پیام‌نما

فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ * * * پس همان گونه که فرمان یافته ای ایستادگی کن؛ و نیز آنان که همراهت به سوی خدا روی آورده اند [ایستادگی کنند] و سرکشی مکنید که او به آنچه انجام می دهید، بیناست. * * * پايدارى كن آن‌چنان ‌كه خدا / داد فرمان ترا و تائب را

۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۷

یادداشتی در سوگ سردار عبدالرسول استوار به روایت اکبر صحرایی

بالاتر از سرزمین کلمات

بالاتر از سرزمین کلمات

صحرایی نوشت:همیشه بلد بودم سوژه ها را شکار کنم، چطور آدمهای ساده اما پرخاطره را بکشم توی قصه ها و با قلمم غبارروبی کنم.هیچوقت هیچ نویسنده چیره دستی نتوانست او را در محدوده کتابها بند کند.

به گزارش خبرنگار مهر، اکبر صحرایی نویسنده دفاع مقدس و ساکن شیراز در یادداشتی به خاطرات خود از سردار رسول استوار در دوران دفاع مقدس اشاره و در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده است. سردار رسول استوار روز گذشته بر اثر ابتلا به کرونا و جراحات شیمیایی به همرزمان شهیدش پیوست. نکته ضروری اینکه صحرایی در این یادداشت الفاظی با لهجه محلی نوشته است.

متن کامل این یادداشت را بخوانید:

اگرچه همسنگر روزهای جهاد و جبهه و همکار سالهای پس از آن بودیم اما از وقتی "صحرایی نویسنده" شده بودم کمتر همدیگر را می دیدیم.
کتاب" تپه ی جاویدی و راز اشلو" که روایت من از زندگی شهید مرتضی جاویدی بود، سر زبانها افتاده بود. هر بار که تجدید چاپ میشد، من هم مجبور بودم سفری کنم و در مراسم معرفی یا نقد آن در گوشه ای از مملکت حضور پیدا کنم!
سال ۹۱ بود که همراه با "حیدر بهرامی" مدیرکل اسبق حفظ آثار دفاع مقدس فارس، از مراسم نقد کتاب تپه جاویدی که در ارومیه برگزار شده بود برمی گشتیم. توی فرودگاه منتظر پیج شدن پروازمان بودیم که لبخندزنان و آرام به سمت من و بهرامی آمد.
اولین لبخند کمرنگ کافی بود تا هیبتش را در سالهای دفاع مقدس به خاطر بیاورم. حتی وقتی اینطوری گرم و مهربان میخندید هم باز" سردار عبدالرسول استوار" بود!

در جواب " چه خبر از این ورا" گفتنش بهرامی جواب داد که: نقد کتاب آقای صحرایی بودیم!
لبخند دومش پر رنگتر بود و بیشتر به خاطر آوردمش! یک دفعه خاطره حضورمان در دهلاویه سوسنگرد جان گرفت! آن رشادتها و ابهتی که در چشم بچه ها داشت را توی چشمهایش بازیافتم!
از مرتضی و تپه جاویدی گپ و گفت کوتاهی شد و بحث کتاب گل انداخت!
نویسنده که باشی همرزم سالهای دورت را فرمانده سپاه قدس، فرمانده مرزهای شرق کشور، فرمانده مبارزه با اشرار و.... اینها نمی بینی او فقط یک چهره دارد؛ سوژه ای برای نوشتن!
باید بلد باشی چطور متوجهش کنی نقش کتاب را در حفظ این همه تجربه و خاطره...
باید قلق سوژه ات را کمتر از چند ثانیه پیدا کنی و بعد از همان جا شروع کنی!
آنقدر بگویی و بگویی تا تن دهد به نوشته شدن!
فرصت کوتاه هست و تو باید تمام فلسفه نوشتنت را در چند ثانیه حلاجی کنی!

به چشمهای قهوه ای تیزبینش نگاه کردم و با همان لهجه شیرازی که مارا صمیمی تر نشان میداد گفتم: سردار هشت سال تو دل جنگ بودی و بارها زخمی شدی، بیست و چند سال هم بعد از اون توی تهرون، شرق، غرب، قرارگاه حمزه، سپاه قدس از همه ی ای چیا تجربه و خاطره داری، نمی خوی اونا رو بازگو کنی تا بشه کتاب؟
ازنو همان لیم لیم لبخند کش دار و سر تکان دادن و نگاه تیزش را گذاشت پشت این جواب کوتاه: "که چی بشه؟!"
زیر چشمی نگاهی به بهرامی انداختم و مانده بودم در این فرصت کوتاه و لابلای این نگاه های پرنفوذ چطور همه دلایلی که در این سالهای پرمشقت نوشتن برای خودم ردیف نگه داشته بودم را بیان کنم که پسر شانزه هفده ساله ای از راه رسید.
مثل خود سردار، سرخ و سفید و تو دل برو بود؛
انگار پاسخم را پیدا کرده باشم رو کردم به نوجوان و گفتم: پسر حاج استواری؟ با چشمهای درشت و قهوه ای به سردار نگاهی انداخت و جواب داد: بله اقا!

فی الفور گفتم: شمو می دونی بابات هشت سال تو جنگ بوده. در تمام‌حمله ها شرکت کرده و بارها زخمی و شیمیایی شده و…؟!
مسلسل وار کلمات را رگباری بیرون ریختم. پسرک هاج و واج و با دهن باز گفت: نه اقا!

زده بودم مثلاً توی خال و سریع و رک گفتم: ببین سردار، وقتی بچه ی شمو نمی دونه پدرش و نسل اول انقلاب در جنگ چه ایثار وفداکاری هایی انجام داده، توقع داری نسل جوان امروز و آینده بدونن چه اتفاقی افتاده؟
مطالب و خاطرات و تاریخ داخل سینه حضرتعالی گنج عمومی هس و شمو اونا رو از نسل اینده و امروز و ایران داری دریغ می کنی!

به خیال خودم، که الان است ذوق زده شود و بگوید: فردا بیا مثلاً فلان جو برای مصاحبه.
نگاهم کرد، با همان لبخند کش دار رازآلود انگار می گفت: خودتی صحرایی!
این لبخند و این کلمه"خودتی" را هی ترجمه کردم و معنی اش این شد که: بالاتر بپر، بالاتر از سرزمین‌کلمات!
همیشه بلد بودم چطور سوژه ها را شکار کنم، چطور آدمهای ساده اما پرخاطره را بکشم توی قصه ها و با قلمم غبارروبی کنم از چهره ی آسمانی آدمهای خاکی!

اما کم آوردم، جلوی آن لبخندی که مثل موج دریا سنگین و سهمگین می آمد و به تمام وجودم می خورد و برمی گشت! کم آوردم...
از آن خاطره سالها گذشت و هیچوقت هیچ نویسنده چیره دستی نتوانست او را در محدوده کاغذها و کتابها بند کند!
امروز که ناگهان خبر پرکشیدنش رسید، دوباره همان لبخند کشدار و رازآلود سایه انداخته روی دل گرفته ام.
به پنجره نگاه میکنم، باران و غروب پاییزی شیراز، خاطره آن روز در فرودگاه، لبخندهای کشدار، سالهای دور دهلاویه همه چیز به من می گوید: خودتی صحرایی!
و این خودتی، را هرچه ترجمه میکنم؛ معنی اش میشود بالاتر بپر!
بالاتر از سرزمین کلمات.....

کد خبر 5089679

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha