امام خوبم ! دلم براي گلدسته هاي طلايي و كبوترهاي عاشق حرمت تنگ شده است ، دلم براي سقاخانه و چشمهاي پر راز زائران حرمت پر مي كشد . تو بزرگي ، آنقدر بزرگ كه گاهي حس مي كنم صدايم را نمي شنوي اما وقتي مي بينم كه حتي جواب نجواهاي مخفي ام را نيز مي دهي اميد با تمام زيباييش دلم را در بر مي گيرد.
امام خوبم ! ياد آخرين روزهايي كه در حرمت نفس مي كشيدم و معنويت آنجا را تا عمق جان در خود فرو مي بردم ، تنها آرام بخش دل سراپا مشتاق من است ، ياد آن روزها، گرماي دلنشيني است كه مجالي براي سرماي تنهايي و جدايي نمي دهد ، اگر كبوترهاي حرمت كمي كنكاش كنند تكه هاي احساسم را در گوشه و كنار حرم خواهند ديد ، تكه هايي كه با گيره هايي از جنس عشق ، محبت تو را فرياد مي زنند.
اماما! بندگان عاشق خدا به زيارتت كه مي آيند دنيايي نيازند ،جهاني فرياد ، آشوب و توقع ، اما به محض اينكه دستان ملتمسشان به كنگره هاي نقره اي ضريح پاكت گره مي خورد ، همه چيز تمام مي شود ، آشوب ها مي خوابد ، نيازها فراموش مي شود و توقعات در قالبي از محبت فرو مي ريزد ، راستي اي بزرگ مهربان ! چه سري بين دست ها و كنگره هاي نقره اي توست كه تا اين حد غوغا مي كند .
نظر شما