" زمستان 62 " اسماعیل فصیح روایتگر جنگ، جامعه و آدم های درگیر جنگ در زمستان 1362 است؛ جایی که مهندس منصور فرجام از آمریکا به اهواز آمده و در بدو ورود با تغییرات ظاهری شهر که نشات گرفته از تحولات انقلاب و آسیب های اجتماعی جنگ تحمیلی است مواجه می شود.
او با خیابان ها، میادین، مغازه ها، تندیس ها و شعارهایی بر در و دیوار برخورد می کند که مایه حیرت هر بیننده تازه وارد یا از فرنگ برگشته است. شهر در خاموشی است و گویی در کما به سر می برد و انتظار موشکباران و حمله های مشابه روزها و ماه های قبل را می کشد. جلال آریان و دکتر یارناصر، یکی بابت کار تدریس و دیگری طبابت با وجود تعلق به طبقه متوسط و رفاه نسبی با نیت خدمت به مردم دور از خانواده خود همچنان در اهواز مانده و فعالیت می کنند. این دو میزبان منصور فرجام اند و جلال آریان هم همان راوی آشنای اسماعیل فصیح است.
داستان با پرسشی درون متنی توسط شخصیت ها آغاز می شود؛ این که آیا منصور فرجام ، رفاه و آرامش آمریکایی اش را کنار گذارده و خیال ماندن در اهواز که با خط مقدم جبهه ده یا بیست کیلومتر فاصله دارد، در سر دارد؟ این پرسش اگرچه تا فصل های پایانی رمان جاری در ذهن راوی و خواننده است، با این وجود این که چرا خود جلال آریان، دکتر یارناصر، لاله، مریم و دیگر آدم های طبقه ای فاقد سنخیت با شعارها و ارزش های باب شده روز از این موقعیت گریزی نمی جویند سوال دیگری است که البته مخاطب فصیح خوان مشکلی برای یافتن پاسخ آن نخواهد داشت.
فضای رمان تصویرگر شهری در عصر ریاضت و سختی است که بوی باروت از آن یک دم خارج نمی شود و دوره نیز دوره تازه ای از تحولات سیاسی کشور است که در آن مسئولین دولتی جای خود را به چهره ها و تفکرات جدید داده اند. شعارها و عکس های آویخته بر در و دیوار شهر حکایت از آرمان ها و ارزش های متفاوتی دارد؛ شعارهایی که هر از چند گاه به توصیف در می آیند و فضای ایده آلیستی، انقلابی و یوتوپیایی آغاز انقلاب را ترسیم می کنند. در چنین شرایطی آدم هایی از نوع آریان، یارناصر و... با جنس رفتاری بورژوایی و مسلک عارفانه و درون گرایشان تلاش می کنند با پذیرش شرایط موجود و کنار گذاشتن پاره ای رفتارها و ظواهر که دیگر مصداق جرم و گناه به حساب می آید، به فضای جدید تن دهند. هدف دیگر ماندن جلال در اهواز جستجوی جوانی به نام ادریس است که به جنگ با دشمن آمده، خانواده اش از او بی خبرند و جلال مجدانه رد او را تا اهواز و بعد دزفول و ... می گیرد تا او را که زخمی و مصدوم است به خانه بازگرداند.
تنهایی و تک افتادگی انسان ها، ویژگی مشترک افراد " زمستان 62 " است. آنان همچون شرایط بیرون، جنگی سخت و طاقت فرسا را در درون از سر می گذرانند. مریم جزایری بعد از اعدام شوهر و زیر نگاه های بدبین و شماتت بار انقلابیون ، حتی فامیلی شوهرش را نیز از نام خود برداشته است. لاله که به خاطر مادرش از سفر خارج و رهایی از مهلکه منصرف شد با مرگ مادر دچار افسردگی و انزوا شده و یارناصر نیز دور از خانواده به اهواز آمده و اندیشه خدمت به مردم و ماندن در سر دارد. از سوی دیگر جلال در تنهایی های همیشگی اش به دنبال ادریس، عزیز یک خانواده آمده و در سوی دیگر منصور فرجام با از دست دادن معشوقه خود در سانحه تصادف، بار سفر بسته و در میان ناباوری دوستان و نزدیکان به اهواز خطرناک ترین و مرگ آساترین نقطه دنیا آمده است.
همه به نوعی منتظر پایان جنگ، تغییر شرایط موجود و رخ دادن اتفاقی تازه هستند و در حالی که دور و اطراف آنان را موجی ها، شهید داده ها، مفقودین، اعدامی ها، ممنوع الخروج ها و ... انباشته اند و سراسر روان شان را حس خمودگی و سردی و نومیدی فرا گرفته، در جستجوی راهی برای گریز از موقعیت دشوار و سترون خود می گردند.
نویسنده به طرز هوشمندانه ای گرفتاری آدم هایش را با روایتی نیمه موازی از خوانش نمایشنامه ابزورد و نیست انگار " در انتظار گودو " توسط راوی به توصیف در می آورد. او در گیجی، منگی و بهت ناشی از ضربات مهلک وارده بر روان انسان ها، در انتظار گودویی را می خواند که تم اصلی اش " انتظار بیهوده و نافرجام " است؛ انتظاری که نه تنها حاکم بر این شخصیت ها بلکه در مردم تهران هم که دور از فضای جنگی و لمس حادثه، منتظر بازگشت فرزندان و پدران یا حاضر شدن پاسپورت و روادید برای خروج و یا منتظر اجناس کوپنی برای رفاه و آسایش اند جاری و ساری است.
جنگ برسازنده کلیتی اثرگذار و سرنوشتی همگون برای تمامی افراد داستان است ولی با این وجود " اراده معطوف به رستگاری " در میان پاره ای از آنها این امکان را فراهم می آورد تا وجه ابزوردیستی ماجرا که در گرایشات تخدیری – عرفانی (حافظ خوانی ها، باده گساری ها و مدهوشی ها و ...) نزد آنان جلوه گر شده، راه رستگاری و نجات در پیش گیرند.
جلال تصمیم می گیرد با ازدواجی از سر فداکاری و خیرخواهانه با مریم، او را روانه خارج کند تا در بحبوحه غم و افسردگی ناشی از مرگ و مرگ زدگی ها حداقل یک تن از میدان جان به در برده باشد. اما عمل و فاعلیت اصلی در داستان از سوی منصور رقم می خورد. او که دلیل آمدنش را پنهان می کند، سرخورده و ناکام از یک رابطه عشقی ناتمام و عقیم مانده، قدم به منطقه پرآشوب جنگی گذارده و هیچ نعره گلوله یا تهدیدهای پیاپی دشمن او را از جا نمی کند. فرجام که در ظاهر برای فرار از واقعیت و فراموشی غم شکست عشقی، خود را به کارزار جنگ و رنج افکنده، آگاهانه و ارادی در جستجوی امر قدسی و معرفتی – البته نه از سنخ مصادیق قدسی و ایدئولوژیک روز – است. او یادآور تئوری رمانتیک هایی است که معتقدند " این زندگی نخوت انگیز را یا مرگ تغییر می دهد و یا عشق ".
نظر شما