بارها شنیده ایم که گفتهاند تاریخ تفکر در ایرانزمین بیش و پیش از آنکه تاریخ تداوم باشد تاریخ گسست است. این سخن بدان معنا است که ما شاهد ارتباط منطقی میان آرا و اندیشههایی که در تاریخ تفکر ایرانی – اسلامی وجود داشتهاند نیستیم. این سخن که گاه ره افراط می پوید و از حقیقت دور میشود البته جای چون و چرا و تحلیل بسیار دارد. با این همه تا یک جا می توان با این مدعا کنار آمد و آنجا این موضع است که ما ایرانزمینیان در نهادینه کردن تفکر و اندیشه با مشکلات بسیاری روبرو بوده ایم.
شکی نیست که در دل تفکر ایرانی – اسلامی مکتبهای گوناگون فکری وجود دارند که می توان از گونه ای تداوم فکری برای آنها سخن گفت. به طور مثال در فلسفه اسلامی ما هم مکتب سهرودی را داریم که شهود محور و اشراقگرا است و هم مکتب ابن رشد را که با تکیه بر اندیشه های ارسطو قصد تأسیس فلسفه مشا را دارد. در میان این دو نحله هم اندیشه های ابن سینا قرار دارند که هم رگه هایی از آرای سهروردی را سامان داده و هم بر آرا و اندیشه های ابن رشد موثر واقع شده است.
از سوی دیگر شاهد طرح فکری ملاصدرا هستیم که به گونه ای سعی کرده میان عرفان و فلسفه و دین جمع ایجاد نماید و اذهان بسیاری را در بدین گونه در پی خود روان کرده است. پرواضح است که هریک از این افراد جریانی را در فلسفه اسلامی به وجود آورده اند و می توان میان اعضای این جریان سیری منطقی را مشاهده نمود. این نکته در باب عرفان و کلام اسلامی هم مشاهده می شود و در این حوزهها هم میتوان مسیری منطقی و موجه را مشاهده نمود که پاره ای از نخبگان سعی کردهاند کار و مشی دیگران را تکمیل کرده و به پیش برند. همین تذکار می تواند سخن آن افراط پویان را رد کند که معتقدند هیچ گونه سیر منطقی در تفکر ایرانی – اسلامی مشاهده نمیشود.
حق آن است که بسیاری از عوامل از عوامل سیاسی و اجتماعی گرفته تا مسائل اقتصادی و فرهنگی سبب شده اند که سیر تفکر در حوزه فرهنگی ایرانی – اسلامی مسیر رو به رشدی نباشد. یعنی فیالمثل در حوزه فلسفه اسلامی معروفترین و مهمترین چهره ما ابن سینا است که همو بزرگترین چهره هم محسوب می شود. تردیدی نمی توان کرد که ملاصدرا هم نوآوریهای بسیاری در فلسفه اسلامی به وجود آورده اما هنگامی که وی را با ابن سینا به مقایسه می نشینیم در می یابیم که لااقل تأثیرگذاری ابن سینا به هیچ عنوان قابل مقایسه با تأثیرگذاری ملاصدرا نبوده است. همان طور که اشارت رفت علل بسیاری را برای این مشکل میتوان جستجو کرد و همین علت یابیها ما را به این مقام و وادی میکشاند که چرا تفکر در ایران زمین در طول تاریخ نتوانسته است نهادینه شود و ما شاهد مکاتبی مشخص نبودهایم که هریک مسیر روبه رشدی را طی نمایند.
سیاست بیتردید عاملی مهم در عدم نهادسازی در ایرانزمین در طول تاریخ بوده است. اگر نگاهی به دورههای متفاوت تاریخی بیندازیم در می یابیم از آن جهت که ایرانزمین همیشه در چهارراه جغرافیایی و تمدنی قرار داشته در معرض انواع هجومها و هجمه ها واقع گشته و همین ثبات را از حکومت مرکزی ساقط کرده است. جابجایی مداوم قدرت معرفت را نیز بجد تحت تأثیر قرار داده است اما این همه ماجرا نیست. یعنی از مهمترین علل این مشکل و مسئله را بابد در خاستگاههای معرفتی و فرهنگی جستجو کرد. با تکیه بر این عامل می توانیم به اینجا برسیم که ما به اندازه کافی به امر نهادینه سازی تفکر عطف توجه نشان نداده ایم.
اگر به پاره ای از دغدغههای نخبگان قوم خود در طول تاریخ نظر کنیم در مییابیم که بسیاری از آنها نسبت به پرورش شاگردانی که راهشان را ادامه دهند حساس بوده اند اما شاگرد پروری با نهاد سازی متفاوت است و این امر محتاج نیروهای فکری است که علاوه بر کارهای نظری صرف دستی در سیاست هم داشته باشند. فیالمثل میتوان خواجه نظامالملک یا خواجه نصیر را نام برد که هردو به این نهادسازی توجه داشتهاند یا به حاج عبدالکریم حائری یزدی اشاره کرد که حوزه علمیه قم را بنا نهاد اما این افراد در فرهنگ ما قاعده نبودهاند و بسیاری از نخبگان ما حتی دغدغه این نهادسازی را هم با خود به همراه نداشتهاند. به تعبیر دیگر ما در طول تاریخ در نهادسازی تفکر هم نهادینه عمل نکرده ایم!
نظر شما