـرقه ملـوث و سجاده ریا آیا شود که بر در میخانه بردرم
گر از سبوى عشق دهد یار جرعهاى مستانه جان ز خرقه هستى درآورم
پیرم ولى به گوشه چشمى، جوان شوم لطفـى! که از سراچه آفاق بگذرم
نظر شما