به گزارش خبرنگار مهر ، رحلت امام خمینی (ره) محمل تجلی ذوق و هنر شاعران و نویسندگانی شد که دلشیفته آن امام فرزانه بودند ؛ آنچه در ذیل می آید داستان کوتاه محمدرضا سرشار از روز رحلت امام خمینی (ره) و تشییع پیکر پاک این عالم فقید است که به خوبی از آن روز می نویسد...
-یعنی چه میشود بعد از امام؟
ـ چه گفتی؟
ـ گفتم یعنی بعد چه میشود؟
ـ صدایت را نمیشنوم...
دستها بالا میروند و بر سرها فرود میآیند. دست، دست، دست... دستهای سفید، از میان دریاگونه جمعیت. مثل نشستن و برخاستن فوجهایی از پرندگانی اثیری بر زمینهای زنده و مواج: موزون، منظم، اما دیوانهوار. محکم و از سر حسرت.
ـ استغفرالله ربی و اتوب الیه.
این اولین حرفی است که با شنیدن خبر، بر زبانم جاری میشود و به دنبال آن، بیاختیار دستهایم بالا میرود و مکرر، محکم بر سرم فرود میآید و هقهق بلند گریهام، فضای خانه را پر میکند...
سرم درد گرفته. تخم چشمهایم تیر میکشد.
ـ بیشتر بزن توی سرت، محکمتر!
از اثر آفتاب هم هست. کم نیست! سیزده چهارده ساعت توی آفتاب! سرم درد گرفته است. چشمهایم هم. سر، چه عضو حساسی است. میگویند زدن توی سر، روی چشم هم اثر میگذارد. گاهی حتی باعث آسیب دیدن عصبهای بینایی هم میشود. کوری موقت. اما وقتی سرِ اصلی رفت، سرِ ما و چشمهامان چه ارزشی دارد.
ـ "بگذار تا بگریم، چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد، روزِ وداع یاران."
چشمهای اشکبار. بارش خونِ دل از روزنِ چشم. سیل. شکستن دل. شکستن سد خویشتنداری و غرور. مردِ چه، زن چه، کودکِ چه! خیابان باشد یا نباشد. جلو دیگران باشد. مگر دیگران هم غیر مناند! اصلاً دیگر خویش کجا بود، غرور چیست؟
بیخویشی، شکستگی، مچالگی. گریه، گریه، گریه... گریهِ گمکردگان. چه دردی است درد فقدان و از دستدادگی.
ـ "گلی گم کردهام، میجویم او را
به هر گل میرسم، میبویم او را."
حسرت گمکردگی چه هستی سوز است! چه بیتاب و بیطاقت میکند آدم را. دل، برکنده میشود. آرامش میرود. دانهِ بی قرار گندم بر تابهِ گداخته. یکجا ایستادن نمیتوانی. نمیدانی هم به کجا باید بروی. در جا، پابهپا میکنی. سر به چپ و راست میلنگانی؛ مثل پاندول یک ساعت فرسوده که آخرین لحظات عمرش را طی میکند. آه از سینه میکشی. خود را میجنبانی. مینالی. ماهیچههای گلویت منقبض میشوند. گلو و شقیقههایت درد میگیرد. اشک میآید و نمیآید. باز آرام نمیشوی.
سئوالهای بیهوده میکنی. معلوم نیست از کی؛ خودت یا دیگران؟ شاید از آسمان؟ بلکه از گم کردهات؟ شاید هم از هیچکس. مهم نیست از کی. میدانی که جوابی برایشان دریافت نخواهی کرد. انتظار پاسخ نیز نداری. چیزی از درونت متصاعد میشود: بخار جگر؛ دودِ دل، دود واویلا. باید راهی به بیرون بجوید. روزنی برای خروج؛ تخلیه. وگرنه منفجرت میکنند. از درون، از هم میپاشاندت.
بُکاءُالفاقدین. چه حسرتبار و ندامتخیز و استخوانسوز است گریه بر چیزی که از کف رفته و یقینداری که دیگر هم فراچنگ نمیآید.
خودزدنها و شیونها و آه و فریادهای بریده و ناخودآگاه و گهگاه، و بعد از حال رفتن؛ غش؛ بیهوشی؛ از خودبیخودی. که یعنی قالب تن، تاب فشار درونی روح را نیاورد و فرسود و تَرَک برداشت و روح بخشی از روح از شکافی از آن، بیرون زد؛ ولو به لحظاتی. بیهوشی، بیهوشی، بیهوشی... و گاه نیز، فرسایش کامل جسم و ترکیدن آن در مقابل فشار خردکنندهِ روح آشوبزده و ناآرام درون. مرگ.
ـ ... هزارها مجروح سرپایی، صدها مجروح بستری و چندیننفر جانباخته...
ـ در روز وداع با امام در مصلای تهران، هشتنفر جان خود را باختند...
آژیر آمبولانسها هراس در دل میافکند. آمبولانسها مکرر میآیند و پُر میشوند و میروند. برانکارهای زیتونی رنگ، بر سر دست به میان جمعیت میروند. از میان دستههای مردانِ سینهزن و زنانِ عزادار، گهگاه، تنی درهم کوفته و وارفته و لَخت بر سر دستها بالا میآید. دستها مثل دو بیرق در باد، در طرفین بدن در اهتزار است.
سر، گویی بر روی گردنی بدون استخوان و مهره، با حرکت حاملان، بهتکان درمیآید. پای پلاستیکی فلزیِ یکی، از مفصل درآمده و بر سر دست یکی از اطرافیان برانکار است. چشمها به طاق سر چسبیده. از لای پلکهای نیمهباز، تنها سفیده پیداست. دهان، نیمهباز. مثل لبی که برای سخنی میرفته گشوده شود، اما در نیمهِ راه مانده. عرق، عرق، عرق. دانههای درشت عرق بر زمینهِ رنگباخته و مهتابی صورت.
ـ آقا تو را به روح امام برو کنار! راه را باز کنید برادرها.
لحنی آشفته. آمیزهای از خشم، عجز، گریه، کلافگی، التماس، اعتراض، بریدگی و خستگی.
ـ خواهر تو را به زهرا برو کنار، حالش خیلی بد است.
و آمبولانسها کفاف نمیدهند. کفایت نمیکنند. هر آمبولانس، دو بیهوش. باز اما جا کم است. بعضی از پاترولها و وانتبارهایی هم که برای خدمات دیگر در آن حوالی مستقرند به کمک میآیند. سهنفر، چهارنفر، اگر بشود حتی بیشتر، عقب یک وانتبار، زیر آفتاب داغ، میان تراکم جمعیت.
ـ اینجور که حالشان بدتر میشود آقا!
ـ چه کنیم برادر، چه کنیم! بالاخره باید کاری برایشان کرد. بهتر از این نیست...؟
و صدای گاز ماشین، باقی کلمات را در خود به تحلیل میبرد. باز اما، صفِ دراز به دراز افتادهها بر برانکارها و گاه بر خاک. و از همه مظلومتر، زنان گرمازده، اما محجوب. دستی محرم، تار گیسوی بیرونزده در لحظه بیخودی را به زیر مقنعه میراند و چادر را مرتب میکند. اگر مرگی هم در راه است، پوشیده بهتر.
خاک. عرق. خستگی. فقرِ توانِ زانوان. ضعفِ دل.
ـ "ساعت چند است؟"
روزی است به درازی یک قرن. ساعتِ مکانیکیِ بیرون، ده صبح را نشان میدهد، اما ساعت درون، گویی روی لحظهِ ابدیت ایستاده و به خواب رفته است.
ـ "سایهای..." نیست. مگر در روز محشر هم سایهای هست. آفتاب از بالای سر میتابد. چشمها در مغز سرها جا گرفتهاند. حدقهِ چشمها خشک شده و دیدگان میسوزند. کسی کسی را نمیبیند. هر کس، فقط حضور دیگران را در کنار خود حس میکند، اما بسیار اگر هنر کند، تنها خود را بتواند ببیند. سرها به درون خود و غرقِ یاد دوست.
"پس لااقل حاشیهای. نقطهای در کنار کانونِ آشوب و مرکزِ گرداب بلا. جایی که بشود لحظهای روی دوپا نشست و کمرِ شکسته را فرصت استراحت و ترمیم داد. وقفهای تا بتوان در آن، این غذای ثقیل را در معدهِ رنجورِ روان هضم کرد و از این دردِ جانکاه کاست."
ـ یعنی چه میشود بعد از امام؟
من هنوز فرصت نکردهام که مرگ او را باور کنم. هر وقت به این باور رسیدم آن وقت تو از "بعد"، از من بپرس.
...
ـ عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بتشکن، پیش خداست امروز.
دستهای، بر سر زنان و شیوهکنان، سر از پا ناشناخته میروند. از همینروست شاید که برخی کفش بهپا ندارند، اغلب سکندری میخورند و گاه موجی میشوند و روی هم میریزند و...
اینبار، محرّم چه زود آمد. و چه طولانی محرمی خواهیم داشت امسال. با این حساب، امسال، با صفر، چهار ماه عزاداریم ما. چهار ماه حرام. تا زمانی، بر عاشقانت حرام خواهد شد شادی و سرور پس از تو، ای امام.
ز روح بلند تو شرمندهایم، که تو زیر خاکی و ما زندهایم.
اینک اما، چرا کوهها چون پنبهِ زده شده، پودپود نمیشوند؟ چرا اقیانوسها نمی خشکند؟ چرا دل زمین به تلاطم درنمیآید تا آنچه را در اندرونش است بیرون بریزد؟ چرا خورشید تیره و خاموش نمیگردد؟ آسمان چرا نمیغرّد؟ اسرافیل چرا در صور خود نمیدمد؟ مگر نه اینکه روز محشر است؟ مگر نه اینکه هیچکس، به فکر دیگری نیست که هیچ، به یاد خود هم نیست؟ پس چرا ما از هم نمیپاشیم؟...
ـ تسلیت عرض میکنم آقای...
چه میبینم؟ آیا خودش است که سیاه پوشیده و با چشمهای سرخ شده از اشک، غم گرفته و افسرده به من مینگرد.
ـ متشکرم. اما... متشکرم...
میفهمم چه میخواهید بگویید. حق با شماست. اما واقعیت این است که من، صرفنظر از همه فکرهایی که دربارهام میکنند، اگر حتی مال این مملکت هم نبودم، با تمام وجود به چنین مردی احترام میگذاشتم...
ـ برادر، آرام بگیر. خواهر، قدری ضجه نزن. همهرو به قبله. همهرو به قبله. میخواهیم زیارتنامهِ قبر اماممان را بخوانیم:
السلام عَلیک یَومَ ولِدتَ و یوم مُت و یَومَ تُبعَثُ حَیّاً...
سلام بر تو، روزی که به دنیا آمدی، روزی که رحلت کردی، و آنروز که زنده برانگیخته میشوی.
نظر شما