در گذسته، فلسفه سیاسی مفهومی دقیق و مشخص بود. طیف فیلسوفان سیاسی، از سقراط تا روسو و حتی برخی از متفکران بعد از آنها، تصور میکردند که فلسفه سیاسی به معنی کوشش برای جایگزین ساختن علم یا معرفت اصیل درباره اصول سیاسی به جای آراء و گمانهایی در این باره است.
این اصول شامل دو دسته از موضوعها بود:
1 - "ماهیت مقولههای سیاسی" یعنی ماهیت قوانین، نهادها، قدرت، آمریت، وظایف و حقوق، شرایط، رفتارها، تصمیمها، برنامهها، آمال و آرزوها، و آدمیان به عنوان عاملان فعال یا موضوعهای رفتار سیاسی.
2 - بهترین و عادلانهترین نظم سیاسی.
فلسفه سیاسی، به تعبیر گذشته، با علم سیاسی یکسان تلقی میشد؛ اگر هم یکسان نبود، تصور میشد رابطهای که میان این دو برقرار است با رابطهای که میان حوزههای پژوهشی گوناگون دیگر وجود دارد متفاوت است.
در واقع، رابطه فلسفه سیاسی و علم سیاست رابطه میان روش و هدف بود. افزون بر آن، تصور میشد که فلسفه سیاسی اساسا از تاریخ متمایز است و رشتهای تاریخی محسوب نمیشود.
علت بحران موجود در فلسفه سیاسی این واقعیت دو چهره است که اولا، به طور کلی میان فلسفه سیاسی و علم سیاست به مثابه دو مبحث پژوهشی گوناگون تمایز به وجود آمده است و ثانیا، امروزه وجود یک نظریه فلسفه سیاسی غیر تاریخی تردیدآمیز تلقی میشود.
به عبارت دیگر، علت بحران موجود در فلسفه سیاسی فقدان پاسخ به مسایل حل نشدهای است که توسط طرفداران مشرب تحصلی و طرفداران مشرب تاریخیگری مطرح شده است.
بر خلاف فلسفه سیاسی کلاسیک، مکتب تحصلی و آشکارتر از آن طرفداران تاریخیگری مطالعه تاریخ فلسفه سیاسی را به عنوان جزء لاینفکی از تلاش فلسفی خود تلقی میکنند.
طبیعتا آنان با بینش اصالت تاریخ، فلسفه سیاسی کلاسیک را تفسیر میکنند و بدین ترتیب خطر تحریف و برداشت نادرست از فلسفه کلاسیک به مراتب بیشتر است. به جرات میتوان ادعا کرد که امروزه هر تفسیر نوعی از فلسفه سیاسی کلاسیک نه تاریخی، بلکه تاریخیگری است.
تفسیر تاریخی آن است که سعی دارد فلسفه گذشته را به درستی، آن چنان که آن فلسفه خود در مییافت، دریابد. تفسیر تاریخیگری کوششی است در جهت آنکه فلسفه سیاسی کلاسیک را بهتر از آنچه خود درمییافت باز یابد، زیرا تاریخیگری بر این فرض بنا شده است که هر فلسفهای اساسا با زمان خودش مرتبط است.
به نظر آنها، فلسفه اساسا با "روح زمان" یا با "شرایط مادی" عصر خود یا با هر دو کاملا مربوط است؛ باوری که به کلی با تفکر کلاسیک بیگانه است.
سعی در فهم فلسفه سیاسی کلاسیک در سایه این فرضیه، کسی را به درک آن، به وجهی که خود این فلسفه آن را میفهمید، نایل نمیکند. شخص نمیتواند فلسفه سیاسی کلاسیک را به طرز تاریخیگرایانه درک کند و بفهمد.
ویژگی خاص فلسفه سیاسی کلاسیک ارتباط مستقیم آن با حیات سیاسی بود. تنها پس از آنکه فلاسفه سیاسی کار خود را تمام کردند فلسفه سیاسی به طور قطعی بنیان نهاده شد و بدین ترتیب تا حدی از زندگی سیاسی مستقل گردید.
از آن زمان، تعیین رابطه میان فلاسفه سیاسی با حیات سیاسی و درکشان از آن مرهوم وجود این میراث فلسفه سیاسی است. از آن پس، فلسفه سیاسی با زندگی سیاسی، که حقیقتا یک سنت است، ضرورت وجود و امکان تاسیس خود را بدیهی میانگارد.
سنتی که در یونان باستان به وجود آمد و در سدههای شانزدهم و هفدهم به نفع فلسفه سیاسی جدید کنار رفت؛ اما این "انقلاب" ارتباط مستقیمی که در ابتدا فلسفه سیاسی با حیات سیاسی داشت را تجدید نکرد.
نظر شما