به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «وسوسه» نوشته کارلس باتله به تازگی با ترجمه معین محب علیان توسط انتشارات بوی کاغذ منتشر و روانه بازار نشر شده است. این کتاب به موضوع مهاجرت میپردازد.
این کتاب یکی از نمایشنامههای کارلس باتله است که در سال ۲۰۰۴ با حضور در تئاتر ملی کاتالونیا معرفی شد. سپس در بورگ تئاتر وین و پس از آن در کشورهای فرانسه، آلمان، ایتالیا و ترکیه اجرا شد.
کارلس باتله نمایشنامهنویس، کارگردان تئاتر و رماننویس متولد سال ۱۹۶۳ اهل بارسلونا، اسپانیا است. به گفته باتله، کار تئاتر وی همیشه مبتنی بر میل به تعهد است؛ تعهد به دنیا و زبان. از این حیث، تئاتر باتله همواره فرمهای نوین و صحنهپردازیهای جدید و چالشهای نمایشی را بررسی میکند و در عین حال به دنبال یافتن مناسبترین ترکیب برای بیان محتوا / (معضلات، تعارضات و واقعیتهای) جدید است.
متون باتله حول مسئله هویت (شخصی و جمعی)، تعارض میان حافظه (میراث، سنت و نظایر آن) و نسیان (بیواسطگی زمان حال، رضایت آنی، اغوای امور غریب و غیره)، تعامل میان فرهنگها، گذر ناپذیر زمان و مواردی از این دست میگردد. نمایشنامههای او به زبانهای مختلف ترجمه شده و در سراسر جهان منتشر و اجرا میشود.
این اثر داستان متقاطع سه شخصیت را بیان میکند: آشا، زنی جوان، مهاجر، و بدون مدرک از مراکش. گولم، یک دلال عتیقهفروش که به معاملات مخفیانه میپردازد؛ و حسن، پیرمردی که به خانه گولم میآید تا دوستیای قدیمی را از دوران جوانی بازگرداند. سرنوشت بدخواهانه مسیر این شخصیتها را به هم پیوند میدهد: به دلیل سوءتفاهمهای متعدد و اتفاقی عجیب، هر سه اشتباهات نابخشودنی را مرتکب میشوند و خود را درگیر یک تراژدی بزرگ میبینند. نمایشنامه وسوسه از تضاد میان فرهنگها، فقدان ارتباطات، حافظه و هویت میگوید.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
آشا
دو ساعت بعد پلیس رفت. دمِ در بدرقهشون کردی و دوباره اومدی پیش من. میخواستم کمکت کنم همه چیزو جمع و جور کنیم، اما تو بدتر ریخت و پاش میکردی. وسایلو برمیداشتی و بعدش پرتشون میکردی. هیچ انرژی برای هیچی نداشتی. آهسته راه میرفتم و تلوتلو میخوردم، ولی چیزی پیدا نکردم. درسته؟ خودمو پنهان میکردم. پس مجبور نبودم چیزی بهت بگم. موهام از گریه خیس شده بودن. هرموقع دولا میشدم، دست پدرم رو روی صورتم احساس میکردم. میدیدم که پدرم روی بالش نشسته و میخنده و کمی از کلوچههای شکری که دختر کوچولوش درست کرده میخوره. پدرم به آرومی موهامو میزد کنار و یهویی فهمیدم که این قضیه دیگه هرگز اتفاق نمیافته؛ اینکه دیگه هرگز موهامو از صورتم کنار نمیزنه، اینکه دیگه هرگز نمیگه کدوتنبل. پدر رفته بود. دیگه هیچوقت نمیدیدمش. همه باید با مُردههاشون خداحافظی کنن.
***
مکث
وقتی برگشتیم توی اتاق خواب ندیدمش. نبودش. توی حمام هم نبود. (مکث مختصر) فکر میکردم اومده بیرون سراغم. این ور اون ور رفتم. پیداش نکردم، نبودش. دوباره از پلهها رفتم بالا. ماه تمام اتاق خواب را روشن کرده بود. اونجا هم نبود. به بالکن نزدیک تر شدم… نمی دونم چه اتفاقی درونم افتاد. نزدیک تر رفتم. آروم آروم. ترسیدم خم شدم و زانوهامو جمع کردم و زیر چشمی نگاه کردم. (مکث مختصر) همون جا بود… سایهای رو دیدم روی علفها، مثل لکه جوهر. (خنده مضحک) مقابل چشمام. لکه تاریک انگار فیلم دیگه ای باشه. خودش بود. (مکث مختصر) افتاده بود. نیدده بوده که نرده نداره. دستشو گرفته بودم، اما بهش نگفته بودم که نرده نداره. تقصیر من بود. چون هیچی بهش نگفتم، نزدیک اومده بود و افتاده بود؛ به همین راحتی. چن دقیقه بعدش، تو رسیدی. گریه ام بند نمی اومد. پلیس فهمیده بود. گفتی برم طبقه بالا خودمو قائم کنم.
این کتاب با ۶۶ صفحه، شمارگان ۵۰۰ نسخه و قیمت ۷۲ هزار تومان عرضه شده است.
نظر شما