خبرگزاری مهر – گروه استانها: صفیه مغینمی زمان جنگ ۱۸ سال بیشتر سن نداشت. او خاطرات زیادی از دوران جوانی اش در میان توپ و تانک در ذهن دارد، زن میدان جنگ بوده است و پا به پای مردان در نبرد با دشمن جنگیده است، در ادامه دومین بخش از خاطرات این دختر مدافع خرمشهر را آوردهایم.
«روزهای آخر حدوداً دو یا سه روز مونده بود تا خرمشهر سقوط کنه ما خبر از هیچ کجا نداشتیم برق که نبود که رادیو یا تلویزیون روشن کنیم، و بفهمیم چی به سرمون اومده چی شده عراقیها به کجا رسیدن، اخبار رو از بچههایی که میومدن غذا میگرفتن، میفهمیدیم؛ میگفتن مثلاً جاده کمربندی را گرفتند و تا فلان جا آمدند.
اون روز ماهی گرفته بودیم و داشتیم پاک میکردیم که مثلاً ظهر ماهی سرخ کرده به بچهها بدیم که دیدیم چشمتون روز بد نبینه از زمین و آسمان شلیک کردند، باورتون نمیشه قدم به قدم خرمشهر رو خمسه خمسه میزد دیگه ما نتونستیم تحمل کنیم گفتن دیگه باید بریم یه جا پناه بگیرین، اومدیم یک ساختمان نیمه ساخته بود که اونجا پناه گرفتیم تا غروب شد سپاهیا اومدن و گفتن که حتماً خواهرا شهر را ترک کنند، خوشبختانه من با خانوادهام بودم، پدر، مادر و خواهر و برادرم؛ پدرم به هیچ عنوان راضی نبود که ما از شهر خارج بشیم، گفت کجا بریم این وطن ماست، شهر ماست حالا صدام هم بیاد مثل جنگ خلق و عرب که راه انداخته بودند توی خرمشهر اینم دو سه روز تموم میشه، ما نمیریم.
همسایهای داشتیم که گفت من کلید این خونه رو که منظورش همون جفت ساختمون نیمه ساز بود رو به شما میدم، این خونه زیرزمین داره شما بیاین برین توی این زیرزمین، یکی از بچههای سپاه اومد گفت که نه؛ (قبلاً به پدرم میگفتن بابا علی گفت) بابا علی این جا خیلی خطرناک و شما دختر دارین و صدامیها به هیچکس رحم نمیکنند بعثیها به هیچ کس رحم نمیکنند و بهتره دخترها رو برداری و از این شهر بری، قشنگ یادمه مینی بوس قرمز آوردن ما رو به اجبار سوار کردن و از شهر خارج شدی.
وقتی داشتیم از شهر بیرون میرفتیم تمام خرمشهر در حال سوختن بود و همه با حال گریه و زاری شهر را ترک کردیم، ما را به امامزاده سید عباس، زیارتگاهی در راه آبادان بردند هیچ چیز با خود نیاورده بودیم جز لباس تنمان، فکر میکردیم دو سه روزه قرار است به خانه برگردیم، شب هوا رو به سردی میرفت نصف چادرم زیر من بود و نصف دیگرش روی خواهر و برادر کوچکترم؛ نیاز به پتو داشتیم صبح که شد به مادرم گفتم باید برم خرمشهر برای بچهها لباس بیارم و دو، سه تا پتو که شب بندازیم برای خوابیدن، دو سه تا از ارتشیها که باهامون بودن گفتن ما داریم میریم، من و خواهر قاضی زاده ازشون خواهش کردیم و آمدیم خرمشهر همه شهر را با خمپاره سوراخ کرده بودند، اول رفتم مسجد، ماهیهایی که قرار بود برای بچهها سرخ کنیم آنقدر گرد و خاک گرفته بودند که شبیه این بود که تو ادویه خوابونده بودیمشون، یه مقدار از وسایلی که مال پخت و پز بود جمع کردم و آوردم دم مسجد گذاشتم و رفتم خونه؛ وقتی رسیدم خونه در خونه در اثر موج انفجار باز و نیاز به کلید زدن نبود اومدم یه دو سه تا پتو برداشتم یه چند لباس برای خواهر و برادرم و با برادر ارتشی برگشتیم به همون امامزاده سید عباس، برگشتیم روی پل و حاج آقا قنوتی رو اونجا دیدیم گفت که خواهرا برن و برادرا اینجا بمونن و مقاومت کنن که اصلاً به زور ما تونستیم از رو همین پل قدیمی خرمشهر رد بشیم و بریم چون قدم به قدم پل و اطرافش رو میزد.
مادرم وقتی پتوها رو بردم گفت که چرا پتو نوها رو آوردی حداقل پتوهای کهنهها را میآوردی ما چند روز دیگه بر میگردیم؛ امید داشت که برگردیم، آبادان موندیم و شروع کردیم به آشپزی کردن و غذای گرم درست کردن برای رزمندگان برای برادران رزمنده و توی آبادان که اومدیم دیگه تمام جبهههای آبادان و خرمشهر رو ما غذای گرم تهیه میکردیم، من همونطور که گفتم کلاً با خانوادم بودم و یه چندتا از خانوادههای دیگه هم با ما بودن مونده بودند و خدمت میکردند، ننه مهدی، ننه مریم بود و یه خانواده ترکیهای به نام شیخ الاسلامی هم با ما بودند. دوباره بعد از چند جابجایی از امازاده سیدعباس و سازمان برق و مسجد پیروز اومدیم هتل کاروانسرا در کنار بچههای فداییان اسلام؛ ما نیروهای خودجوش بودیم که در کنار بچههای فداییان اسلام فعالیت میکردیم.»
نظر شما