به گزارش خبرنگار مهر، سالها از چاپ و انتشار نخستین کتاب شاعر اسیربان، ناصر صارمی با موضوع داستانی مستند، میگذرد. پس از آن دو کتاب دیگر، حاصل دغدغهها و دلواپسیهایش شد. او میگوید داستان نویس و خاطره نویس نیست، گاهی شاعر است و آنچه را در قالب داستانهای کوتاه یا پیوسته در این چند کتاب نوشته، محض ادای احترام به تاریخ شفاهی و محفوظ ماندن امانتی است که او آنها را خاطره نمیخواند، بلکه پارهای از تاریخ میداند.
صارمی میگوید، اگر کتابهایش، اندکی از مؤلفههای داستانی فاصله گرفته است از مخاطب پوزش میخواهد. زیرا بهخاطر بیان صادقانهای که یک روایت تاریخی باید داشته باشد، ناگزیر بوده است دست به چنین کاری بزند.
ناصر صارمی، دو سال پیش که از چاپ مجموعه شعر «از حنجرهی چکاوک آبی» فارغ شد دوباره هوایی شد تا آخرین اندوختههایش پیرامون زندگی اسیران جنگی حاضر در ایران را در قالب یک داستان بلند و مثل قبل با ادبیاتی متفاوت، منتشر کند. او درباره یادداشتهای اخیرش که قصد انتشار آنها را در قالب یک کتاب حدوداً دویست و بیست صفحهای دارد، چنین میگوید: واپسین مراحل ویراستاری را طی میکند و من در انتظار یافتن یا پیش رو قرار گرفتن ناشری اهل فن و قابل هستم، تا نهایتاً به کجا بیانجامد.
....این سیمهای خاردار، نباید وسیلهای برای زجر و مشقت فرد گرفتار باشد، بلکه باید ابزاری باشد برای رسیدن او به تمایز آنچه هست و آنچه که میبایست باشد و همچنین نیل به حقیقتی که نشناخته است
صارمی درباره اسم کتاب مورد اشاره بیان میکند: معمولاً یک کتاب تا جلد گرفته و صحافی نشود، عنوان تمام شدهای ندارد، خصوصاً رمان. مثلاً جنگ و صلح تولستوی، اسمش بود «همه چیز به خوبی تمام شد» و یا کلبهی عمو تُم، عنوانش این بود: «مردی که یک شیء بود» و قس علیهذا. اما عنوان کتاب من تا این لحظه «دو شهر» خواهد بود.
«دو شهر» زندگی سربازی را روایت میکند که از خاطرات خود، میگوید و در دوران جنگ با یک سرباز دیگر، از همقطارانش آشنا میشود که زندگی قابل شنیدنی داشته و دارد. سرباز اول که راوی است، در یک کمپ نگهداری اسیران جنگی در شهر سمنان، زندگی یک پزشک عراقی به اسم عدنان را با همه زوایای پنهاناش، از زندگی پیش از شرکت در جنگ تا اسارت را به تصویر میکشد.
یک برش از داستان اخیر ناصر صارمی، در یادداشتهایی که به نحوی ادامه چند کتاب پیشین او است:
....این سیمهای خاردار، نباید وسیلهای برای زجر و مشقت فرد گرفتار باشد، بلکه باید ابزاری باشد برای رسیدن او به تمایز آنچه هست و آنچه که میبایست باشد و همچنین نیل به حقیقتی که نشناخته است…
عدنان سَرسوح، از همه اطرافیان خود، کنارهگیری میکند. او زندگی همراه با گوشهگیری را انتخاب کردهاست. تنها اسیری است که برای رفتن از کمپ اسرا و رهایی، فقط یک چشمبهراه دارد نامزدش، شُذَی اما بر در و دیوار، خط نمیکشد تا حساب سال و ماه و روز را نگه دارد. هرچند در اینجا بودناش، مشقتی جانفرسا بر او تحمیل کردهاست، به هر حال؛ فکر آزادی از سرش پریده، بنابر این، کشیدن خط برای شمارش ایام، نه تنها کمکی به او نمیکند بلکه حالش را بدتر میکند؛ چرا که تعداد روزهای محکومیت او به حبس، مشخص نیست.
این اسیر عراقی معتقد است که یک انسان هر آنچه را درباره جنگ بخواهد بداند با چند روز زندگی در کنار اسیران جنگی در یک کمپ میتواند بفهمد و نیز هر آنچه را درباره آزادی بخواهد بفهمد، در این موقعیت درک خواهد کرد.
عدنان سرسوح، کسی است که ملاقاتکننده ندارد، به دوران حبس او عفو نمیخورد، نگهبانانش بیگانهاند، شاکی خصوصی ندارد تا بتواند رضایتاش را جلب کند و از همه مهمتر تعداد روزهای محکومیتاش معلوم نیست. او مثل همه اسیران جنگی در اردوگاههای ایران، محکومیت خود را بدون استفاده از عدد سال و ماه و روز و هفته میگذراند. وقتی کسی در جنگ اسیر میشود، جرم واقعی خود را نمیداند. به پشت سر، که نگاه میکند، میبیند، ناخواسته، راه خطا آمده، چیزی گیرش نیامده و منفعتی شخصی، نصیبش نشده است.
عدنان، محاکمه نشده؛ زیرا قانون، چنین حقی برای او قائل نشدهاست. اگرچه خودش ادعا میکند بیگناه است؛ اما دلیل و مدرکی دالّ بر بیگناهی ندارد. او در محل ارتکاب جرم با اسلحه پر و خشاب زاپاس پر از فشنگ و همه لوازم آدمکُشی در کنار چند متهم دیگر با همین خصوصیات، دستگیر شده، پس چگونه میتواند بیگناهیاش را ثابت کند و کدام دادگاه به دعوی او خواهد رسید؟ یا حتی اگر او تبرئه شود، هزاران اسیر عراقی دیگر مثل او، همین ادعا را دارند، حتی آنها که ماشه توپی را کشیده یا تکتیرانداز بودهاند یا مین کار گذاشتهاند یا نارنجک پرتاب کردهاند. حالا کسی وجود ندارد تا علیه آنها شهادت بدهد یا آنها را در حال ارتکاب جرم دیده باشد؛ اما در صحنه جرم بودهاند. از اینها مهمتر در حریم خانه و مسلح، دستگیر شدهاند، پس بیگناهی، منتفی است.
سرسوح، خودش را بیگناهترین آدم روی زمین میداند که در نهایت نامرادی و بداقبالی، زندگیاش دستخوش این حادثه شدهاست؛ حادثهای که هیچ رقم امید به رهایی از آن را ندارد؛ به همین دلیل از فکر کردن به این موضوع، فراری است
سرسوح، خودش را بیگناهترین آدم روی زمین میداند که در نهایت نامرادی و بداقبالی، زندگیاش دستخوش این حادثه شدهاست؛ حادثهای که هیچ رقم امید به رهایی از آن را ندارد؛ به همین دلیل از فکر کردن به این موضوع، فراری است.
او در بین چند هزار اسیری که در دو کمپ آن اردوگاه، دوران اسارت را طی میکردند، از معدود افرادی بود که امروز بازخوانی داستان زندگیاش بیارزش نیست.
عدنان سرسوح، پزشکی از اهالی شهر موصل است. قدی تقریباً بلند، رنگ پوستی روشن، موهایی صاف، چشمانی تنگ، گوشهایی بزرگ، دماغی عقابی و چند خط بر پیشانی دارد که در این سن و سال برایش زود است. بلوز آبی و شلوار سبز و کوتاهاش با دمپایی سفید، در جلو صف از دیگران متمایزش میکند. استوار سلجوقی که معاون فرمانده گروهان مستقر اردوگاه است، چند بار از او خواسته تا لباس همرنگ بپوشد؛ چون فردا یا پسفردا برای بار دوم، مامورانی از صلیب سرخ از اینجا بازدید خواهند کرد؛ اما هنوز همان یونیفرم نافرم قبلی را بر تن دارد. استوار هم نمیخواهد خیلی به او سخت بگیرد و میگوید: «دکتر، آدم بدبخت و بیآزاریه، کاری به کارش نداشته باشید.....»
نظر شما