قاعده آن است که پس از گذشت دو سال نگاهی به محصولات این جنگ در طول دو ساله اخیر بیندازیم تا به خواننده دیر باور، این دیدگاه را مستدل ارائه کنیم که جنگ لبنان به همه راهبردنگاران(استراتژیستها) ثابت کرد در جنگها همیشه این طرف قوی به لحاظ نظامی نیست که برنده است،اما با همه اینها در چند روز آخر این جنگ 33 روزه مشخص شد که اسرائیل دست کم نمی تواند خود را طرف برنده بداند. چرا این نتیجه حادث شد، شاید مهمترین دلیل آن این بود که این جنگ اصولا از سر استیصال(درماندگی و ناتوانی) برپا شده بود ومقامهای اسرائیلی از بیم شکست، وارد جنگ شده بودند. شطرنج بازان، وقتی در چینش مهره ها ،روی صفحه شطرنج از رقیب عقب می مانند سعی می کنند با هجومی سراسری و مهره به مهره کردن، این وضعیت را تغییر دهند،اما این روش معمولا در برابر شطرنج بازان ماهر به نتیجه دلخواه نمی رسد.
*******
چه کسی جنگ را برده است؟ صبح روز سی و چهارم جنگ لبنان در سال 2006 میلادی این سئوال، نخست توسط رسانه ها مطرح شد. چون هنوز گرد و خاک جنگ به زمین ننشسته بود، اما سکوت معنا دار رهبران اسرائیلی دست کم نشان می داد که آنها برنده جنگ نیستند و هلهله لبنانی ها در آن سوی جبهه، نشان می داد که آنها احساس می کنند جنگ به سود آنها تمام شده است، اما این فقط ظاهر ماجراست.
هزار قربانی اغلب غیر نظامی در طرف لبنانی و صدها کشته اغلب نظامی در طرف اسرائیلی، نظر صلح دوستان را تا اندازه ای ثابت می کرد که جنگ معمولا برنده ای ندارد، اما این پیامدهای سیاسی یا دنباله سیاسی جنگ لبنان بود که ابعاد گسترده ای به خود گرفت و زمانی که این دنباله سیاسی به جنگ دیپلماتیک نسبتا وسیعی انجامید این نظریه "کلوزویتز" نخستین استراتژیست دوران معاصر زیر سئوال رفت که دپلماسی، پایان جنگ است یا بر عکس جنگ، پایان دیپلماسی است. بهتر است بگوییم جنگ لبنان قبل از هر چیز جنگی دیپلماتیک بود و شاید دیپلماسی جنگی!
********
هدف حزب الله، خیلی ساده به نظر می رسید تلاش برای آزادی اسیران لبنانی! شاید بتوان اهداف دیگری برای این جنبش در نظر گرفت،اما این اهداف، بیشتر اتهام هستند تا هدف و بیشتر توسط مخالفان مطرح شد تا کارشناسان بی طرف!
بنابراین، زمانی که حزب الله به گشتی اسرائیلی در مزارع شبعا حمله کرد هیچ کس نگفت که حزب الله برنامه ای سازمان یافته داشت. سید حسن نصرالله، دبیر کل حزب الله که به راستگویی و صدق وعده در نزد دوست و دشمن معروف است، در همان روزها تاکید کرد که هیچ برنامه سازمان یافته با اهداف بلند مدت در ماجرای شبیخون برگشتی اسرائیلی وجود نداشت. بلکه هدف آن بود با وجود ادامه اشغال قطعاتی از جنوب لبنان که ممکن است روزی به قلمرو اسرائیلی الحاق شود و با وجود ادامه اسارت شماری از اتباع لبنانی در زندانهای این رژیم، نباید اجازه داد که موضوع مقاومت در کوچه پس کوچه های سیاست گم شود. اما در طرف مقابل اوضاع به کلی متفاوت بود. ایهود اولمرت نخست وزیر اسرائیل احساس می کرد به پیروزی سریعی نیاز دارد که می تواند ضامن و جبران کننده ناکامی های متعدد وی باشد. آیا بلند پروازی کرد، کمتر کسی در این باره شک دارد، اما مسئله فقط همین نیست.
گاهی سیاستمداران به شدت در بند شعارهای زرق و برق دار و کلیشه های رنگین گرفتار می شوند و این، قطعا آفت بزرگ سیاست است.
شیمون پرز نخست وزیر ادوار گذشته اسرائیل(و رئیس فعلی این رژیم) روزگاری در اوج فرایند به اصطلاح صلح خاورمیانه به لبنان یورش برد در این حمله ده روزه که به کشتار بزرگ روستای قانا در سال 1996 میلادی انجامید، او بدون آنکه بخواهد، روند صلح را نابود کرد. عرصه سیاسی اسرائیل به شدت رو به تندروی گذاشت و در مدتی اندک، او بهای کلیشه ای که خود ساخته بود پرداخت و اکنون وی مرده ای سیاسی است؛ مرده ای که مجبور شد با جریانی غیر از جریان فکری خود کار کند تا از عرصه سیاسی متبوعش بیرون نماند.
کلیشه بزرگی که چشمان ایهود اولمرت را پوشانده بود؛ نظریه ای کلی تحت عنوان خاورمیانه بزرگ بود. محافظه کاران جدید و جریان صهیونیستی آمریکایی، عملا توانستند ایهود اولمرت را متقاعد کنند که قدرت تغییر معادلات منطقه خاورمیانه را دارند. از دید آنها این امکان وجود داشت که نقشه منطقه خاورمیانه تغییر کند و در اندک مدتی، سراسر منطقه خاورمیانه را نوکران حلقه به گوش آمریکا واسرائیل پر کنند. حمله آمریکا به عراق و افغانستان بر همین اساس صورت گرفت. طرح بعدی هم که قرار بود اسرائیل انجام دهد نابود کردن جنبش حماس فلسطین و حزب الله لبنان بود.
این طرح پیش از هر چیز توسط کسانی تهیه شده بود که از علم سیاست به همان اندازه دور بودند که از عمل سیاسی. و یادآور سیاستمداران اروپایی در نیمه قرن نوزدهم میلادی بودند که تلاش کردند نقشه اروپا را طبق میل و توافق پادشاهان مقتدر قاره تغییر دهند، اما انقلابهای متعدد در اروپا از جمله انقلاب وسیع کارگری در سال 1848 میلادی به آنها نشان داد که پای خود را به اندازه گلیم خود دراز کنند. آنها باز هم نفهمیدند و در نتیجه دو جنگ خانمان برانداز اول و دوم جهانی روی داد و به طور کلی چهره سیاسی قاره اروپا را تغییر داد در نهایت این مردم اروپا بودند که سرنوشت این قاره را به دست گرفتند و سیاستمداران، اکنون خود را مستخدم و کارمند مردم می دانند.
اگر رهبران جریان حاکم بر آمریکا تاریخ خوانده بودند؛ در صدد آن بر نمی آمدند که با حرکتهای ساده و قابل پیش بینی ناپلئونی سراسر منطقه را در اختیار خود بگیرند. یورش آمریکا به عراق و افغانستان، چنان عواقب گسترده ای داشت که سراسر جهان را تحت الشعاع خود قرار داد و در تحلیل نهایی، این آمریکایی ها بودند که بازی را باختند و در حالی که ایهود اولمرت منتظر نخستین بهانه بود تا جنگی فراگیر را علیه لبنان و نوار غزه آغاز کند تا بخش دیگری از نقشه خاورمیانه جدید را به اجرا در آورد؛ در اصل شمارش معکوسی را برای اضمحلال خود آغاز کرده بود.
*********
امروز دو سال از جنگ گذشته است :
1- کمیته حقیقت یاب موسوم به وینوگراد رسما شکست اسرائیل را در این جنگ پذیرفته است.
2- کاندولیزا رایس وزیر امور خارجه آمریکا رسما اعتراف کرده است که طرح خاورمیانه بزرگ با شکست روبروشده است.
3- بحران اقتصادی در آمریکا، تا اندازه ای ریشه در هزینه های سنگین جنگ های خاورمیانه ای این دولت دارد.
4- اسرائیل از رژیمی شکست ناپذیر به رژیمی شکست خورده تبدیل شده است که همه از نقاط ضعف آن به خوبی آگاه هستند و از دو جبهه شمال و نوار غزه در معرض خطر نا امنی شدید قرار دارد.
5- وسرانجام اینکه رژیم اسرائیل درنهایت پذیرفت که اسیران و اجساد شهیدان مقاومت لبنان را به طول کامل به این جنبش تحویل دهد و پرونده اسیران و مفقودان را ببندد و بحث شدیدی درباره تسلیم مزارع شبعا به سازمان ملل متحد از داخل فلسطین اشغالی به گوش می رسد و این اقدام، بدبین ترین بدبینان را همانند خوش بین ترین خوش بینان متقاعد کرد که جنگ جولای 2006 میلادی (معروف به جنگ تموز) تنها یک برنده داشت و آن ملت و مقاومت لبنان بودند... تاریخ همیشه تکرار می شود؛ باز هم مردم پیروز شدند.
نظر شما