منطق جدید با کارهای دو فیلسوف و ریاضیدان پیوند می خورد: فرگه و راسل. از زمان دکارت و جانشینان او در قرن هفدهم به بعد، دلمشغولی عمده فیلسوفان بحث معرفت بوده است : یعنی چه می توانیم بداینم و چطور می دانیم و چرا حق داریم قایل به معتقداتی باشیم که واجد هستیم. اما با فرگه معنا جای معرفت را گرفت و بدین جهت می توان گفت که منطق جدید با بحث معنا در ارتباط بود.
تا پیش از فرگه قوانین منطق، قوانین فکر تلقی می شند یعنی اموری تلقی می شدند که با فرایندهای ذهنی سروکار دارند. فرگه اما پی برد این چنین نیست یعنی صحت و اعتبار برهان - یعنی صدق اینکه چه چیز از چه چیز لازم می آید یا نمی آید - ممکن نیست وابسته به اموری امکانی در روان آدمی باشد.
یکی از مهمترین کارهای فرگه این بود. در این راستا او لازم می دید که به کتابی از فیسلوف معروف آلمانی هوسرل در باب علم حساب حمله برد. در این کتاب هوسرل منطق را نظریه ای در باره قوه حکم یا داوری معرفی کرده بود. پیروان اصالت معنا ( ایده آلیستها ) هم با این چشم به منطق نگاه می کردند. فرگه اما اصرار داشت که منطق یکسره عینی است و به هیچ عنوان فرایندی روانی به حساب نمی آید.
او معتقد بود مجموعه هایی که اعداد را به آنها بر می گردانیم ذواتی هستند به کلی عینی لذا منطق کاملاً از روانشناسی جداست و گزاره های منطقی حقایقی هستند عینی که ذهن قادر به دریافت آنهاست اما صحت و اعتبارشان به هیچ وجه به ویژگیهای تفکر بستگی ندارد.
نحوه کار فرگه و راسل متضمن دو نکته بود. اول اینکه تعریف مفاهیم حساب صرفاً در چارچوب منطق است و دوم آنکه حساب از مقدمات صرفاً منطقی قابل استنتاج است. یکی از نقایص منطق ارسطویی که از عهد باستان تا قرن نوزدهم غلبه داشت عدم کلیت تام آن بود. فرگه و راسل این نقیصه را برطرف کردند و موفق به بیان مقدماتی شدند که بیشتر علم حساب از آنها قابل استنتاج بود.
علم منطق از زمان ارسطو تا قرن نوزدهم چندان تغییری از جهت مبانی نکرده بود اما با فرگه و راسل وارد عصر تازه ای گشت. راسل هم بعد با کمک استادش آلفرد نورث وایتهد کتابی به نام "پرینسیپا متمتیکا" نوشت و سعی کرد کار استنتاج ریاضیات از منطق را پایان دهد.
یکی از نکاتی که منطق جدید بسیار بر آن تأکید می کند فرق میان مفهوم و مدلول است. غرض از مدلول هر نام، شیئی است که به آن ، نام اعطا می شود. اما مفهوم هر نام عبارت است از سهم آن در افاده معنا. این فرق در برخی موارد اهمیت پیدا می کند. عموماً آنچه در مورد هر نام برای ما اهمیت دارد، چیزی است که نام، نماینده آن است. ولی برخی مواقع اهمیت دارد که میان مفهوم و مدلول فرق بگذاریم. مثالی که فرگه شخصاً بدان علاقه داشت کوکب صباحی یا صبحگاهی و کوکب مسایی یا شامگاهی بود. میدانیم که غرض از هر دو نام در واقع سیاره زهره است.
اگر کسی بگوید: کوکب صباحی همان کوکب شامگاهی است" و ما مدلول را معنای این دو گفته بگیریم آنچه او می گوید جز این از کار در نمی آید که " زهره ، زهره است" . یعنی توضیح واضح یا همانگویی بی فایده ، در حالی که این واقعیت که کوکب صبحگاهی همان کوکب شبانگاهی است یکی از اکتشافات مهم بوده است. بنابراین در این کاربرد لفظی، معنای گفته مدلول آن - یعنی خود شیء - نیست و مفهوم آن به شمار می رود.
نظر شما