کوله پشتی به دوش قدم به خیابان امام علی ابن ابیطالب (ع) می گذارم - خیابانی که هتل محل اقامت ما در یک سوی آن است و بر اساس پرس وجوهایی که کرده ام منطقه شیعه نشین مدینه نیز در سوی دیگرش .اما فاصله این دو سو آنقدر کم نیست که بخواهی پیاده طی کنی. اما آن اشتیاق عجیب که پیشتر از آن گفتم مرا ترغیب می کند پیاده این مسیر را طی کنم.
با اینکه به عصر نزدیک می شوم اما داغی آفتاب هنوز آزار دهنده است. به سمت سایه خیابان طولانی امام علی (ع) می روم. فکر می کنم وجه تسمیه این خیابان نیز حضور شیعیان در بخشی از آن باشد. تقریبا همه مغازه ها تعطیلند و فقط در مقابل برخی هتلها تجمعی از زائران را می بینی که یا در حال رفتن به مسجد النبی(ص) و یا لباس احرام پوشیده عازم مکه هستند.
هر چه در طول خیابان پیشتر می روم و از حرم دورتر می شوم هتلها فرسوده تر و منازل مستهلک تر می شوند و تعداد زائران افریقایی با آن لباسهای خوشرنگ و متنوعشان بیشتر . ظاهرا در این بخش از مدینه زائران کشورهای فقیر افریقایی سکنی گزیده اند. هرازگاهی عکسی از آنها می گیرم و آنها نیز مشتاقانه دورم جمع می شوند برای دیدن عکسشان و با زبان بی زبانی به من می فهمانند که به نحوی عکسشان را تقدیمشان کنم اما افسوس که نمی شود!
نیم ساعتی هست که پیاده روی ام آغاز شده. از ترس آنکه راه را اشتباه نروم دنبال شخصی برای پرسیدن مسیر می گردم. مرد سر به زیر افغانی خلاف جهت من در حرکت است. سراغ مسجد شیعیان را که بیشتر آن را به نام شیخ امری می شناسند می گیرم. مرد افغان لبخندی می زند و انگار دنیا را به او داده باشند با آن لهجه شیرینش می گوید که او نیز به دنبال مسجد شیعیان است!
نامش سید احمد است . کمی بیشتر از 40 ساله دارد. با چهره ای پر از چروکهای عمیق. از شهر و شغلش می پرسم می گوید کشاورز است و ساکن کابل با 6 فرزند و عیالی که چندی پیش تنهایش گذاشته است .
از او می پرسم تا به حال به ایران آمده و در جواب می گوید که از کابل حتی در بدترین شرایط جنگ نیز بیرون نیامده و این سفر حج تنها خروجش ار وطن است .
من هم خودم را معرفی می کنم . تا می فهمد خبرنگارم بحث را به انتخابات اخیر افغانستان می کشد و می گوید به "رمضان بشردوست " رای داده . وقتی متوجه می شود بشردوست را می شناسم و اطلاعاتی راجع به او دارم به وجد می آید .
بحثهای اینگونه مان زیاد دوام نمی آورد و به موضوع حج می رسیم . سخت مشغول صحبتیم که دری بزرگ روبرویمان پدیدار می شود. اینجا مسجد شیعیان مدینه است. چشمان سید احمد برقی می زند. وارد می شویم حیاتی مصفا با چند تخت و صندلی و درختانی سر سبز مقدمه ورود به مسجد شیعیان است.
سید احمد چند نفر از هموطنانش را که می بیند خداحافظی می کند و من تنها به سوی شبستان می روم. داخل مسجد چراغی روشن نیست وارد می شوم. با فضایی مشابه حسینیه های خودمان مواجهم . دیوارها پر است از پرچمها و کتیبه های یا حسین (ع) و یا قائم آل محمد (عج) ...
در ورودی مسجد مخزن مهر به سبک مساجد ایران بر روی دیوار نصب شده است. اینجا تنها مسجد مدینه است که در آن می توانی با مهر تربت نماز بخوانی !
در آرامش مسجد آرام می شوم، قدم می زنم، تلاش می کنم هیچ چیزی از چشمانم دور نماند... مشغول نگریستنم که صدای مردی مرا به خود می آورد سلام علیکم!
بر می گردم، پیرمردی حدودا 70 ساله با مو، ریش، کلاه و دشداشه ای صدفی رنگ مقابلم ایستاده. عربی و فارسی را به هم می بافد. می فهمد ایرانیم و مرا در آغوش می کشد. او حسین است. کمی بعدتر می فهمم بازنشسته ارتش عربستان است با حقوق ماهیانه حدود 500 هزار تومان و در مسجد شیعیان خدمت می کند.
حسین آقا برایم از پراکندگی شیعیان مدینه می گوید و یادآوری می کند که در سرزمین حجاز، شیعیان در مدینه، طائف، جده و مکه جمعیت کثیری هستند.
عطش زیادی برای گفتن دارد. از آیت الله محمد امری شیخ 100 ساله شیعیان مدینه می گوید و از عمق علاقه مردم به این روحانی پیر.
گلایه هایش را نیز می شنوم. از برخوردهای دولت سعودی با شیعیان و محدودیتهای آنان می گوید . می گوید که حتی اجازه نمی دهند برای تنها مسجدمان مناره ای بسازیم. به موضوع بقیع که می رسد دل هردومان می گیرد. اما با همه سختگیریها حسین آقای 70 ساله هر روز برای زیارت به قبرستان بقیع می رود.
از او درباره محرم و عزاداری سیدالشهدا (ع) می پرسم. با شورقشنگی به سینه اش می کوبد و اشک در دایره چشمان سیاهرنگش حلقه می شود و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ... حسین تا کنون به کربلا نرفته اما می گوید سفرم به کربلا نزدیک است.
حضورم در مسجد و نوشتن این مطالب دو ساعتی طول می کشد. پیرمرد با لبخندی بدرقه ام می کند. لبخند و مهرش در دلم نقش می بندد. می خواهم تمام مسیر بازگشت را با خاطره لبخند پیرمرد پیاده طی کنم !
ادامه دارد ...
نظر شما