در بین هنرها، هنر موسیقی و ادبیات، چه در شکل سنتی و یا چه در شکل پیشرو، نمود فیزیکی صریحی نداشته اند. در حلقه های فلسفی همواره اعتقاد بر این بوده که وقتی به اثر هنری موسیقیایی و یا ادبی می اندیشیم این کلمات و یا نت ها نیستند که ذهن ما را درگیر می کنند. در گذشته اعتقاد بر این بود که نسبت به آثار ادبی و قطعات موسیقیایی درکی جهانی وجود دارد، اما در دو دهه اخیر این باور گسترش پیدا کرد که تمام هنرها زبانی جهانی دارند و فارغ از زمان و مکان اند.
طبق این باور اثر هنری صرفا مواد فیزیکی که به چشم می آیند نیست بلکه در اثر هنری شیوه کنار هم چیدن مواد و همچنین تمام لحظات اجرا و نمایش اهمیت پیدا می کند. در دیدگاه مطلوب نظر هنر مفهومی اثر هنری بر اساس میزان تحسین شدگی اش ارزیابی نمی شود بلکه در این دیدگاه اثر هنری گونه ای اتفاق است که باعث ایجاد تنوع هستی شناسانه گسترده ای در این وادی می شود. دیویس در تکمیل این دیدگاه، هنر مفهومی را شماری از پیشامدهای گلچین شده می بیند و نه صرفا گونه ای پیشامد. این نگاه بر اهمیت هستی شناسانه روند خلاقانه مشخصی از فعالیت ها، که طی آنها سرانجام هنرمند "مورد ارزیابی" قرار می گیرد، تاکید دارد.
این ادعا که ارزیابی یک اثر هنری در مواجهه مستقیم با اثر ممکن می شود واقعیتی است که بر وجود ویژگیهای خاصی در اثر دلالت می کند که تنها با ارتباط مستقیم با اثر قابل درک اند. ویژگیهایی که در اینجا مورد بحث قرار می گیرند عموما ویژگیهای زیبایی شناختی هستند، و فرضیه مورد بحث این است که ارزیابی یک اثر هنری، ارزیابی زیبایی شناختی عناصر آن است.
یکی از ویژگی های متمایز هنر مفهومی، که در آن اجرای معنایی جایگزین اجرای تصویری می شود، این است که در پی زیبایی یا حتی ارزش های زیبایی شناختی معمول نیست.
سوال فلسفی اساسی که در ارتباط با هنر مفهومی مطرح می شود این است: "آیا اثر هنری باید اثری زیباشناختی باشد؟" به باور بینکلی، و با تایید هنر مفهومی، در اندیشیدن به هنر توجه به ارزشهای زیبایی شناختی حضور حائز اهمیتی ندارد. شاید در اینجا نه حضور زیبایی شناختی بلکه بیان فضایی معناشناختی اهمیت بسیار زیادی داشته باشد، بنابراین معنای هنری تنها در نمود فیزیکی و ظاهری اثر و یا پیشامد دیده نمی شود.
البته هیچ کس از جدایی کامل ارزش های زیبایی شناختی و هنری حمایت نمی کند. اما اگر هدف هنر صرفا در ارزشهای زیبایی شناختی نیست پس چه ارزشی، هنر و غیر هنر را از هم متمایز می کند؟ به این معنا که اگر داشتن ارزش زیبایی شناختی هدف اصلی هنر نیست پس ما با چه معیاری اثری را هنری می نامیم؟
اگر در تعریف هنر تجربه زیبایی شناختی را بگنجانیم به راحتی هنر مفهومی از گردونه هنر خارج می شود. نقطه ضعف این تعریف نادیده انگاشتن کیفیت های جانبی اثر، مگر آنکه جنبه های زیبایی شناختی داشته باشند، است. در آغاز، چنین دغدغه هایی باعث اهمیت بخشیدن به ارزش های جانبی همچون مسائل اخلاقی، مذهبی، سیاسی، تاریخی، و مالی در آثار هنری بود. البته هرچند که زیبایی رکن تعیین کننده ای در هنری بودن یک اثر ایفا نمی کند اما همچنان امکان این وجود دارد که اثری به لحاظ عدم رعایت نکات زیبایی شناختی، اثری خوب معرفی نشود، پس مشخص است که همچنان زیبایی شناختی می تواند عنصری دارای اهمیت در آثار هنری باشد. به عنوان مثال اثر هنری درخت بلوط کاری از میشل کاریو مارتین اثر هنری بزرگی شناخته نشد تنها به این دلیل که زیبایی شناختی لذت بخشی در بطن این اثر نهفته نبود.
در بنیادی ترین سطح پژوهش دو سوال اصلی درمورد تفسیر در هنر مطرح می شود: نخست اینکه آثار هنری را با چه ابزاری تفسیر می کنیم؟ و دیگر اینکه تفسیر اثر هنری چیست؟ در پاسخ به سوال اول باید گفت که هنرمند با استعانت از ابزاری همچون داستان سرایی، شیوه ادراک، و آگاهی از پیشینه اثر هنری و هنرمند به تفسیر اثر هنری می پردازد. بر اساس موقعیت هستی شناسانه یک اثر هنری، این عناصر به شیوه های مختلف به هم پیوند می خورند و تفسیر اثر را شکل می دهند.
در پاسخ به سوال دوم باید توجه خود را به سمت توانایی هایی ذهنی که در تفسیر مورد استفاده قرار می گیرند معطوف کنیم و همچنین بدانیم که هدفمان از تفسیر دقیقا چیست. این مسئله آنقدر که به نظر می رسد خالی از دشواری نیست. سوالات زیادی ممکن است در این راستا مطرح شوند. به عنوان مثال آیا عینیت اثر مورد مطالعه است، یا ویژگی های خاصی از این عینیت، و یا هدف هنرمند از اثر؟ به نظر می رسد که برای یافتن پاسخی مناسب برای این سوال باید راه حلی برای این سوال داشت که " آیا صورت و شکل اثر هنر مفهومی جزء لاینفک اثر است و اگر چنین است، حضور آن چگونه است؟"
نظر شما