سقراط بیشترین تأکید را بر دانش و معرفت روا می دارد. به نظر وی اگر عملی رذیلت گونه رخ داده باشد دقیقاً ناشی از آن است که دانش کافی در این زمینه وجود نداشته است. اما افلاطون تاحدی و ارسطو بجد با این رویکرد مخالفت می ورزند. با این همه تفسیری دیگر از فلسفه اخلاق یونان باستان تصریح می کند که در دل اندیشه های اخلاقی ارسطو هم رگه های افلاطونی و هم رگه های سقراطی یافت می شود.
نکته ای که در همه متفکران یونان و از جمله آنها سقراط و افلاطون و ارسطو مشترک است این است که شخصیت فضیلت مندان در تنهایی و به دور از محیطی به نام شهر پرورش نمی یابد. به تعبیر امروزیها همیشه "دیگری" باید باشد که در ارتباط با وی شخصیت اخلاقی رخ دهد چرا که محور و موضوع اصلی اخلاق ارتباط با دیگری است.
افلاطون و ارسطو در این نکته هم عقیده هستند که شخصیت اخلاقی متعالی با بیش از چیزی به نام معرفت گره می خورد و این شخصیت محتاج هماهنگی میان حوزه شناختی و جنبه های احساسی است . در این راستا البته ارسطو سعی می کند تبیین کند که این هماهنگی بر مبانی ای استوار است و این کار را با پژوهش در باب مبانی روانشناختی شخصیت اخلاقی صورت می دهد.
او بر این باور است که شخصیت فضیلت مند با نوعی عشق عمیق به خود شناخته می شود و همین باعث عشق وی به همه فعالیتهای عقلانی می گردد. با این همه این عشق در محیطی که انسانی دیگر در آن حضور ندارد رشد نمی کند و انسان اولاً نیاز به دوستانی دارد که در این خیر با وی همدلی داشته باشد و ثانیاً باید محیطی سیاسی باشد که شرایطی را فراهم سازد تا این ارتباط رشد کند و بهبود یابد.
پس از این متفکران برجسته یونان باستان رواقیان ظهور می کنند که آنها هم در باب شخصیت اخلاقی اختلاف نظر دارند اما اندیشه های آنها با وجود این اختلاف نظر به اندیشه های سقراط نزدیک است. در این راستا آنها هرچه به جلو می روند به اندیشه های سقراط نزدیکتر می شوند. آنها می پذیرند که زندگی خوب برای انسان زندگی ای است که هماهنگ با طبیعت باشد اما با ارسطو هم موافقند که این زندگی باید با عقل هماهنگ باشد. بدین جهت برای آنکه دریابیم چه چیز با طبیعت هماهنگ است بر طبق نظر رواقیون باید با قدرت عقل همراهی کنیم. بدین جهت شخصیت فرزانه و خردمند کسی است که بر طبق معرفتش از خیر رفتار نماید.
تفاوت رواقیون با افلاطون و ارسطو در این نکته است که آنها بهایی به روابط اجتماعی و سیاسی برای بهبود شخصیت اخلاقی نمی دهند. آنها تصریح می کنند ممکن است شرایط خوب کمی به بهبود شخصیت انسانی کمک رساند اما این مولفه در بهبود کلی اخلاقی بشر نقشی موثر ایفا نمی کند.
پس از یونان باستان و اندیشمندان سترگ آن، بحث از شخصیت اخلاقی فراموش شد. در این زمینه بیشتر بر مفاهیمی چون الزام، وظیفه و قانون تمرکز شد. شاید مهمترین دلیل این امر آن باشد که پس از یونان باستان دیگر پرسش اخلاقی زندگی خیر چیست نبود بلکه پرسش این بود که چه کاری درست یا چه کاری نادرست است.
نظر شما