این تفاوت درباره شاخهای از فلسفه علوم اجتماعی که به نام معرفت شناسی شناخته شده، بسیار اساسی است. این رشته چنین تعریف شده: مطالعه اینکه چگونه میتوانیم ادعا کنیم که چیزی را میدانیم. نظریه بنیادی معتقد تمامی ادعاها درباره حقیقت (یعنی ویژگی و مشخصات جهان) میتواند درست یا نادرست باشد.
نظریه غیر بنیادی بر این اساس استوار است که ادعاها درباره حقیقت را چنین نمیتواند مورد قضاوت قرار داد، زیرا مراجع بی طرفی برای این امر وجود ندارد.
در واقع اظهارنظر در مورد هر موضوعی از رهگذر نوعی نگرش خاص است. به عبارت دیگر ارزشهای نظریهپرداز و محقق در فرآیند نظریهپردازی مؤثر هستند.
بررسی هر موضوع با نگاهی درون پارادایمی صورت میگیرد و نمیتوان فراتر از آن پارادایم گام برداشت و نمیتوان با نگاهی بیرون از آن پارادایم مسائل را مورد بررسی قرار داد.
به عنوان مثال به نظریههای مارکسیست و محافظهکار درباره وضعیت حقیقی اقتصاد فکر کنید که نمیتوان انتظار بی طرفی در ارزیابی آنها را داشت.
پیروان نظریه اساسی درباره انتخاب بین ادعاهای صحیح، به دنبال چیزی هستند که فرا نظریه نام گرفته است.
در فرا نظریه با خود فرآیند نظریهپردازی سروکار داریم. به مانند نظریهپردازی حلال مشکل که به کشف قواعد و ترتیبات در جهان مبادرت میورزد در فرا نظریه فرآیندهایی که در نظریهپردازی تأثیر دارند مورد توجه قرار میگیرد.
به طور کلی باید گفت نظریههای تشریحی بیشتر تمایل دارند بنیادی باشند در حالی که نظریههای بازتابی میخواهند غیر بنیادی باشند.
نظر شما