پیام‌نما

فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ * * * پس همان گونه که فرمان یافته ای ایستادگی کن؛ و نیز آنان که همراهت به سوی خدا روی آورده اند [ایستادگی کنند] و سرکشی مکنید که او به آنچه انجام می دهید، بیناست. * * * پايدارى كن آن‌چنان ‌كه خدا / داد فرمان ترا و تائب را

۳۱ مرداد ۱۳۸۸، ۱۲:۵۴

تحلیل مهر/

گفتگوی روان‌شناسی با دین‌پژوهی

گفتگوی روان‌شناسی با دین‌پژوهی

خبرگزاری مهر - گروه دین و اندیشه: در زمانه‌ای که بنیادین‌ترین مؤلفه‌های فلسفه مورد مناقشه است، پل میان دین‌پژوهی و روانشناسی آرام آرام برقرار شده است. در این میان البته گفتگوی تیلیش و فرانکل شنیدنی است. آنچه در پی می‌آید نگاهی دارد مقایسه‌ای به آرای این دو اندیشمند دردآشنای جهان ما.

تیلیش روانکاوی و مکتب فلسفۀ وجودی (Existentialism) را مکاتب اصلی تفکر و فرهنگ قرن بیستم به حساب می‌آورد. از این رو طبیعی است فردی که خود فیلسوفی وجودی به حساب می‌‌آید به روانکاوی هم توجه داشته باشد. اصولاً مواجهه جدی و عمیق با فرهنگ مدرن و مشارکت فکری در مضامین آنها از خصایص اساسی و بارز الهیات و تفکر تیلیش محسوب می‌شود و همین باعث می‌شود که او از روانکاوی هم به سادگی گذر نکند. با وجود این، تیلیش بیش و پیش از هر چیز یک الهیدان وجودی به حساب می‌آید.

الهیات مسیحی از دل دو سنت کاملاً مجزا شکل می‌گیرد: فرهنگ یونانی- رومی و فرهنگ یهودی – مسیحی و دیالکتیک این دو فرهنگ، الهیات مسیحی را به پیش می‌برد. اما در جهان جدید اتفاق مهمی به‌وقوع پیوست و آن گسست میان دین و فرهنگ بود. الهیات نیز به تبع از فرهنگ جدا شد و در این میان کلیسا هم به‌عنوان مظهر این جدایی مطرح بود. اما کار مهمی که تیلیش صورت می‌دهد آن است که رویکرد مجددی را نسبت به فرهنگ آغاز می‌کند. به همین خاطر است که او نسبت به همه مؤلفه‌های فرهنگ غرب از فن‌آوری و صنعت گرفته تا دو جنگ جهانی و از سوسیالیسم گرفته تا دموکراسی توجه و التفات نشان می‌دهد. این التفات دلیل دیگری است که اندیشه‌های او به روانشناسی و روانکاوی گره می‌خورد. هر چند که نمی‌توان از «انسان محوری» خاصی که هم در فلسفۀ وجودی و هم در روانکاوی وجود دارد و فیلسوفان وجودی را به روانشناسی و روانکاوی نزدیک می‌کند به سادگی گذر کرد.

ویکتور فرانکل هم بیشتر به جهت پی‌ریزی مکتب معروف خود، معنادرمانی (لوگوتراپی) شناخته می‌شود. او که خود تا قبل از اسارتش در جنگ جهانی دوم به‌وسیلۀ آلمانها بسیار تحت تأثیر استادانی چون فروید قرار داشت با توجه به تجربة اسارت سخت، اما درس آموزش به پی‌ریزی مکتبی مبادرت کرد که بسیاری از مشکلات روانی انسان را ناشی از عدم معنا و پوچی در زندگی می‌دانست. فرانکل بسیار به این جملة نیچه توجه نشان داد که «کسی که چرایی زندگی‌اش را بداند با هر چگونگی‌ای خواهد ساخت» و با توجه به این مقدمات بود که معنا درمانی‌اش را شکل داد.

می‌دانیم که مطالعات و پژوهشهای میان‌رشته‌ای هم‌اکنون بسیار موردتوجه و التفات است؛ در این میان، ارتباطات خاصی هم میان دین‌پژوهی وجودی (Existential theology) و روانشناسی وجودی (Existential psychology) برقرار شده است. در این میان شاید مقایسة تطبیقی دین‌پژوهی پل تیلیش و روان‌شناسی ویکتور فرانکل خالی از لطف نباشد؛ مقایسه‌ای که نه تنها بررسی تطبیقی دو اندیشه‌ورز، که بررسی دو جریان فکری و  معرفتی است. نکتة‌ اول دربارة دو پژوهشگر و اندیشمند آن است که هر دو بسیار تحت تأثیر فیلسوف معروف آلمانی، مارتین هایدگر هستند و بسیاری از نظریه‌های وجودی و زبانی خود را از او وام گرفته‌اند.

هر دو ارتباطاتی هم با هایدگر داشتند: تیلیش به مدت سه سال به‌عنوان استاد رشته «دین‌پژوهی فلسفی» در آلمان همکار هایدگر بود. فرانکل هم کارهای هایدگر را پس از جنگ جهانی دوم – بعد از آزادی از اسارت – مطالعه کرده و همچنین چندین ملاقات مهم – پس از تکمیل بن مایة‌ فلسفة‌ خود – با هایدگر سامان داده بود.

برای فهم رابطة میان فلسفة وجودی پل تیلیش و روان‌شناس وجودی ویکتور فرانکل در اولین گام باید به تفاوت رویکردهای این دو فیلسوف توجه داشت. ویکتور فرانکل به تبع از فیلسوفان وجودی و همچنین سنت برجستة روانشناسی، وجود را بر ماهیت مقدم می‌داند. در روان‌شناسی وجود از همان هنگام تولد مطرح است، از آن جهت که پایة زندگی، وجود است و فرض اساسی تجربة بشری به‌ وجود محدود ما برمی‌گردد. به این جهت طبیعت و وجود انسان در داخل تجربة انسانی به‌وجود می‌آید.

این نکات بسیار شبیه مضامینی است که فیلسوفان وجودی دربارة انسان به کار می‌برند. آنها بر این نکته پای می‌فشارند که تنها انسان ماهیتی قبل از به‌وجود آمدن ندارد، در حالی که در محدودة حیوانات و نباتات این حکم صدق نمی‌کند. اما پل تیلیش بر این نظر نیست. او ماهیت انسان را بر وجودی که در تعامل با مبدأ هستی است، مقدم می‌داند. کارهای تیلیش در این زمینه بسیار شبیه پژوهشهای انسان شناختی‌ای است که کارل گوستاویونگ دربارة ضمیر ناخودآگاه جمعی انجام داده است، هر چند او از دیگر سنتهای فکری هم تأثیر پذیرفته است و ضمیر ناخودآگاه فردی را بدون تجربیات فردی عملی معرفی می‌کند.

در این دیدگاه ساختار ماهیت و وجود هم به رویکرد شخصی فرد انسان برمی‌گردد. در حالی که فرانکل انسان را فردیتی شامل وجود و ماهیت به حساب می‌آورد، تیلیش از ماهیتی مشترک و وجودی واحد سخن به میان می‌آورد.

فرض مشترک فرانکل و تیلیش آن است که انسان، کلی را تشکیل می‌دهد که به تقسیم‌بندی‌های انتزاعی و مجرد، تسلیم نمی‌شود. به همین خاطر هنگامی که تیلیش از جهات ماهیت انسان سخن می‌گوید منظورش این است که تفاوت انسانها تنها در روابط گوناگونی که با دیگری برقرار می‌کنند، قابل‌فهم است. ما در زندگی روزمرة خود ارتباطهای گوناگون و متنوعی داریم که هر یک با رابطة دیگر متفاوت است و اینها همه جهاتی از ماهیت انسان را نشان می‌دهند و هرگز نمی‌توان عین رویکرد را حمل بر شقوق و قسمتهای گوناگون برای انسان کرد. لازم به تذکار است که توجة فرانکل و تیلیش به کلیت فرد بر کارهای وسترگ که مکتب تمام‌نگری انسانی را به‌وجود آورده، مقدم است. کاری که تیلیش انجام می‌دهد آن است که مقولة‌ «جهات انسانی» را وارد معادلة خود می‌کند، در حالی که مکتب کلیت‌گرایی تنها روح را وارد قضیه و معمای خود می‌کند.

امروزه روانکاوان و روانشناسانی که خیال ورود روح را در دیدگاه‌های انسان‌شناسی خود دارند، معمولاً چهار جهت انسانی را مشخص می‌کنند: فیزیکی، اجتماعی، احساسی و روحی. واضح است که هر یک از این جهات، توصیف و تبیین ویژه‌ای از تجربة‌ انسانی را پیشنهاد می‌کند. مکتب کلیت‌گرایی البته از تعامل و تبادل این جهات سخن می‌گوید، در این میان مکتب کلیت‌گرایی چیزی بیش از ترکیب این جهات ویژه و کیفیت تعامل نظریه‌های تمام‌گرای مجزا نیست.

تیلیش کلیت گرایی خود را با تمایز و تمییز میان سمبلهای ارگانیک و سمبلهای غیرارگانیک جهات و جنبه‌های انسانی مشخص می‌کند. تیلیش سمبلهای جهات انسانی را از جهت آنکه نمی‌توان پاره‌ای از اجزای انسان را از کل وجودش جدا کرد به استخدام می‌گیرد. به این جهت او از سمبلهای جهات انسانی به مثابة شکلی عملی یاد نمی‌کند، بلکه آنها را به مانند اموری در نظر می‌گیرد که به انسان اجازه می‌دهند جوهری فعالی را نظاره کند.

او مؤلفه‌های مکانیکی، بیولوژیکی و شیمیایی را هستی‌های فیزیکی نام می‌نهد. جدای از بدن که در نظر تیلیش جنبه آشکار جهات انسانی است، جنبة‌ روانی را دارای قسمتی از راگانیک و قسمت دیگر غیرارگانیک می‌داند، درحالی که جنبة روحانی به تمامی غیرارگانیک است و مانند جنبة روانی به تمامی نمی‌تواند از جهات کلی انسانی جدا شود. در حالی که تیلیش جنبة‌ مکانیکی، شیمیایی، بیولوژیکی، روانی، روحی و تاریخی را مشخص کرد، فرانکل بر سه جنبة بیولوژی، روانی و بیولوژیکی دست می‌گذارد. لازم به توضیح است که به نظر تبارشناسان، جهت تاریخی تیلیش، دیدگاه تازه‌ای را به تجربیات تاریخی از جمله چهار مفهومی است که برای فهم انسان‌شناسی او بس ضروری و حساس است. فرانکل همانند تیلیش به اهمیت این جهت واقف است و به تاریخ به مثابة «مخزنهای گذشته» می‌نگرد، اما بر خلاف تیلیش تاریخ را یک جهت در وجود انسان در نظر نمی‌گیرد. 

اذعان به طبیعت تاریخی وجود انسان، اشاره به اهمیت زمان، تجربه و طبیعت محدود وجود انسان در زندگی فردی اوست. به علاوه راهی که مقولة تاریخی را مشخص می‌کند بر این اصل استوار است که زمان + تجربه =  پوشیدگی زمان در شرایط محدود زندگی انسان. برای تیلیش تاریخ تجربه‌ای است که در شخص ظاهر می‌شود.

فهم تیلیش از خود بیشتر بر محور اندیشة دیالکتیکی‌ای استوار است که به تعادل و توازن سه قطب زندگی انسان می‌پردازد. در نظر تیلیش انسانها همیشه در حال برقراری تعادل میان فردیت و جمعیت (مشارکت) هستند. هنگامی که باید در ارتباطی مشارکت کنیم، «من» یا «خود» یک عنصر و واحد بس ضروری  و لازم به شمار می‌رود و این خود است که باید با دیگران به یک تعادل و توازنی دست یابد. اما مهم آن است که محدودیت خود و من به انسان اجازه می‌دهد که در برقراری مشارکت خودش باشد. اگر این تعادل و توازن برقرار نشود، شخص خودمحوری و فردمحوری خویشتن را از دست می‌دهد. به معنای دیگر مشارکت زیاد سبب می‌شود که فرد در جمعیت گم شود و فردیت خود را از دست دهد. درحالی که اگر تن به مشارکت ندهد، هم در دام بزرگی افتاده است و از برقراری ارتباط که به معنایی جوهر انسانیت و فردیت است، محروم شده است.

دومین تقابلی که در اندیشة تیلیش برجسته می‌شود، تقابل پویشها (Dynamics) و شکلها (Forms) است. پویشها خلاقیتها و نوآوری‌های بشر را به‌وجود می‌آورند. در این پویشها روح انسان در مزرعه‌ای از هماهنگیها گام می‌نهد تا بتواند خالق جهان را جستجو کند. شکلها همچنین قوانینی را برای ارتباطات متقابل پیشنهاد می‌کنند تا در آن کنش و ارتباط اصیل، مقدور و میسور شود. تعادل میان این دو قطب هم هنگامی به‌وجود می‌آید که انسان هم دارای ساختاری برای برقراری ارتباط با دیگران باشد و هم از نیروی فعال برای خلاق بودن بهره‌مند شود. همین نکته باعث می‌شود که تیلیش در یک تقسیم‌بندی افراطی آدمیان را به دو دستة‌ افراد غیر مسؤول و افراد مسؤول و جدی تقسیم کند.

در نهایت تیلیش تقابل میان «آزادی» و «تقدیر» را مطرح می‌کند. آزادی حقی انسانی را به‌وجود می‌آورد تا آدمی گزینشهای خاصی در وجود انسانی‌اش انجام دهد، درحالی که تقدیر گونه‌ای خاص از تشخیص و تعیین را به آینده عطا می‌کند. واضح است که مفهوم تقدیر در نگاه تیلیش بسی انسانی‌تر از تقدیر‌ی است که کالوین و لوتر، به کار می‌بردند. به معنای دیگر به نظر می‌رسد تیلیش تقدیر را به این معنا می‌گیرد که برخورد دانش خداوند و پرسش انسان، آیندة او را به‌وجود می‌آورد. به زعم تیلیش تعادل میان آزادی و تقدیر تا حدود زیادی به بودن و شدن برمی‌گردد. اشتیاق بودن هم به خواست پذیرش طبیعت محدود موقعیت انسانی و زیستن در جهت کمال برمی‌گردد. این خود تعادل یافته و محوری است که در داخل روح انسانی می‌تواند به روح خدایی برسد.

در زمانه‌ای که بنیادین‌ترین مؤلفه‌های فلسفه مورد مناقشه است، پل میان دین‌پژوهی و روانشناسی آرام آرام برقرار شده است. در این میان البته تیلیش و فرانکل اشتراکات و افتراقاتی دارند. هنگامی که با تیلیش  گفتگویی پیش می‌آید، وی یک نظریه گسترده را برای فرانکل تبیین می‌کند و فرانکل هم در مقابل ابزارهایی را جهت وجودی که فراتر از حوزة عقلانیت عمل می‌کند، معرفی می‌کند. فراتر از آنچه در مکتب فلسفة وجودی مطرح است بسیاری از روشهای این دو متفکر به پزشکان این اجازه را می‌دهد تا توجهات درمانی خود را در بیمارستان به اجرا بگذارند.

کد خبر 933743

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha