فمینیسم معمولا در وهله نخست یک جنبش اجتماعی تلقی میشود. جنبشهای اجتماعی "تلاش جمعی برای دگرگون ساختن ساختار اجتماعی" قلمداد میشوند که "حداقل گهگاه از روشهای فرا نهادین استفاده میکنند". جنبش اجتماعی را اساسا میتوان به عنوان "رویهای شناختی" (cognitive practice) تعریف کرد و از این منظر تاثیری را که در شناخت و معرفت بشری دارد، مدنظر قرار داد.
اهمیت رویههای گفتمانی تا به حدی است که جنبشهای اجتماعی دقیقا در خلق، بیان، صورت بندی اندیشه و انگارههای جدید – معرفت جدید- است که خود را در جامعه تعریف میکنند. در همین چارچوب است که جنبشهای اجتماعی به تولیدکنندگان معرفت، اعم از شناختهای عمومی و (شاید مهمتر یا حداقل چشمگیرتر از آن) شناخت علمی و آکادمیک، تبدیل شدهاند.
هواداران جنبش زنان در غرب نیز به ویژه در دو دهه اخیر به این بارو رسیدهاند که مسأله شناخت، مسألهای "سیاسی" است زیرا با قدرت در ارتباط است.[1]
بر همین مبناست که در برخی از آثار از سیاست نظریه(politics of theory) سخن میرود. چاندرا موهانتی(Chandra Mohanty) بر آن است که فمینیسم صرف تولید شناخت در مورد سوژههایی خاص نیست. یک رویه مستقیما سیاسی و گفتمانی است یعنی هدفمند و ایدئولوژیک است. آن را میتوان به بهترین نحو به عنوان نوعی شیوه مداخله در گفتمانهای هژمونیک ( مانند انسان شناختی، جامعه شناسی، نقد ادبی و ...) دانست. فمینیسم عملی سیاسی است که در مقابل فشار تمامیت بخش مجموعه شناختی قدیمی "مشروع" و "علمی" میایستد و مقاومت میکند.[2]
از آنجا که رویکرد رئالیستی به عنوان یک پارادایم مسلط و مهم در نظریه پردازیهای روابط بینالملل تجلی پیدا کردهاست، بنابراین بسیاری از چالشهایی که در چند دهه اخیر در مطالعات ابعاد گوناگون صورت گرفتهاند، عمدتا واکنشی بودهاند نسبت به این رویکرد. رویکرد فمینیستی که واکنشی به این رویکرد است معتقد است مفروضات اصلی رئالیسم(بویژه موضوع نبود اقتدار و مسأله حاکمیت) از جمله مواردی هستند که بیشتر نشان دهنده دیدگاه مردان به جهان است.[3]
فمینیستها غالبا در بررسیهای خود بسیاری از مفاهیم سنتی جنسی را، از جمله اینکه مثلا فقط مردان در نبرد شرکت و دولتها را اداره کنند، در حالی که زنان فاقد این قابلیتها و توانائیها هستند، به چالش میکشند.
آنان معتقدند که این نوع طرز تفکر بر مبنای این استدلال است که عرصههای عمومی و سیاسی با ساختارهای ذهنی و فیزیکی مردان بیشتر سازگاری دارد، در حالی که همین خصوصیات باعث تحدید و محصور کردن زنان در عرصههای خصوصی و داخلی میشود.
فمینیستها جنبههای عینی زندگی را که بر اساس ویژگیهای فرهنگی مردانه تعریف میشوند، قبول ندارند و معتقدند که قوانین عینی استخراج شده از ماهیت انسان بر پایه دیدگاه مردانه از طبیعت انسانی است. این در حالی است که طبیعت انسانی دارای خصوصیات مردانه و نیز زنانه است.
برخی از فمینیستها بر این اعتقادند که نمیتوان بسادگی جنبههای اخلاقی را از سایر رفتار سیاسی جدا کرد؛ زیرا کلیه رفتارهای سیاسی از اهمیت اخلاقی برخوردارند. بدین ترتیب نمیتوان چارچوب اخلاقی مورد نظر یک دولت بخصوص را به صورت یک اصل کلی اخلاقی جهانی و همگانی و همگانی تلقی کرد.
بدین ترتیب بسیاری از فمینیستها درصدد کشف عناصر مشترک اخلاقی میان ملل گوناگون هستند که این کوشش میتواند ضمن کاهش تنشهای بینالمللی و تقویت تشکیل اجتماع بینالمللی، از لحاظ تئوریک نیز به بسط و گسترش و توسعه نظریه هنجاری در روابط بینالملل کمک شایانی کند.
تأکید رئالیسم بر بهرهگیری از نیروی نظامی به عنوان اهرم اصلی در روابط بینالملل، شدیدا مورد انتقاد فمینیستها قرار میگیرد؛ زیرا از نظر آنها رفتار نظامی جنبه مردانه دارد که این هم از خصوصیات خشونت طلبانه مردان ناشی میشود. در حالی که زنان اصولا صلح طلبند. از دید فمینیستها، جنگ یک پدیده اجتناب پذیر است و نباید آنرا جزء خصوصیات دائمی دولتها تلقی کرد.
یادداشتها
1- حمیرا مشیرزاده، تحول در نظریههای روابط بینالملل، تهران: انتشارات سمت، 1385، ص 288.
2- مشیرزاده، پیشین، ص 289.
3- Iain Mclean, The Concise Oxford Dictionary of Politics, Oxford University Press,1996.
نظر شما