خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه-زهرا زمانی: انگار که همراه همیشگی اسم شهید جعفر حسینی، شهید مصطفی صدرزاده است. چه توی خبرهایی که میخوانی و چه توی فیلمهایی که خیلی راحت در دسترس است. عکس هم که فراوان وجود دارد. اما آن فیلم مجروحیت شهید صدرزاده بیشتر برای همه آشناست. سیدابراهیم توی عملیات مجروح شده و روی پای جعفر حسینی افتاده است. صدای توپ و گلوله شنیده میشود و داد و فریاد جعفر خبر از یک جنگ مهیب را میدهد. اتفاقاً پای صحبت مادر جعفر حسینی هم که نشستم، اول از همه گفت: بنویس که جعفرِ من: شیربچه افغان بود / قهرمان شهر تهران بود / شهید مدافع حرم حضرت زینب بود.... خانم عبداللهی مادر شهید هنوز به فارسی دری صحبت میکند و برای همین از هر چند کلمه خواهر شهید در این مصاحبه به من کمک میکند.
جزو بچههای درسخوان مدرسه هم بود. برای دبیرستان وارد یک مدرسه نمونه دولتی شد. شاید همین روزها بود که پایش به هیئت باز شد و عضو بسیج شد. بعد کم کم توی خیاطی شاگردی میکرد. ما اصلاً نفهمیدیم که کی کلاس زبان رفت اما یک دفعه خبردار شدیم که مدرس زبان شده است.
من زهرا عبداللهی مادر شهیدِ جعفر حسینی هستم. ۳۵ سال است که ایران زندگی میکنیم. روزی که از افغانستان با همه خانواده و فامیل مهاجرت کردیم، یک ماهه سر جعفر باردار بودم. چهل روز توی راه بودیم تا به ایران رسیدیم. شاید فکر میکردم که جنازهام به ایران برسد. سفر سختی بود. پدر جعفر ۵ سال بخاطر مبارزاتی که در افغانستان انجام داده بود زندانی شده بود و حالا ما به سمت ایران مهاجرت میکردیم.
توی تهران خیابان قیام ساکن شدیم. جعفر جان توی همین محل به دنیا آمد. با مادر و خواهر همه در یک ساختمان سه طبقه زندگی میکردیم. بابای جعفر هم یک مدتی را با چرخ باربری کار میکرد. بعد هم بنایی. صبح میرفت و شب میآمد. جعفر هم که کمی جان گرفت و راهی مدرسه شد، کم کم توی مخارج خانواده به ما کمک میکرد. توی بازار و پارک چایی، زولبیا و بامیه میفروخت و کنارش درس هم میخواند. اتفاق جزو بچههای درسخوان مدرسه هم بود. برای دبیرستان وارد یک مدرسه نمونه دولتی شد. شاید همین روزها بود که پایش به هیئت باز شد و عضو بسیج شد. بعد کم کم توی خیاطی شاگردی میکرد. ما اصلاً نفهمیدیم که کی کلاس زبان رفت اما یک دفعه خبردار شدیم که مدرس زبان شده است.
سالی که جعفر جان دیپلم گرفت، برگشتیم افغانستان. حدود یک سال ماندیم افغانستان. یک سال توی کابل راننده بود اما ناراضی، وضعیت افغانستان آن زمان خیلی نامناسب بود. مراسمات مذهبی اصلاً برگزار نمیشد یا اصلاً خیلی کم بود. جعفر چهار ماه زودتر از ما به ایران برگشت. میگفت اینجا هر شب جمعه هیئت میروم.
از مادر شهید می پرسم که بعد از شهادتش با پسوند جان از پسرتان یاد میکنید؟ اشک در چشمانش جمع میشود و میگوید نه! جعفر سردار دلِ من بود. همان روزها همین طور صدایش میکردم. بچهها برای پدر و مادر فرقی ندارند اما جعفرجان هیچ وقت در هیچ مرحله از زندگیاش رفتارش با من عوض نشد. حتی وقتی هم خودش پدر شد، محبتش ذرهای به من کم نشد. نه در ظاهر و نه در اخلاق.
سالی که جعفر جان دیپلم گرفت، برگشتیم افغانستان. حدود یک سال ماندیم افغانستان. یک سال توی کابل راننده بود اما ناراضی، وضعیت افغانستان آن زمان خیلی نامناسب بود. مراسمات مذهبی اصلاً برگزار نمیشد یا اصلاً خیلی کم بود. جعفر چهار ماه زودتر از ما به ایران برگشت. میگفت اینجا هر شب جمعه هیئت میروم.
هر وقت من را میدید میگفت مادر چکار داری؟ ما با هم خیلی صمیمی بودیم، مثل دوتا دوست. ازدواج که کرد طبقه بالای ساختمان ما ساکن شدند. صاحبخانهمان توی میدان میوه و تره بار کار میکرد و جعفرجان هم بعد از یک مدتی که فروشندگی میکرد، راننده میدان میوهوترهبار شد. اما سال ۸۷ از طریق دوستان ایرانی اش وارد سپاه شد. البته هنوز ما نمیدانیم چطور این اتفاق افتاد. خیلی حرف نمیزد. تو دار بود. ما بعد از شهادتش از خیلی کارهایش با خبر شدیم. این اواخر میدانستیم که توی مؤسسهای که با دوستانش راه انداختند فعالیتهای فرهنگی انجام میدهد. تقریباً دهه نود اولین موکب ستاد اربعین مهاجران افغانستانی و شهدای گمنام را با کمک دوستانش راه انداخت. خواهر شهید اینجا میگوید: یک هشتگ راه انداخته بود با این عنوان که: داغ وطن آخر میکشد مرا!
***
مادر شهید یاد خاطره اربعینی میافتد که با جعفر همسفر شده است و میگوید: هر جا میرسیدیم جعفر با دوستانش سلام و علیکی میکرد. خیلی مردمی بود. اینجا تک به تک عکسهای خودش با پسرش را نشانم میدهد و گریه میکند.
***
پاتوقش هیئت بود. تازه اسم داعش بین زبانها افتاده بود که جعفرجان گفت میخواهم بروم سوریه. توی خانواده خیلی باهاش مخالفت کردیم. میگفتیم زن و بچه داری! اما جعفرجان خیلی محکم پای تصمیمی که گرفته بود جزو اولین افغانستانیها بود که پایش به سوریه باز شد. من خیلی مخالف بودم میگفتم نرو مادرجان! میگفت نه مادر ببین مادرهایی رو که دو سه تا شهید دادند. تو هم سرت را بالا بگیر و بگو چهارتا پسر دارم و یکی از آنها برای خدا. هر وقت از سوریه برمیگشت، من را بغل میکرد و میگفت مادر جان دعا کن من شهید بشم. چندبار زخمی شد اما ما اصلاً خبردار نشدیم. هیچ چیزی به ما نمیگفت. هر وقت هم میرفت سوریه میگفت خیال شما راحت! من اصلاً جلو نمیروم. توی خانه برای اینکه ما ناراحت نشویم چیزی تعریف نمیکرد، فقط اولین عکسی که با حاج قاسم انداخت را آورد و به همه ما نشان داد. هر بار که میخواست سوریه برود، از پیش من میرفت و میگفت مادرجان دعا کن که شهید بشم و وقتی هم که برمیگشت اول میآمد سراغ من و میگفت مادر جان دعا کن من شهید بشم. انگار این دعا ورد زبانش شده بود.
توی این دوسال شاید بیشتر از ده بار توی بیمارستان بستری شد اما هیچ وقت از درد گله نکرد. روزی سی تا قرص میخورد. بعضی روزها بیشتر از ۴۸ ساعت میخوابید. حال روحی جعفرجان توی این دوسال بر عکس آن چهارسالی که توی سوریه بود، روبراه نبود. من میگویم دل تنگ دوستانش بود. میگفت همه شأن رفتند و من ماندم. به من میگفت: مادر برای من دعا نکردی که شهید بشوم؟
چهار سال تمام رفت سوریه و برگشت تا سال ۹۶ در عملیات آزاد سازی بوکمال بسیار سخت مجروح شد. یک مجروحیت بسیار سنگین. موج انفجار جعفر را گرفته بود. پاها و گوشهایش زخمی شده بود. ۳۸۰ ترکش توی بدن جعفر جای گیر شده بود. توی بیمارستان گفته بود که من را ایران برنگردانید و بزارید همین جا باشم! یک ماه توی بیمارستان بقیه الله بستری بود و بعد تازه گفته بود که به خانوادهام اطلاع بدهید. از این به بعد دیگر دوستانش قبول نکردند که برود سوریه. ما هم خیلی بهش اصرار میکردیم که برو دنبال کارهای اداری جانبازی اما هیچ وقت قبول نکرد. میگفت من برای کارت و اینها نرفتم که حالاکارت جانبازی بگیرم.
توی این دوسال شاید بیشتر از ده بار توی بیمارستان بستری شد اما هیچ وقت از درد گله نکرد. روزی سی تا قرص میخورد. بعضی روزها بیشتر از ۴۸ ساعت میخوابید. حال روحی جعفرجان توی این دوسال بر عکس آن چهارسالی که توی سوریه بود، روبراه نبود. من میگویم دل تنگ دوستانش بود. میگفت همه شأن رفتند و من ماندم. به من میگفت: مادر برای من دعا نکردی که شهید بشوم؟
توی این مدت فعالیتهای فرهنگی اش را ادامه داد. یک هفته مانده بود حاج قاسم شهید بشود، حال و هوای جعفر فرق کرده بود. شبی که شهید شد شام مهمان ما بودند. آمد دراز کشید و پایش را روی سر من گذاشت و کلی با من حرف زد. بعد هم رفت و دست پدرش را بوسید، میگفت من فردا یک امتحان سنگینی دارم. صبح همان روز بود که همسرش آمد پایین و گفت هر چه جعفر را برای نماز صدا میکنم بلند نمیشود. شهادت جعفر در اثر مجروحیتهای سنگینش تأیید شد. حدود سی قرص مصرف میکرد.خودش وصیت کرده بود که کنار شهید رئوف دفن بشود.
ما بعد از شهادتش فهمیدیم که توی سوریه فرمانده بوده و توی دو تا خیریه همکاری میکرد. توی خانهاش همش عکسهای شهدای دفاع بود. عاشق رهبر انقلاب بود. آقای خامنهای هر سال یک بار با شهدای فاطمیون دیدار دارند اما بعد از شهادت جعفرجان، به دلیل شیوع بیماری کرونا هنوز این اتفاق برای ما نیفتاده است و ما امیدواریم این بیماری هر چه زودتر تمام شود و ما هم بتوانیم این دیدار را داشته باشیم.
نظر شما