اكبر به تراش چهره اي مشغول است كه با دست غفلت خود، زنگ نيستي بر آن زدن بود وسرنوشتي محتوم او را به سوي نيستي مي خواند، گرفتار بن بستي است كه اميد به گريز، عبث است.
اعلا، بيدار شده از خواب غفلت، بيدارتر مي شود آن گاه كه چشم مي گشايد به عشق چه سود اما او نيز در دوري باطل گرفتار است، از بن بستي كوچك پا به گريزگاه اجتماع مي گذاراد اما بيرون هم قفس بزرگ تر است و سرآخر به بن بست كوچك خود، قفسي كه در آن آب و جواني فراهم است باز مي گردد. اين پرنده آن قدر خودش را به ميله هاي قفس مي زند كه تنش رنگ خون مي گيرد و بازگشتش شكسته بال و شكسته دل تر از آغاز رقم مي خورد.
فيروزي، هم گرفتار بستي ديگر است او هم در قفس اجتماع جوياي راهي براي نفس كشيدن است. پاهايش گرفتارند و دستانش بسته و زبانش دركام. روز پشت در ايستاده، اما او را راهي به درون نيست.
ابوالقاسم رحمتي، رحمت را با فرزند به خاك سپرده و عقده هاي فروخورده از او مردي ساخته كه هيچ كس نمي فهمدش، حتي نزديك ترين كسانش سوار بر خر شيطان نشسته كه پايين نمي آيد. شايد گمان كنيد كه هم چيز دست اوست.
ولي او اين گونه نمي انديشد، چرا كه او هم گرفتار بن بست است و آنچه مي خواهد نمي شود، هر چند آن چه ديگران مي خواهند نيز ناشدني است.
زن او نيز گرفتار بن بست ديگري است، مانده تا چه كند با فرزند عليل كه نه مي خواهدش و نه مي تواند نخواهدش. بسته ناف اوست انگار، كه بايد به بهانه اي اين بند را ببرد، اگر چه چند صباحي است هم بسته بيچاره اي ديگر باشد.
شهر زيبا، شهر بن بست هاست، در شهر بن بست ها همه چيز واقعي است آدم ها و بن بست ها و رابطه هاي بن بست رسيده و آدم ها، هر چند كه فيلم را مي توان در خيابان درازي به پايان برد كه شايد....
ياسين محمدي
نظر شما