• استاد ، علاقمندان فلسفه معمولا شما را به عنوان يك مترجم مي شناسند ، و كمتر كسي اطلاع دارد كه شما نزديك به دوازده سال عضو هيات علمي گروه فلسفه دانشگاه شهيد بهشتي هستيد . اگر موافقيد گفت و گو را با معرفي شما و سوابق تحصيلي و كارنامه فعاليتهاي علميتان آغاز كنيم؟
متولد 18 تير 1338 در مشهد هستم. در سال 1358 در رشته فلسفه دانشگاه ملي ثبت نام كردم. در نيمسال اول 1364 از دانشگاه شهيد بهشتي فارغ التحصيل شدم و در نيمسال بعد همان سال در كارشناسي ارشد فلسفه در دانشگاه تهران پذيرفته شدم. سال 1367از دانشگاه تهران فارغ التحصيل شدم. در سال 1365 در مركز نشر دانشگاهي به عنوان دستيار ويراستار به كار مشغول شدم و از سال 1370 در دانشكدهي ادبيات، دانشگاه شهيد بهشتي، گروه فلسفه، به عنوان مربي به تدريس فلسفه مشغولم.
نخستين كتابي كه ترجمه كردم، پايان نامه « كارشناسي ارشد» م بود، رساله توماس آكويناس با عنوان « درباره وجود و ماهيت». اما كار حرفهاي ترجمه را از سال 67، از بنياد دايرةالمعارف اسلامي (« دانشنامه جهان اسلام»، در دوره معاونت علمي شادروان دكتر احمد طاهري عراقي) و ترجمه مقالاتي از « ايرانيكا» براي « دانشنامه»، آغاز كردم. در سال 70–69، در دوره فترتي كه در مشهد بودم، كتاب كرمر با عنوان « احياي فرهنگي در عهد آل بويه» را ترجمه كردم. اما انتشار اين كتاب تا پنج سال بعد به تأخير افتاد.
نخستين مقالاتي كه ترجمه كردم در سال 69 در مجله« تحقيقات اسلامي» و « معارف» منتشر شد. نخستين كتابي نيز كه نامي به عنوان ويراستار و مترجم از من در آن بود در 1372 منتشر شد: « سير فلسفه در جهان اسلام»، به قلم ماجد فخري. اما از سال 75 به بعد تقريبا به نحو منظمتري كار ترجمه را دنبال كردهام و تاكنون در مجموع ترجمه 15 عنوان كتاب را منتشر كردهام.
• ممكن است شرح دهيد كه از فلسفه چه تلقيهايي وجود داشته است و يا تلقي خود شما از فلسفه چيست؟
از فلسفه در طي تاريخ طولاني آن تلقيهاي مختلفي وجود داشته است. و يكي از موضوعات جالب توجه فلسفي براي دانشجويان و محققان و نويسندگان فلسفي همين تعاريف تاريخي و تلقيهاي مختلف از فلسفه است |
جادو، اسطوره، دين، حكمت، فلسفه، علم شباهتهايي نزديك، و ريشههايي مشترك، با يكديگر دارند. اما اين شباهتها به هيچ وجه بدان معنا نيست كه آنها يكي هستند، يا ميتوانند يكي باشند، يا ميتوانند جايگزين يكديگر گردند. فلسفه ابتدا خود را كوششي آزاد از هرگونه غرض عملي براي شناخت جهان معرفي كرد. سپس، به تلقين سقراط نگاه خود را از آسمان برگرفت و به زندگي انسان و وضعيت انساني در زمين دوخت. زندگاني نيك آن چيزي بود كه سقراط در طلب آن بود، اما او رسيدن به اين غايت را بدون « دانايي» ممكن نميديد. پس او در طلب « دانايي» برآمد، با هركس گفت و گو كرد و از گمشده خود سراغ گرفت، اما آن را نيافت. تنها چيزي كه يافت دانايي خود به ناداني و ناداني ديگران از ناداني خودشان بود. سقراط آنچه را فلسفه ميناميد در « ديالكتيك» يافت : گفت و گويي كه چون آغاز شود، مرد دانا، در آن از كثير به واحد ميرود و از واحد به كثير، از پرسش به پاسخ ميرسد و از پاسخ به پرسش، اما هيچ گاه پاياني براي اين راه نميبيند. چراكه « ديالكتيك» هيچ گاه به پايان نميرسد.
افلاطون به دنبال شناخت از غار طبيعت و زندان جامعه بيرون رفت تا آن چيزي را مشاهده كند كه اصل هر بودن و هر موجود است. به نظر او تنها شناخت « اصلها»ست كه «علم» (episteme) است و فلسفه در تعقيب همين «علم» است. اما « علم» معشوقي است كه آسان به عاشق چهره نمينمايد، از همين روست كه عاشق همواره « حيله» اي ميانديشد تا معشوق را در كنار كشد، اما هربار با آنكه گامي به او نزديكترشده و اشتياقش فزوني گرفته است، دستش از دامن وصال كوتاه ميماند. « فيلسوف»، در نزد افلاطون، عاشق/ قماربازي هميشگي است. و هر «علم متعارف» غاري است كه از آن بيرون بايد رفت.
ارسطو فلسفه را « حكمت» (« سوفيا») و « دانش» (« اپيستمه») شمرد و تدوين و طبقه بندي دانشها را آغاز كرد. او بحق « معلم اول» بود و آنچه در « مدرسه» با شاگردان گفت تا سده ها بر عقل و روح فرهيختگان چارگوشه جهان متمدن حاكم بود.
فلسفه بعد از افول تمدن يوناني و طلوع مسيحيت و اسلام راه يكساني نپيمود، با طلوع مسيحيت، فلسفه مدتي در محاق رفت، و با طلوع اسلام، مدتي از محاق درآمد، اما به دنبال برخوردهاي سياسي و ايدئولوژيكي جهان اسلام، فلسفه در جهان اسلام نيز دير نپاييد و بوف مينروا باز پركشيد و رفت و اين بار بر كنگرههاي دانشگاههاي پادوا و پاريس و آكسفورد و كلن و برلين نشست |
تاريخ فلسفه غربي تا آغاز قرن هفدهم اساسا چندان تفاوت مهمي با همتاي خود در جهان اسلام ندارد، تنها همتا— چراكه فلسفه در دوره فترت خود در هيچ تمدن ديگري دنبال نشد، تمدنهاي هند و چين و ژاپن ادامه دهنده سنت يوناني نبودند— از همين روست كه تمدن غربي بسيار مديون تمدن اسلامي است.
انقلاب علمي قرن هفدهم و تحولات فلسفي متعاقب آن در كشورهاي فرانسه و انگليس و سپس آلمان، و انقلابهاي سياسي سرتاسر اروپا، شتابي به پويايي اجتماعي جوامع غربي بخشيد كه تاكنون هيچ تمدني در تاريخ بدان دست نيافته است. اكنون اين پرسش كه تمدن غربي چگونه به چنين كار مهمي نايل شد خود به پرسشي فلسفي تبديل شده است كه نظريه پردازي هاي فلسفي درباره « مدرنيته» حاصل آن است. به هر تقدير، آنچه با گذشت قرن بيستم معلوم شد، با توسعه علمي و سياسي كشورهايي در بيرون از حوزه تمدن غربي، مانند ژاپن و چين و تا حدودي هند، اين بود كه شايد برخي كشورها بتوانند در فناوري نظامي و صنعتي و علم تجربي با كشورهاي غربي برابري كنند، اما آيا اين بدان معناست كه اين كشورها ميتوانند پيشتاز فرهنگ جهاني و توسعه زندگي اخلاقي و كرامت انساني نيز باشند؟ فلسفه شايد اينجا حرفي براي گفتن باشد. و همين فلسفه است كه به غرب اين امتياز را بخشيده است.
به سخن خود باز گرديم، فلسفه هر تعريفي هم كه تا كنون، بعد از قرن هفدهم تا امروز، با توجه به موضوع خود، در تاريخ فلسفه غربي به خود گرفته باشد، همواره متضمن تعريف اصلي خود نيز بوده است: « كوششي عقلي براي شناخت هرچيزي كه بتوان پرسشي درباره آن كرد». اين تلقي از فلسفه از آغاز تا امروز بوده است، صرف نظر از اينكه هر فيلسوفي يا هر فلسفهاي به طور اخص چه تعريفي از فلسفه به دست داده باشد و آن را درباره چه موضوعي به كار گرفته باشد.
• با اين تلقي كه شما درباره فلسفه شرح داديد، آيا فلسفه را ميتوان آموخت و آموزاند؟
اگر مراد ما از فلسفه ميل و شوق به شناختن و دانستن باشد، همان طور كه ارسطو گفته است، اين ميل فطري است و ريشه در طبيعت خود ما دارد و بر اساس همين ميل بوده است كه دانش در ميان انسانها پديد آمده است. بنابراين، همان طور كه « عشق» آموختني نيست، « فلسفه» هم آموختني نيست، و سرچشمه هردو اينها در درون خود ماست |
اگر مراد ما از فلسفه ميل و شوق به شناختن و دانستن باشد، همان طور كه ارسطو گفته است، اين ميل فطري است و ريشه در طبيعت خود ما دارد و بر اساس همين ميل بوده است كه دانش در ميان انسانها پديد آمده است. بنابراين، همان طور كه « عشق» آموختني نيست، « فلسفه» هم آموختني نيست، و سرچشمه هردو اينها در درون خود ماست. واقعيت تاريخي زندگاني انسانها نيز بر همين امر گواه است. آموزگار بزرگ انسان چيزي جز جهاني كه در برابرش قرار گرفته است نبوده است، و باز به گفتار و كردار همه متفكران يوناني از طالس و پارمنيدس و هراكليتوس تا ارسطو، متفكران را همواره خود « پديدارها» هدايت كرده است. و چنانكه امروز نيز همين سخن را باز از زبان همه فيلسوفان از تجربه گرايان تا پديدارشناسان و حتي دانشمندان ميشنويد، نخستين آدميان و نخستين متفكران و پيروان آنان تا امروز، از اين حيث فرقي ندارند.
بنابراين، « دانش» نتيجه تأمل و نظري است كه قوه شناخت آدمي در جهان گرداگرد و رو به روي خود كرده است. از همين جاست كه ميبينيم نهادهاي آموزشي متأخر از وجود خردمندان و فيلسوفان و دانشمنداناند. اما اگر هر انساني ميخواست كه خود همه چيز را از ابتدا آغاز كند زندگاني بشر هرگز بدين گونه كه اكنون هست نميبود. پس جايي كه اجتماع انساني شكل گرفت، انباشت و تراكم دانشها و تجربهها نيز به وجود آمد و رفته رفته بدل به بخشي از ثروت جامعه شد. و باز، چنانكه ميدانيد، ثروت از خطر و زيان گريزان است و اگر به سوداي سود نباشد تن به تبادل نميدهد و حفظ خود را بر هر سود احتمالي ترجيح مينهد، هرچند در زير خاك باشد. « دانش» نيز در ميان انسانها و در جامعه همين حكم را دارد.
آنچه « دانش» ميناميم چيزي جز نظريههاي معتبرپنداشته در زمان و مكاني خاص نيست. و به حكم همين اعتبار متداول و محترم و معزز است. اما نه هرچه معتبر و محترم و معزز باشد، لاجرم هم به حقيقت چنين باشد |
نظر شما