او که از ابتدای کارزار از پشت پرچین کودکی نظاره گر صحنه بوده است، با به خاک افتادن هر شهید پا بر زمین کوبیده و بهانه میدان را گرفته است اما بزرگترها و به خصوص عمه اش زینب هر بار به علقه ای مادرانه و عاطفه ای ملتمسانه، راه را بر او بسته اند و او را پای بند خیمه ها کرده اند.
اکنون درست در لحظه نهایی و تنهایی امام در لحظه ای که پیادگان لشکر شمر، امام بی یاور را دوره کرده اند او هم تاب از کف داده است، ریسمان همه علقه ها را بریده و روانه میدان شده است.
امام از آن سو فریاد می زند: "خواهرم! نگاه دار این یادگار برادر را!"
و زینب (س) چندین و چند گام تا انتهای حریم خیمه ها به دنبال او می دود اما شیر از قفس گریخته را به چنگ نمی آورد.
"عبدالله" در دریای دشمن غوطه می خورد تا خود را به مرجان امام می رساند؛ گوهر بی نظیر خویش را عاشقانه در آغوش می فشارد و رو به دشمن فریاد می زند:
- "به خدا قسم نمی گذارم امام و عمویم را بکشید."
نور ادب و عشق و معرفت این کودک، لحظه ای چشم دشمنان را خیره می سازد اما آنان بلافاصله دست قساوت را سایه بان چشم می کنند و بر حسین که اکنون به سپری از نهال نورسته آراسته است، هجوم می برند.
عبدالله در مقابل فرود اولین شمشیر دست کوچکش را سپر می کند و شمشیر قساوت، این شاخه ظریف را آن چنان می نوازد که بازو تنها به پوستی آویخته می ماند. عبدالله عارفانه فریاد می زند: عمو!...
شمشیرها یکی پس از دیگری فرود می آید و گلبرگهای این غنچه لب بسته را شرحه شرحه بر زمین می ریزد و آن قدر دل بهاری امام (ع) از این هجوم بی رحم پاییز به درد می آید که لب به نفرینی چنین می گشاید:
- خدایا! باران آسمان و برکات زمین را از اینان دریغ کن.
--------------
سیدمهدی شجاعی - ادب در کربلا - موسسه همشهری
نظر شما