بهشت زهرا(س) در آخرین پنج شنبه سال 86، میزبان حضور مردمانی بود که آمده بودند تا قدری از دنیای مادی دور شوند و این بهانه ای بود برای زیارت اهل قبور که می توانست کمی آنها را از فکر کردن به زندگی دنیوی دور کند.
زن و مرد، پیر و جوان، مجرد و متاهل و... همه و همه با هر وسیله ای آمده بودند به زیارت کسانی که شاید تا همین یکی دو روز پیش هم کنارشان بودند اما دست تقدیر فرصت با هم بودن در نوروز 87 را از آنان گرفته بود و حالا می بایست برای تنها نبودن او، بر سر مزارش می آمدند و اشک می ریختند.
برخی هم مثل سال قبل و سالهای قبل، در این پنج شنبه هم به زیارت اهل قبور آمده بودند. یکی به دیدار مادر و دیگری پدر و آن یکی برای زیارت هر دو و خلاصه هر کسی برای خود بهانه ای داشت تا بیاید و دقایقی هر چند کوتاه از عمرش را کنار رفتگانش سر کند.
ترافیک مسیرهای منتهی به بهشت زهرا(س) واقعا سرسام آور بود و با اینکه پلیس با تمام نیرو و امکانتش آماده کاهش ترافیک این منطقه بود اما سیل مشتاقان این مکان، فرصت را از همه گرفته بود.
هر چند ناوگان حمل و نقل عمومی تهران به منظور انتقال حدود یک میلیون زائر در پنجشنبه آخر سال به بهشت زهرا (س)، از قبل اعلام آمادگی کرده بود اما باز هم کافی نبود.
چهره ها دیدنی بود...
یکی با بغل دستی صحبت می کرد و از وضع به وجود آمده گلایه داشت و دیگری خودش را با خواندن روزنامه سرگرم کرده بود و البته برخی هم از ماشین ها پیاده شده و طی مسیر می کردند تا شاید زودتر برسند اما چهره های دیگری هم بودند که وقتی به آنها دقیق می شدی، می توانستی آنچه را او به آن فکر می کند، از درون نگاهش بخوانی...
راننده جوانی پشت یکی از ماشین های خارجی مدل بالا نشسته و کتابچه ای در دست، با خدای خودش کلماتی را زمزمه می کرد که شاید برای دیگران هیچ معنا و مفهومی نداشت اما او خوب می دانست که همه ما بالاخره روزی سر از این مکان در می آوریم و آن وقت برای طلب مغفرت و آمرزش دیر است!!
زن و شوهر جوانی در صندلی عقب ماشین نشسته بودند و بلند بلند زیارت عاشورا می خواندند و البته شنیدن صدای دلنشین و روح نواز زیارت عاشورا در ترافیک سنگین بهشت زهرا(س)، واقعا بهترین تسکین و آرامبخش جسم و روح بود.
مرد موتورسوار که زن و دو بچه هم پشت سرش نشانده بود، می خواست هر جور شده خودش را از لابه لای خودروها رد کند و زودتر به داخل بهشت زهرا (س) برسد.
جای سوزن انداختن نبود...
نزدیکان و اقوام اهل قبور آمده بودند برای خانه تکانی دلهایشان و این بهانه ای بود که مزار آن عزیر از دست رفته را آب و جارو کنند.
سبزه، گلدان های شمعدانی، گلاب، حلوا، خرما، شیرینی، میوه و.... به فراخور توان مالی زائرین اهل قبور بر سر مزارها چیده شده بود اما هنوز بودند اهل قبوری که چشم انتظار آمدن بستگان و دوستان و آشنایان سالهای دور بودند.
ولی خاک سرد است و همین که سال اول چشم بستن از دنیا می گذرد، کم کم فراموش می شوی و دیگر سراغی از تو نمی گیرند و یادت نمی کنند. فرقی هم نمی کند که پولدار باشی یا مسکین!
مهم این است که از یاد نروی که می روی و تو را به فراموشی می سپارند و تو چشم انتظار آمدن حتی غریبه ای هستی که بر سر مزارت اشکی بریزد و ناله ای کند و شاید هم فاتحه ای قرائت کند تا تو احساس آرامش کنی و این گونه است که تو در انتظار آمدن پنج شنبه آخر سال لحظه شماری می کنی.
می دانی که این فرصت را از دست نخواهند داد و به دیدار تو خواهند آمد چون دور نیست زمانی که آنها هم چشن انتظار خواهند بود تا کسی به دیدارشان بیاید...
دقایق به سرعت می گذشت و زنده گان بالای سر مردگان خود آرام نشسته بودند. کمتر کسی برای زودتر رفتن عجله داشت. اغلب با آوردن زیرانداز و خرده وسایل، می خواستند بیشتر در کنار اهل قبور بمانند و این را می شد از نگاههای خیره زائرین اهل قبور فهمید.
دختر جوانی، تنها بالای سر یکی از همین سنگ مزارها داشت آرام آرام گریه می کرد، به طوری که اشک هایش روی سنگ قبر را حسابی خیس کرده بود. از مشخصات سنگ قبر معلوم بود که مرحوم احتمالا پدرش بوده است اما چرا تنها بر سر مزار آمده، رازی بود که فقط خودش می دانست و خدای خودش.
هوا داشت کم کم رو به تاریکی می رفت و مردمانی هم که آمده بودند داشتند آهسته آهسته بر می گشتند و این لحظه ای غم انگیز برای اهل قبور بود که دوباره تنها می شدند تا پنج شنبه ای دیگر که معلوم نیست کسی به سراغ شان خواهد آمد.
نظر شما