۲۴ اسفند ۱۳۹۹، ۹:۴۹

مهر روایت ‌می‌کند؛

خیرین گمنام امید کودکانی که یک ساعت هم رنگ آزادی را ندیدند

خیرین گمنام امید کودکانی که یک ساعت هم رنگ آزادی را ندیدند

«نذر هشتم» طرحی است که با ابتکار سازمان زندان‌ها و همت خیرین بنا دارد ندامتگاه‌های کشور را از زندانیان مالی غیرعمد خلوت کند و کانون خانواده‌ها را با بازگشت عضوی از خانواده مجدد گرم کند.

خبرگزاری مهر؛ گروه جامعه: قرار بود به جشنی بروم که بنا بر شادی بود اما جنس شادی‌اش فرق داشت؛ شادی‌اش از آن شادی‌هایی بود که با خودش اشک و غم به همراه داشت. طبیعتش این است که از شنیدن آزادی زندانیان خوشحال شویم؛ که می‌شویم اما وقتی قرار باشد بروی و شاهد آزادی افرادی باشی که ندانسته و ناخواسته سال‌ها، به زندان افتاده بودند و حالا قرار است رنگ آزادی را ببینند، بی‌اختیار اشک به چشمانت می‌آید. شاید اشک شوقی است که بیشتر از اینکه ذوقش بر ماجرا غلبه داشته باشد، اشک و غمش بر دلت سنگینی می‌کند.

کمی زودتر از موعد به زندان زنان شهر ری رسیدم، به اتاق مدیر زندان رفتم تا مدیر روابط عمومی هم برسد و مرا به داخل زندان ببرد تا از بندها و زندانیان بازدید کنم و شاهد آزادی ۸ نفر از این زندانیان در طرح «نذر هشتم» باشم.

مدیر زندان مشغول صحبت با فردی دیگری بود و مادام اسم‌هایی را به زبان می‌آورد: «مریم که در فلان بند است مبلغ بدهی بالایی ندارد اما کس و کاری هم ندارد، اسم این را هم بنویس، الهه که ۳ تا فرزند دارد هم بنویس و…» بانویی که مدیر زندان بود مادرانه فایل‌های زندانیان را بررسی می‌کرد تا افرادی که مستحق‌تر هستند را در اولویت بگذارد.

در همین حین چشمم به مانیتوری افتاد که دوربین‌های زندان به آن متصل بود، تمامی بندها آرام بود و مانند یک خانواده هرکسی مشغول به کار خودش بود. این خانم‌ها انگار از یک خانواده بودند و حتی در زندان هم تقسیم وظایف داشتند.

نذر هشتم ایده‌ای است که محمد مهدی حاج محمدی بعد از اینکه به ریاست سازمان‌ها زندان‌ها منسوب شد برای آزادی زندانیان مطرح کرد، در این طرح که هشتم هر ماه برگزار می‌شود ۸ زندانی جرایم غیرعمد آزاد می‌شوند و حالا نوبت به زندان زنان رسیده بود و قرار بود تا با حضور مسئولان زندان و چند تن از نمایندگان مجلس ۸ زندانی زن جرایم غیرعمد آزاد شوند.

زهره الهیان نماینده مجلس شورای اسلامی رسید و به اتاق مدیر ندامت‌گاه آمد، در مورد وضعیت زندان و زندانیان سوال‌های داشت که مدیر زندان به همه این سوالات پاسخ داد. با توجه به گفته‌های مدیر زندان اغلب زندانیان زن به دلیل عدم پرداخت اقساط وام، بدهی‌های مالی و چک به زندان افتاده بودند.

صحبت‌ها تمام شد و آماده شدیم تا به بندها برویم، باید از دو حیاط عبور می‌کردیم تا به بندها می‌رسیدیم، کف حیاط‌ها آسفالت بود و دور تا دور حیاط‌ها باغچه و درخت بود، بیرون بندها که فضای خوب و مرتبی داشت اما باید صبور بود تا داخل بندها و وضعیت بهداشتی و اقامتی آنجا را هم می‌دیدم؛ به ورودی یکی از بندها رسیدیم، در بزرگی داشت دو زندانبان خانم در را باز کردند و وارد شدیم، داشتم خودم را به عنوان یک زندانی داخل زندان تصور می‌کردم که یکی از زندانیان با بچه ۲ ساله‌ای به سمت ما آمد.

پیشتر شنیده بودیم از زندانیانی که همراه با فرزندانشان دوران حبس را سپری می‌کنند، اما تصور اینکه با یکی از ایشان روبرو شوم قلبم را می‌فشرد؛ مدیر زندان رو به نماینده مجلس کرد و آن خانم را معرفی کرد: «این خانم حدود ۳ سال است که در زندان زندگی می‌کند، ابتدا که به زندان آمده بود باردار بود و حالا هم که زایمان کرده است باید همراه با بچه‌اش در زندان زندگی کند»

درک اینکه زنی همراه با بچه‌اش بخواهد در زندان زندگی کند برایم سخت بود، او را به کناری کشیدم و علت زندانی شدنش را سوال کردم، پسربچه ۲ ساله‌اش فکر می‌کرد ضبط خبرنگاری اسباب بازی است و می‌خواست با ریکوردر بازی کند و مانع ضبط صدای مادرش می‌شد، بچه را بغل کردم و ریکوردر را به دست مادرش دادم و گفتم برایم از سرگذشتت بگو، مادر که نگران بود بچه در بغلم غریبی نکند اینگونه از سرگذشتش گفت: «من که نمی‌دانستم چک و سفته چی هست و به چه دردی می‌خورد؟ بی معرفت شوهرم برای کارش برایم حساب باز کرد و امضا کردن یادم داد و به بانک بردم و برایم دسته چک گرفت و همان روز اول خواست تا همه برگه چک‌ها را امضا کنم و به او تحویل دهم و بعدها هم برای تحویل بارهایش از انبار برگه‌هایی را بعداً فهمیدم آن برگه‌ها سفته بودند را آورد تا امضا کنم، یک روز در خانه نشسته بودم که چند آقا همراه با پلیس به سراغم آمدند و فهمیدم انگار من بدهی زیادی به آنها دارم! فقط دو عدد النگو داشتم که حتی پول یکی از چک‌ها هم نمی‌شد و باردار به زندان آمدم» بچه بی قراری می‌کرد و اجازه نمی‌داد بیشتر صحبت کنیم، بچه را به مادرش دادم زن که قد و قامت کوتاهی داشت در گوش بچه شروع کرد به لالایی خواندن و رفتن به سمت بندِ بچه دارها.

رسماً وارد زندان شدیم، منظور از زندان دقیقاً جایی هست که دیگر تمام درها به رؤیت بسته می‌شود و دستت از باقی افراد کوتاه، محیط زندان ترسناک نبود، در راهروها گل بود و دیوارها و کف راهروها تمیز و مرتب بود اما به تو آرامش نمی‌داد چراکه تو زندانی بودی؛ من زندانی نبودم و فقط اجازه نداشتم تلفن همراهم را به داخل زندان ببرم، یکی از زندان بانان به سمتم آمد و گفت: «همه اولش همین حس را دارند ولی چند ساعتی که بگذرد اینجا هم مثل خانه‌ات می‌شود» همراه با آن زندان بان به یکی از بندها رفتم، هر بند یک در آهنی داشت که مسئولیتش با یک زندان بان بود.

داخل هر بند اتاق اتاق بود اما اتاق‌هایی که در ندارد و فقط با دیوار از هم جدا شده‌اند، در هر اتاق تقریباً ۴ تخت دو طبقه بود که با پارچه‌های رنگ روشن دورتا دور تخت‌ها پوشیده بود تا هر فرد داخل تخت خودش راحت باشد. هر اتاق یک فردی را داشت که به آن ارشد می‌گفتند. کف اتاق‌ها با گلیم پوشیده بود. همانطور که چشم چشم می‌کردم تا یک زندانی غیرمالی پیدا کنم و با او مصاحبه کنم مدیر زندان به همراه نماینده مجلس هم وارد آن بند شدند، زندانیان از روی تخت‌هایشان به پایین آمدند همگی با هم با مدیر زندان سلام علیک کردند و گرم صحبت شدند.

از این همه صمیمتی که بین مدیر زندان با زندانیان بود تعجب کردم، از یکی از آنها پرسیدم چرا آنقدر با مدیر رفیق هستید؟ با خنده گفت: «چند ماهی هست که شب نشینی داریم، خانم مدیر میاد و پای حرفهای ما می‌نشیند، باهم گپ و گفت می‌کنیم، مدیر است اما رفیقمان هم هست، خیلی کمک می‌کند تا راهی پیدا کند که بتوانیم از بندِ زندان رها شویم»

زندانیان بیش‌تر از هرچی تقاضای کمک برای آزادی داشتند، یکی شوهرش سرش را کلاه گذاشته بود و دیگر از روی نداری و بدبختی دست به سرقت زده بود؛ از مشکلاتی که داخل زندان دارند سوال کردند همه آنها حرفشان یکی بود، همگی می‌گفتند که نباید از زندان توقع جای گرم و نرم را داشت اما با این شرایط هم جایمان خوب است، کیفیت غذا خوب است و مشکل خاصی نداریم.

به بند مادران رفتیم، آنجایی که مادران همراه با فرزندانشان زندگی می‌کردند و بدون شک می‌توان گفت دردناک‌ترین جای زندان همان جا است. اینکه فرزندی از بدو تولد در زندان چشم باز کند و در آنجا بزرگ شود، در آنجا راه برود و بازی کند برای هیچ فردی خوشایند نیست.

وارد بند که می‌شوی نسبت به بندهای دیگر خلوت تر است، بچه‌ها بدو بدو می‌کنند و با اسباب بازی‌هایشان بازی می‌کنند، از نوزاد بغل در بند وجود داشت تا فرزند ۲ ساله. مادران نه تنها مراقب فرزند خودشان بودند بلکه هوای دیگر بچه‌ها هم را داشتند.

به سمت یکی از مادران رفتم و از او سوال کردم به چه جرمی اینجا هستی، همان طور که با اسباب بازی‌ها کودکش را سرگرم می‌کرد گفت: «۲ ماهه باردار بودم که هیچ چیزی در خانه نداشتیم و کرایه خانه هم عقب افتاد بود، از شوهرم هم خبری نبود، رفتم از مغازه طلافروشی سرقت، اشتباه کردم البته اصلاً غلط زیادی کردم اما واقعاً نیاز داشتم، کاش یکی پیدا می‌شد و رضایت شاکی ام را می گرفت» گفتم: «دخترت الان چند سالش است؟» با خنده گفت: «دختر نیست، پسر است، نذر امام رضا کردم که اگر زندان رها شوم با دختر بزرگترم برویم حرم امام رضا و موهایش را کوتاه کنیم و به اندازه موهایش نقره بخریم و بریزیم داخل ضریح آقا، پسرم الان ۲ سالش است و به غیر از زندان تا به الان هیچ محیطی را ندیده است، از کودکی در زندان بوده و تمام آرزویم این است که یک روز بتوانم به خانه برگردم و سه نفری با دختر بزرگترم زندگی کنیم».

بازدید ما از زندان تقریباً تمام شده بود و باید به بیرون می‌رفتیم و مراسم آزادی ۸ زندانی را برگزار می‌کردیم، در مسیر برگشت به نمایشگاه صنایع دستی زندانیان رفتیم و آثار آنها را دیدیم، زندانیان در برابر حرفه‌ای که یاد می‌گیرند و کاری که بعد از یادگیری حرفه انجام می‌دهند دستمزد هم دریافت می‌کنند.

به حیاط برگشتیم، ۸ زن زندانی با چادرهای سفید ایستاده بودند، رویشان را گرفته بودند و اشک می‌ریختند، باورشان نمی‌شد که قرار است تا چند ساعت دیگر آزاد شوند، آنقدر بهت زده و ذوق زده بودند که نمی‌دانستند برگه ترخیص را باید از کی بگیرند و گل را از چه کسی.

در مسیر برگشت فکر می‌کردم که چقدر در مورد سوءاستفاده‌های مالی از زنان در جامعه اطلاع رسانی شده است؟ چقدر زنان می‌دانند که اگر به خاطر چک یا بدهی مالی آنها هم مانند مردان به زندان می‌افتند؟

کد خبر 5168771

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha