واژه ناسیونالیسم را میتوان دست کم به پنج معنای مختلف تعریف کرد :1. گونهای احساس وفاداری به ملتی خاص ( یعنی قسم میهنپرستی ). 2. در مورد مشی و سیاست، تمایل به رعایت منافع ملت خویش به تنهایی، بهویژه در حالتهایی که پای رقابت با منافع ملتهای دیگر در میان باشد . 3. اهمیت اساسی دادن به صفات ویژه هر ملت و بنابراین. قول به لزوم حفظ فرهنگ ملی . 4. اعتقاد به این نظریه در سیاست و مردم شناسی که نوع بشر بطبع منقسم به ملتهاست ، و بعضی ملاکهای معین برای تشخیص هر ملت و افراد آن وجود دارد ، و هر ملتی حق دارد از خودش حکومتی مستقل داشته باشد ، و دولتها تنها به این شرط مشروعیت دارند که مطابق این اصل تشکیل شده باشند ، و سر انجام اینکه جهان از جهت سیاسی فقط به این شرط سازمان صحیح پیدا میکند که هر ملتی یک دولت داشته باشد و هر دولتی منحصراً از تمامی یک ملت تشکیل شود.
آدمیان همیشه چنین تعلق خاطری به نوعی ( گروه خودی) – اعم از ایل و قبیله و شهر و ملت - داشتهاند و ، مطابق با آن ، احساس کردهاند که هر که از خودشان نیست بیگانه است .
اید ئولوگ انقلابی فرانسوی ، آبه سی یس ، در 1789 نوشت : ملت اتحادیهای از افراد است که یک قانون بر آنان حکومت کند و یک مجمع قانونگذاری نماینده ایشان باشد. پس بنا به این تصور ، وحدت و هویت ملت فرع بر تشکیلات سیاسی است، و دولت تقدم منطقی بر ملت دارد .
انقلابگران فرانسوی معتقد بودند که ملت گروهی از افراد است که همه تابع یک نظام سیاسی باشند . اما آلمانیها بر این نظر بودند که خداوند و طبیعت ملتها را از یکدیگر تفکیک کرده اند ، و هر ملت دارای خصلت ویژه ای است که با زبان مشترک آن ملت ارتباط نزدیک دارد ، و چون زبان حامل سنتهاست و احساسات و نمادها و پیوندهای عاطفی و اسطوده ها را انتقال میدهد ، پس سهیم بودن در هر زبان بومی به معنای سهم بردن از فرهنگی مشترک است.
رنان معتقد بود که آنچه سبب تشکیل ملت میشود در مرتبه نخست داشتن تاریخ مشترک است ، بویژه تاریخ رنجها و دردها ، یعنی گنجینهای مشترک از خاطرههایی که مایه همدلی و افتخار باشد . ولی او در عین حال عقیده داشت که مهم است پارهای از چیزها فراموش شوند ، زیرا تا زخمهای دیرین التیام نیابند ، حس سهیم بودن در یک سنت مشترک قهرمانی پدید نخواهد آمد . بنابراین دومین شرط وجود ملیت ، خواست و اراده با هم زیستن و زنده نگاه داشتن میراث مشترک است.
اگر گروهی از لحاظ سرزمین بستگی خاصی نداشته باشد دلیلی نیست که از آن پس فرقه یا خانواده یا طبقه اجتماعی خوانده نشود . پس چنین به نظر میرسد که تصور موطن یکی از ذاتیات تصور ملت است. فرد بهراستی جهان وطن ، متعلق به جای خاصی نیست . این امر روشن میکند که میان دو مفهوم ملت و دولت نسبت نزدیک وجود دارد ، چرا که پایه دولت نیز سرزمین است و دولت کسانی را که متعلق به آن نباشند تنها تحت شرایطی که راساً تعیین می کند به خود راه میدهد.
در حقیقت، ناسیونالیسم ممکن است مقدم بر ملت وجود داشته باشد اگر به معنای آرزوی گروهی از خواص یا نخبگان دارای تربیت اروپایی برای حصول استقلال در سرزمینی تلقی شود که حدود و ثغور آن را یکی از امپراتوریها با توجه به جهات اداری و اجرایی تعیین کرده است ، نه هیچ گونه سنت یا علاقه نمادی . وجود دولت ممکن است همانقدر از جهت ایجاد ملت اهمیت داشته باشد که وجود ملت برای ایجاد دولت .
پیداست که اگر بنا باشد بر حسب ملاکهای عینی ، مانند زبان ، درباره ملیت داوری شود ، اصل حق تعیین سرنوشت ملی ، صرف نظر از تمایلات خرده گروه ذی ربط ، موید سیاستهای گسترشی ادغام طلبانه خواهد بود ، زیرا فرض بر این است گه برای ابراز خواست و اراده ، بخش بزرگتر مبنای محکمتری از بخش کوچکتر است .
ولی اگر قرار باشد ملیت بر پایه ملاکهای ذهنی، مانند اراده زیستن تحت یک حکومت، مورد قضاوت واقع شود، اینکه خردهگروه مزبور امتناع ورزیده بظاهر خود دلیلی کافی بر این خواهد بود که بگوییم بخشی از آن ملت نبوده است . به همین سان ، باز ممکن است اقلیتی مخالف در درون آن خرده گروه مدعی هویت ملی جداگانه ای شود و هکذا الی آخر . اگر کسی ملاکهای ذهنی برای حق تعیین سرنوشت گروه را بپذیرد، دیگر دلیلی برای خودداری از تعمیم آنها برای حق تعیین سرنوشت فردی وجود نخواهد داشت.
نظر شما