پیام‌نما

فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ * * * پس همان گونه که فرمان یافته ای ایستادگی کن؛ و نیز آنان که همراهت به سوی خدا روی آورده اند [ایستادگی کنند] و سرکشی مکنید که او به آنچه انجام می دهید، بیناست. * * * پايدارى كن آن‌چنان ‌كه خدا / داد فرمان ترا و تائب را

۳۰ بهمن ۱۳۸۲، ۱۲:۴۵

گزيده اي از كتاب " داستان سيستان "

ديدار رهبر انقلاب با جوانان سيستان و بلوچستان

ديدار رهبر انقلاب با جوانان سيستان و بلوچستان

كتاب "داستان سيستان" به قلم " رضا امير خاني " در كمتر از دو ماه به چاپ سوم رسيد . اين اتفاق در حالي رخ مي دهد كه بازار كتاب ، مدت هاست با ركود مواجه است . آنچه مي خوانيد ، برشي است از اين كتاب كه محصول دريافت هاي شخصي نويسنده از ديدار رهبر انقلاب با جوانان استان سيستان و بلوچستان در اسفند ماه سال گذشته است.

سه شنبه ششم اسفند ماه 81

برنامه  امروز صبح ،  ديدار با جوانان است . شايد شورمندانه ترين و شلوغ ترين ديدار رهبردراين چند روز اخير.  بگذريم كه شخصا كمي خسته شده ام . ديدارهاي متناوب را نمي توانم به  راحتي هضم كنم . كار سخت تر را رهبر انجام مي دهد كه در هر ديدار صحبت مي كند. و انصافا صحبت هاي متفاوت...
قبل از آمدن آقا رسيده ايم .  با كرمي نشسته ايم كه يكهو مي بينم كسي آمده است پشت تريبون و كمك مجري مي كند.
- اين جمعيت و اين صدا؟ دست ها بيايد بالا...
خوب نگاهش مي كنم . من اين جوان را مي شناسم. هرچه فكر مي كنم عقلم به جايي نمي رسد. از كرمي مي پرسم، او هم نمي شناسدش. كمك مجري كماكان مشغول شعار دادن است رگهاي گردنش بيرون زده است:
آقا بيا! آقا بيا! بلند! صدايت برسد به گوش رهبر!
جوانان هم زرنگ تر از اين حرفها هستند.  بوي حرفي را كه از دل برنيايد ،  زود تشخيص مي دهند به چهره كمك مجري نگاه مي كنم كه لحظه لحظه برافروخته ترمي گردد. خدايا، من اين جوان را كجا ديده ام؟
بعضي ها دست مي زنند ، كمك مجري ميكروفون را به دهانش نزديك مي كند و مثلا در گوشي مي گويد:
- برادران و خواهران ، ادب مجلس را حفظ كنيد... صلوات بفرستيد...
تا ميكروفون را به دهانش نزديك مي كند، يكهو كرمي را بغل مي كنم كه اوركا! يافتم! اين جوان را به جا آوردم عاقبت، يكي - دو ماه پيش، براي كاري به چابهار رفته بودم. كاري دولتي و اداري. مجبورم بعدتر در مورد آن سفر بيشتر توضيح بدهم. يكي از شبها در منطقه  آزاد چابهار، برنامه گذاشته بودند براي موسيقي اقوام كرد. و لر و ترك را سوار هواپيما كرده بودند و آورده بودند چابهار تا بزنند و برقصند كه دل كسبه را به دست بياورند و جلب سياح كنند و ادخال سرور در قلب مومنان و توسعه هم آهنگ و الخ . كمك مجري اين مراسم، آن جا نيز مجري بود. اما در قالب ديگري، اين جا ته ريش داشت و انگشتر عقيق و كت و شلوار، اما چابهار از همه  اين اسلام و مسلماني، فقط كت و شلوارش را داشت! ايستاده بود پشت تريبون و ميكروفون را به دست گرفته بود و مدام از خواننده ها دعوت مي كرد.
- اين جمعيت و اين صدا؟ صداي كف زدن شما را خواننده  عزيز مي نمي شنود! و اينها در ديدار جوانان تبديل شده بود به : اين جمعيت و اين صد؟ صداي تكبيرتان برسد به آسمان!
واي كه چقدر بعضي دودوزه بازهستند و راحت رنگ عوض مي كنند. اينها البته حرفه اي هستند. يعني نه آنجا عميق هستند در كارشان نه اين جا. نه آن جا معناي كف زدن را مي دانند ، نه اينجا معناي تكبير را. عقم مي نشيند ازاين جماعت كه متاسفانه در تكثير و توالد هم يد طولايي دارند و روز به روز بر تعدادشان افزوده مي شود . دودوزه بازي به بيماري مسري بي درمان مي ماند!
مي خواهم بلند شوم و بروم بيرون .  اعصابم خرد است. به كرمي مي گويم من ديگر حال ماندن ندارم. شروع كرده ام به غر زدن  و بهانه گرفتن. " چه كسي اين بابا را انتخاب كرده است؟ چرا دورويي؟ چرا رياكاري؟ چرا تظاهر؟ " كرمي سيبل هدف ما شده است. انگار كه او يارو را انتخاب كرده است! بخت يارعلي است كه رفته بين جوانان براي  عكاسي ،  وگرنه يك دعواي حسابي هم با او داشتيم!  بلند مي شوم كه بروم بيرون قدم بزنم اما يكهو از سروصداي جمعيت متوجه مي شوم كه رهبر وارد شده است... چاره اي نيست ، مي نشينم.
جوانان از اقشار مختلف مي آيند براي صحبت كردن  . جالب است كه به عنوان نماينده  نسل جوان يكهو همان كمك مجري هم پشت تريبون مي آيد:
- به ديار خرماي مضافتي بم ،  به ديال ملاحان چابهار، به ديار...
ديگر لازم نيست به حافظه ام زياد فشار بياورم اين را كاملا حفظم ،  متني كه براي خوش آمدگويي به معاون وزير - چند ماه پيش در چابهار خوانده بود .  فقط من نيستم كه از اين متن مطول خسته شده ام، جوانها نيز همين وضع را دارند. بعضي الكي صلوات مي فرستند، بعضي ديگر ناگهان دست مي زنند...
به جاي اين منولوگ هاي طولاني تني چند از برگزيدگان ،  هميشه عاشق پرسش و پاسخ جوانان با رهبر بوده ام. آقا در جواب گويي بسيار سريع و خلاق هستند. اما قطعا در حضور اين همه جوان كه در مصلا دور هم جمع شده اند ،  چنين كاري محال است.
نماينده يكي از تشكلهاي دانشجويي بالا مي آيد. عده اي او را هو مي كنند با همه  بي نظمي  وشايد بي ادبي، اين حسن بزرگ تر را نبايد ناديده گرفت كه جو جلسه آزاد وصميمي است و جالب تر اين كه آقا هم نشنيده نمي گيرد ،  نگاه مي كند به سمت قسمتي از مصلا كه هو مي كنند و لبخند مي زند . ( اگر كسي در كلاس بيست نفره  مدرسه ام هم چه كاري مي كرد، چه پوستي از سرش نمي كندم!)  البته بگذريم كه خود اين نماينده  تشكل هم بد صحبت كرد. در ميان صحبت هاي اين جوان ناگاه  پيرمردي بلوچ با موهاي سفيد بلند مي شود و با صدايي رسا فرياد مي كشد : " رهبر! من كشاورزم ، حق من پامال شده است... "  امروز خيلي بهتراز ديروزعمل مي كنند.  به جاي تيم حفاظت يك مسوول جا افتاده  بيت مي رود طرف پيرمرد وازاو مي خواهد كه با هم بروند پشت جايگاه .  پيرمرد هم آرام دنبالش راه مي افتد. از قبيله  ما ،  نويسنده  جواني هم به نام جهانتيغ بالا مي آيد و ازمافياي قدرت و ضرورت گسترش فعاليت هاي دانشجويي مي گويد.
بعدتر كه او با صحبت مي كنم و از كتاب هايش - انا بن الحيدر و ستارگان صحراي كوير- مي گويد ،  مي فهمم كه تخصصش مسائل ديني است .  به او مي گويم كه چهره اش بسيار آشنا است برايم. جوابم مي دهد كه همين ديروز همديگر را درواحد ارتباطات مردمي ديده ايم! تبارك الله به اين حافظه! آمده بود واحد ارتباطات مردمي در هلال احمر، تا صحبت فردايش را يحتمل چك كند. البته به دليل نداشتن متن ،  نمي شود خيلي سخت گرفت كه صحبت ها را كاملا جهت مي دهند ، خاصه با آن مافياي قدرت كه خودش مي گفت: به صحبت اضافه كرده است.
جوانها عمدتا خوب صحبت كردند ،  روان تر و جذاب تر از مسوولان .  به جز يكي كه مربوط بود به يك تشكل غيردولتي و دستش مي لرزيد ، باقي با اعتماد به نفس فراوان صحبت كردند.
اين جلسه با همه  بي نظمي اش صميمي ترين جلسه  اين سفر بود. رهبر چنان براي جوانها دست تكان مي داد كه چند باري گفتم الان است كه عبايش از روي چپيه بلغزد و پايين بيافتد. صحبت رهبر اين گونه شروع شد:
- چهل سال پيش براي اولين بار به اين استان آمدم. جوان بيست و چهارساله اي بودم. هم سن و سال شما.
يك شروع خيلي خوب ،  به قول كرمي يك ليد عالي،  در اين جمع پرشور و شر جوانان هيچ راهي بهترازاين براي شروع  وجود ندارد،  اين كه جوانها با آدم و بل با جواني آدم  هم ذات پنداري كنند... همين كه جوان ها مي شنوند ،  يك آدم مسن ،  جواني اش را به خاطر دارد،  و مي تواند از آن حرف بزند، عشق مي كنند .  چقدر تفاوت است ميان مسوولاني كه جواني پرشوروشري داشتند با آن بقيه كه اصلا جواني و ميان سالي شان كپي برابراصل بوده است ... نزديكي انتخابات شوراها باعث شد كه رهبر قسمتي از صحبت هايش را به اين موضوع اختصاص دهد :
- درمورد شوراها خيلي توصيه كرده بودم. شايد اگر جمعش مي كردند به  اندازه يك كتاب مي شد اما حالا هيچ توصيه اي ندارم الا اين كه به افراد با ايمان راي بدهيد .  فرد با تخصص بي ايمان ،  باهوش تراست، درست ،  اما خوب بيشتر دزدي مي كند. به مومن ترها راي دهيد...
كه البته من باور نمي كردم كسي به اين حرف گوش كند . بگذريم كه وجود آن كمك مجري باعث شده بود كه اصلا حواسم پرت باشد. حال خوشي نداشتم . صحبت رهبربه نظرم خيلي طولاني آمد...  در ميان صحبت وقتي رهبر داشت از احتمال حمله  اجانب مي گفت ،  يكهو يكي بلند شد و داد كشيد : " مگر جوان بميرد ،  رهبر تنها بماند "
شعارهايي كه مردم بداهتا مي ساختند ،  بدون هماهنگي با شوراي هماهنگي تبليغات اسلامي . قبل از اين سفردرصدي هم احتمال نمي دادم كه وضع بدين قرار باشد . مطمئن بودم كه  شعارهاي بين صحبت را پيشتر سروده اند و دست آدم هاي متفاوتي داده اند و...
ناهارمطابق معمول برنج بود و مرغ ! ديگر قدقد همه مان در آمده بود. جعفريان غذا را كه ديد ،  بلند شد تا برود و از بيرون ماست بگيرد .  با توجه به وقت كم حتي  فرصت نبود كه  برويم بيرون غذا بخوريم . به جعفريان گفتيم ، كجا؟ گفت مي روم تخم بگذارم!
بعد ازناهاردرفرصتي يك ساعته به يادداشت ها سرو شكلي مي دهم و علي را بدرقه مي كنم تا به تهران برگردد. با دست ياران آقاي نوري زاد.
ازبيت خبردادند كه درادامه  سفر به دليل مشكلات در تامين مكان اسكان ،  بايد همه گروه ها تعداد افرادشان را كاهش دهند. ياد مصاحبه اي مي افتم با يكي از فوتباليستهاي جوان ايراني كه در آلمان بازي مي كند. جايي گفته بود وقتي يك بازيكن ژاپني به صورت آزمايشي به تيم ما اضافه شد ،  دويست خبرنگار ژاپني به آلمان آمدند براي تصوير برداري ازتمرين هاي او! آن وقت ما براي  سفر رهبر درتامين مكان استراحت مشكل داريم ،  غذا هم فقط پلومرغ مي دهيم!!
براي همين است كه خبرنگارهاي سفر رهبر با صفا ازآب درمي آيند. درسفررهبرنه خبري هست از كيف كادو و لوح تقدير در پايان سفر،  نه خبري هست از غذا و محل اسكان مرتب و نه حتي امكان خريد و نه حتي ترتشويق براي كساني كه عكس خوب گرفته اند! روزنامه ها و شبكه هاي خبري خود بايد هزينه  خبرنگارشان را بدهند . حتي سفرهاي درجه دوي دولتي خودمان نيز، اوضاعشان اين گونه نيست . علي به تهران بر مي گردد .  موقع خداحافظي به من مي گويد : عجيب بود! اگر نمي آمدم حتي از توهم بعضي از اين چيزها را قبول نمي كردم...

 

کد خبر 59957

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha