۱۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۵:۲۵

یادداشت؛

اجازه ندهیم قصه شهر فراموش شود

اجازه ندهیم قصه شهر فراموش شود

قزوین - اهل سیاه‌نمایی نیستم اما دلم می‌سوزد برای آن نوجوان که از طرف مدرسه به دیدن موزه شهرش می‌آید، باید دل‌سوزی باشد که داستان‌های کهن‌شهرش را به گوش او برساند.

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها- فاطمه میری طایفه‌فرد *: آثار تاریخی قلب تپنده تمدن شهر است‌، شهری که قرار است قدمتش را به حال و آینده شهر گره بزند. میراث ماندگاری که از پس ادوار مختلف به دست ما رسیده است. گاه در طول تاریخ ستم دیده است، گاه تبر چشیده، اما پابرجا مانده که فرزندِ آدم بیاید، ببیند و عبرت بگیرد؛ فاعتبروا یا اولی الابصار!

مجموعه‌های تاریخی امانتی بوده که از گذشتگان به ما رسیده و قرار است ما هم به دست آیندگان برسانیم. این رساندن فقط به معنی رساندن تن رنجور و جسم خاکی این ابنیه تاریخی نیست، بلکه روح حاکم بر آن بنا که از طریق بنّای نازک‌کار به دست ما رسیده، روح حاکمی که از پس مجاهدات و مبارزات، فراز و فرود ایام و خوب و بد روزگار، استوار ایستاده است. از پس وقایعی که در آن محل اتفاق افتاده، وقایعی که مسیر زندگانی مردمانی را تا به امروز تحت‌الشعاع قرار داده است.

باید پاسداری کنیم از هرآنچه در طول تاریخ بر این خاک پرگهر گذشته، از هرچه که ما را بیش‌تر وصل می‌کند به هویتی تاریخی، از هرچه که پاسخی به سؤال‌های امروز ماست.

اما اگر از حال و روز این اماکن بپرسید، می‌گویم: خوب نیست. شاید تمام داشته‌های یک بنا فقط در دیدن مختصر آن خلاصه می‌شود که اگر حالی باشد و پرسش‌گری و پاسخ‌دهنده‌ای دانا.

گاهی شده که کیلومترها سختی سفر را به جان خریده‌ام که فلان موزه را بازدید کنم، گنجینه‌هایی که چشم دنیایی در به‌دست‌آوردن آن است، آن وقت با فردی کسل و خواب‌آلود مواجه می‌شوم که حتی حال روشن‌کردن چراغ‌ها را هم ندارد. اهل سیاه‌نمایی نیستم اما دلم می‌سوزد برای آن نوجوان که از طرف مدرسه به دیدن موزه شهرش می‌آید و وقتش را به بازی‌های کودکی می‌گذراند، شاید آخرین باری باشد که می‌آید تا هویت شهرش را بشناسد، باید دل‌سوزی باشد که داستان‌های کهن‌شهرش را به گوش او برساند.

در طول سفرم به قزوین به موزه خوشنویسی سری زدم، حال خوبی که می‌خواستم، نصیبم نشد. فقط حسرتی ماند که مرا وادار به نوشتن کرد، حسرت لحظات شیرین دختران نوجوانی که آمده بودند شهرشان را بشناسند، حسرت لحظاتی که به یغما می‌رفت. شاید در دل‌شان خوشحال بودند از کم‌شدن حتی یک ساعت درسی، شاید دیگر این‌جا نیایند، شاید بچه‌های‌شان را نیاوردند که شهرشان را بشناسند، شاید در کنار دست‌فروش سبزه‌میدان بایستند و خود را مشغول کنند ولی وقتی برای دیدن عمارت چهل‌ستون نگذارند.

شاید هزار شبکه اجتماعی نارفیق بیاید و او را از هویتش بکند و او وصل به جایی نشده باشد و دل در گرو هویتش نبسته باشد. شاید تا آخر عمر نداند شهرش ۵۷ سال پایتخت شیعه بوده آن هم در همین عمارت کلاه فرنگی! از پس طوفان‌های عثمانی و ازبک و… شاید اگر می‌دانست، در کنار عمارت، کلاه را جای‌گزین مقنعه مدرسه نمی‌کرد.شاید از کنار خط عمادالکتاب بگذرد و یا حتی عکس هم بگیرد ولی نداند شهرش پایتخت خوشنویسی ایران است. شاید نفهمد که میراث اصلی باقی مانده از پدربزرگ‌هایش همین حُسن خط است.

دلم می‌سوخت برای کارمندی که آخر هفته را برای بازدید از شهرش گذاشته بود و از این همه مطلع، تورلیدری ناپخته نصیبش شده بود که وقتی سؤالی می‌پرسید می‌گفت من طبیعت‌شناسم و برای پرشدن وقت شما را به این‌جا آورده‌ام. شاید این پدر هیچ‌وقت دیگر دست کودکش را نگیرد و این‌جا نیاورد، شاید هیچ‌وقت نداند که کجا زندگی کرده‌است.

کاش بدانیم که کجای تاریخ ایستاده‌ایم.

* محقق و نویسنده

کد خبر 5510190

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • سلمان IR ۲۱:۴۷ - ۱۴۰۱/۰۳/۲۰
      0 0
      کسی که به عنوان بازدید کننده می‌آید نمی‌داند از چه کسی باید سوال کمک و این مکان برای کجاست؟ و چه مقدار فرزندان این مرزوبوم از قدمت و تاریخ خودشان می‌دانند؟