روزی که پرزدی، دلم در حوالی هیاهوی حصارهای فاصله، یکباره لرزید.
مجتبی جان! تو همسفر رهایی شدی و من احساس زخمی بودن را حدیث مکرر دلم دیدم، برگشتم تا یکبار دیگر تو را از لابه لای یادگارهای دل مرور کنم.
گمگشته هایم چه فراوان شده اند و پیداهایم چقدر کم. هنوز نتوانسته ام تفسیری برای عشق سبز تو بیاورم، جز دنیایی حیرت و دریایی از التیام اشک.
.... و طلب اولین گام بود برای عاشقی و سعی و تلاش همسفر همیشگی ات در راه، صدای تیشه تو از بیستونها غرب و جنوب تا ابدیت جاری، دل را در گیتار دلنواز عشقی پاک و اهورایی غرق می کرد و ترجمان روح سبز تو جز در مکتب خودباختگی و جانفشانی معنی دیگری نداشت.
بودی و انگار نبودی، رفتی و انگار نرفتنی، نیستی و اما آیه ها هستی و جاودانگی ات را تا به منتهی فریاد می کنند. هجرت پایان جاده ای بود که ما می دیدیم و آغاز راهی که تو را محور خویش کرد.
هجرت پایان راهی بود که ما بر آن گریستیم و تو سر و دل افشان بر آن گام نهادی. دنیایی از سرگشتگیها میهمان همیشگی دل من هستند، تا آن روز که شراب معرفت آرام و آهسته در جانم فرو نشیند و مرا در خماری و مستی اش از خود بیخود کند و به بی نهایت معشوق جاودانم برساند.
..........................................................................
محسن صفری لیافویی - نماینده خبرگزاری مهر در گیلان
نظر شما