دو ایده در نظریات دیویدسون نقش بسیار مهمی ایفا میکنند. ایده نخست او مفهوم «دلیل اولین » است که طی آن یک باور و یک خواسته را به هدف توضیح یک عمل همراه میسازد. به عنوان مثال وقتی ما سوئیچی را میزنیم در درجه اول باور داریم که با زدن سوئیچ لامپ روشن می شود، این باور با خواسته ما که همان روشن کردن لامپ است همراه شده و نتیجه این همراهی زدن سوئیچ است. بنابراین یک عمل با توجه به نظام وسیعتری از گرایشهای وابسته به عامل قابل درک می شود.
این نظام گستردهتر را میتوان عقلانیت نامید. ایده دوم دیویدسون به یافتن توصیف یک عمل مربوط میشود. به اعتقاد او یک عمل میتواند بیش از یک توصیف داشته باشد. این ایده دارای اهمیت ویژهای است. از طریق آن میتوان برای رفتاری تعمدی، توصیفات مشخصی پیدا کرد. به عنوان مثال وقتی چراغی را روشن میکنیم ممکن است تنها به روشن شدن محیط اندیشیده باشیم، ممکن است بخواهیم در مقابل دوره گردی که نمیشناسیم عکس العمل تدافعی انجام دهیم و یا خواسته باشیم به آرامی به سمت بوتههای تاریک در بیرون از خانه حرکت کرده و چیزی یا کسی را شناسایی کنیم. در هر صورت عملی تعمدی انجام دادهایم که میتواند توصیفات گوناگونی داشته باشد. به دلایل مختلف حرکتی به اعضای بدنمان دادهایم و به شیوهای خاص عملی را به انجام رساندهایم که تعمدی بوده است.
دیویدسون ارتباط بین دلیل و عمل را به عنوان ارتباطی که از دو رویداد ( اعتقاد و خواسته عامل از یکسو و کنش او از سوی دیگر ) حادث میشود و به طرق گوناگونی قابل توضیح است مورد مطالعه قرار داد. این ارتباط عقلانی است بهگونهای که میتوان به واسطه زوج خواسته - باور دلیل یک عمل را تعیین کرد، اما در عین حال رویدادی علّی است به شکلی که اگر یک رویداد علت رویداد دیگری باشد میتوان آن را دلیل آن نیز دانست. به طور دقیقتر میتوان آن را اینگونه شرح داد که دلیل به صورتی علّی به عملی مرتبط میشود که آن عمل را میتوان با ارجاع به دلیل توصیف کرد.
وقتی یک عامل دلایل بیشماری برای یک عمل خود داشته باشد در حالی که کنشهای او بر اساس یک دلیل مشخص شکل گرفته باشند هیچ راهی برای تعیین دلیل خاصی که عامل بر اساس آن عمل کرده است وجود نخواهد داشت و نمیتوان گفت که کدامین دلیل عامل شکلگیری عمل اوست.
دیویدسون این نکته را میپذیرد که ارتباط بین دلیل و عمل را نمیتوان با هیچ قانون مشخص و دقیقی توصیف کرد، اما با این همه این ارتباط را ارتباطی علّی میداند که به همین سبب همچنان امکان بودن چیزی شبیه یک قانون ثابت برای آن وجود دارد، هر چند که نتوان آن را با زبان عقلانیت تعریف کرد و اگر چنین تلاشی صورت گیرد سؤلات بسیاری را بر میانگیزد ( یک تبیین میتواند علّی باشد با وجودی که هیچ قانون مشخصی برای آن وجود نداشته باشد ). دیویدسون حتی معتقد بود که تبیین عقلانی نیازمند ارجاع صریح به هیچ قانون مشخصی نیست. از آنجا که او بر این ایده که تبیین عقلانی میتواند با عباراتی متشکل از جملاتی قابل پیش بینی فرمول بندی شود تاکید داشت به نظر می رسد که با هر گونه تقلیل تبیین عقلانی به تبیین غیرعقلانی مخالف بود.
بخش مهمی از فعالیتهای دیویدسون در چارچوب فلسفه ذهن میگنجند. بیش از هر جای دیگری در « رویدادهای ذهنی » ( 1970 ) به هماهنگی سه اصل مهم در اندیشه خود ( سه اصلی که بهگونهای مرتبط به بحثهای او پیرامون عملها، دلایل، علتها هستند) میپردازد. اولین اصل « اصل برهم کنش سببی » است که میگوید حداقل برخی از رویدادهای ذهنی برهم کنش متقابلی با رویدادهای فیزیکی دارند. دومین اصل « اصل ویژگی قانون نما علیّت » که طبق آن رویدادها بهمثابه "علت و پیآمد" تحت قوانینی با یکدیگر مرتبط هستند و سومین اصل « هنجارشکنی ذهنی » که بر اساس آن هیچ قانون مشخصی در ارتباط با رویدادهای فیزیکی و ذهنی وجود ندارد. البته اصل اول و دوم بدون در نظر گرفتن اصل سوم با یکدیگر مغایرت دارند، به همین لحاظ اصل سوم و صحت این اصل از اهمیت خاصی برخوردار است.
نظر شما