همه مشکلاتی که فراروی ارائه تعریفی از دین وجود دارد هنگام ارائه تعریف از اسلام هم سربر میآوردند. علاوه بر این ابهاماتی هستند که خاص این دین الهی اند و این ابهامات نیز به مسائل قبلی افزون میشوند. ویتگنشتاین بود که میگفت وسوسه و رویای تعریف کردن را باید نایدیده گرفت چرا که تعریف کردن از آن اموری است که ماهیتی داشته باشند اما آنچه در زبان رخ میدهد تصور داشتن ماهیت را کمرنگ میکند.
ما تنها با کاربردهای متفاوت زبان در بازیهای زبانی متفاوت روبرو هستیم و بنابراین نمیتوان انتظار داشت که واژهای دارای تعریف جامع و مانع باشد. این نظریه ویتگنشتاین البته مناقشات و حرف و حدیثهای فراوانی را به دنبال خود داشته است اما آنچه در عمل رخ میدهد مؤید نظریه اوست. بسیاری از دینشناسان خود تصریح کردهاند که دست از رویای ارائه تعریفی از دین شستهاند چرا که هر تعریفی که از دین ارائه کنیم چونان مشخصهای است که پارهای از اعضای زیاد ادیان را در خود جمع میکند.
همین مشکلات منطقی، زبانی و مفهومی در قبال ارائه تعریف از دین اسلام هم رخ میدهند. بدین جهت است که پارهای افراد به تبع از عارفان در صدد هستند دین را به دو عرصه گوهر و صدف تقسیم کنند و عدهای دیگر به تقسیم مشهور شریعت، طریقت و حقیقت متوسل میشوند. تقسیم دین به اعتقادات دینی، آداب دینی و رفتار دینی هم از دیگر تقسیماتی است که برای فهم بهتر دین و رسیدن به تعریفی دقیق از آن ارائه شده است. گاهی هم اسلام به سه بخش کتاب و اعمال حضرت محمد (ص) ، متون و معارفی که در جهان اسلام به تبع از این کتاب و اعمال به وجود آمده اند (چون فقه و عرفان و فلسفه اسلامی ) و اعمال مسلمانان در طول تاریخ اسلام تقسیم شده است.
مشکل ارائه تعریفی از غرب هم از مسئله ارائه تعریف در باب دین و اسلام کمتر نیست. اگر اسلام یک دین است غرب یک تمدن به حساب میآید و تمدن چنان و چندان مفهومی کلان و کلی است که با مفاهیمی بسیاری ارتباط برقرار میکند. از سویی تمدن غرب با فرهنگ غرب نسبت برقرار میکند و از سوی دیگر هویت غربی پرسشهای فراروانی را جلوی بحث تمدن غربی عرضه میکند. تمدن غرب از سویی دیگر واجد و حامل 25 قرن تلاش و حرکت و کوشش است و کسی که خواهان نزدیک شدن به این مفهوم است نمیتواند و نباید این تاریخ بزرگ و پرحادثه را نیز نادیده بگیرد.
همه این نکات دشواریهای ارائه تعریف از غرب را نیز نشان میدهد. این دشواریها هنگامی پررنگتر میشوند که بدانیم غرب در قرون پانزدهم و شانزدهم میلادی تجربیان و تحولاتی را تجربه کرده است که آن را بکلی با تاریخ خود متفاوت نموده است. اتفاقاً آنچه در باب غرب گفته میشود در مهمترین رویه و مقام مربوط و منوط به همین دوره 500 ساله است. چرا که با این دوره است که ما شاهد جریانی در تاریخ بشر به نام مدرنیته هستیم که با همه فرهنگها و تمدنهای دیگر متفاوت است. بنابراین نمیتوان از غرب صحبت کرد و از بحث مدرنیته سخن به میان نیاورد. مدرنیته روندی در تاریخ تمدن غرب است که با ارزشهایی چون تکیه بر عقل برای شناخت آدم و انسان، نقدمحوری جدی، جایگزین کردن تکلیف با حق، تأکید بر حقوق بشر و به وجود آوردن علم جدید شناخته میشود.
هنگامی که بحث از نسبت اسلام و غرب میرود توجه و تأکید بر همه این سطوح لازم و ضروروی است. یعنی فیالمثل میتوان از جوهر اسلام و غرب پرسید و نسبت این دو حوزه را مدنظر قرار داد و هرچند در این نسبتسنجی یکی دین و دیگری تمدن است از تعارضات و توافقات آنها پرسش کرد. از سوی دیگر میتوان فیالمثل شریعت را با حقوق غربیان مقایسه کرد و یا عرفان موجود در دو تمدن اسلامی و غربی را به بررسی نشست. اما در کنار این مقایسههای لازم، توجه به اعمال غربیان و مسلمانان، معارف غربیان و معارف موجود در تمدن و فرهنگ اسلامی و مبانی نظری این دو تمدن و فرهنگ بسی ضروری مینماید.
آنجا که از اسلام تمدن اسلامی را مدنظر قرار میدهیم این تمدن در تاریخ خود بارها با تمدن غربی در ارتباط بوده است. این ارتباط البته در پارهای از مواقع رویه خشن و تند خود را شاهد بوده اما همچنین نخبگان این دو فرهنگ بسی در ارتباط و تبادل معرفت بوده اند. اگر از تأثیر فیلسوفان و متفکران اسلامی بر شکلگیری تمدن غرب سخن بگوییم و یا تأثیر کنونی غرب را بر ساختار سیاسی ، اجتماعی ، فرهنگی و اقتصادی کشورهای مسلمان پررنگ کنیم سخنانی بدیهی و عینی را ابزار کردهایم اما در این میان میتوان تأکید کرد که این دو تمدن همیشه و همه جا با یکدیگر تعامل داشتهاند.
بدین جهت با وجود پارهای تعارضات که در رفتارهای غربیان و مسلمانان در جهان کنونی حس میشود و همچنین پارهای ناهمگونیها که در نوع نگاه مغربزمینیان و مسلمانان نسبت به مضامین و موضوعات گوناگون موجودند میتوان مهمترین و اصلیترین تعارض این دو فرهنگ را در مبانی نظری این دو فرهنگ و تمدن و یا به عبارت دیگر میان یک دین به نام اسلام و یک تمدن به اسم غرب دانست.
به تعبیر دیگر هر تعارضی که در عمل مسلمانان با نهادها و کنشهای غربی به وجود میآید و هر ناسازگاری که میان معارف گوناگون اسلامی و غربی موجود است ناشی از ناسازگاری است که در مبانی نظری و تئوریک وجود دارد. به تعبیر دیگر ما با دو گفتمان و اپیستمه روبرو هستیم که در یکی اخلاق و اعتقادات دینی نمود و بروز دارد و در دیگری اخلاق دنیوی و دنیاگرایی پررنگ است. این دو نظام و گستره البته بجد با یکدیگر متمایز هستند. هر صحبتی هم که در باب نسبت این دو نظام میشود باید مدنظر داشته باشد که قصد آن نیست که با سنجهها و معیارهای یک گفتمان و نظام به بررسی نظامی دیگر بنشینیم چرا که این دو نظام تا حدی قیاس ناپذیرند. سخن همه بر سر این است که فضایی به وجود آورد که این دو نظا با یکدیگر مکالمه و گفتگویی بهینه برقرار کنند.
به تعبیر دیگر نسبت میان اسلام غرب هماکنون به عنوان یک ضرروت مطرح است. در این باب البته مناقشات و ابهامهای زیادی وجود دارند اما در این نکته نمیتوان تردیدی داشت که آرامش و صلح بشری از مکالمۀ میان این دو فرهنگ میگذرد. به نظر میرسد مکالمۀ این دو فرهنگ بیش و پیش از آنکه پای مباحث نظری – فکری - عقیدتی به میان بیاید به هنجارهایی اخلاقی هم نیاز دارد. به این معنا که متولیان و حاملان فرهنگ اسلامی از یکسو و حاملان فرهنگ غربی از سوی دیگر باید بپذیرند که راهی جز شنیدن دقیق صحبتهای طرف مقابل برای نزدیک شدن اذهان وجود ندارد. باید سخنها را بدقت شنید و آنگاه دست به گزینش کرد.
نظر شما